ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

حجّ مقبـــــــــــول :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

حجّ مقبـــــــــــول

يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ

ابن جوزى در تذکرة الخواص نقل می کند که:

 عبدالله بن مبارک مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال یک بار براى زیارت به مکه می رفت .

سالى مهیاى رفتن به حج گردید و از خانه خارج شد.

در یکى از منازل بین راه به زنى سیده برخورد که مشغول پاک کردن یک مرغابى مرده است .

پیش او رفت و گفت:

 اى زن! چرا این مرغابى مرده را پاک می کنى ؟

گفت:

 کارى که براى تو فایده اى ندارد از چه رو مى پرسى ؟

عبدالله اصرار زیاد کرد.


 زن گفت:

 حالا که اینقدر اصرار می ورزى ، من زنى علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندى پیش از دنیا رفت امروز روز چهارم است که ما چیزى نخورده و به حال اضطرار افتاده ایم و مردار بر ما حلال است این مرغابى را پیدا کرده ام و می خواهم براى بچه هایم غذا تهیه کنم !


عبدالله می گوید در دل گفتم واى بر تو چگونه این فرصت را از دست می دهى ؟

به زن اشاره کردم دامنت را باز کن چون باز کرد دینارها را در دامن او ریختم زن با قیافه ای که شرمندگى را حکایت مى کرد سر به زیر انداخته بود !

او رفت و من نیز از همانجا به منزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت .


مدتى گذشت تا مردم از مکه برگشتند.

براى دیدار همسایگان سفر رفته به خانه آنها رفتم .

هر کدام مرا مى دیدند می گفتند ما با هم در فلان جا بودیم ! در فلان محل همدیگر را دیدیم !

 من به آنها تهنیت براى قبولى حج می گفتم ، آنها نیز مرا تهنیت می گفتند که حج تو هم قبول باشد!!

آن شب را در اندیشه اى عجیب به خواب رفتم در خواب حضرت رسول (ص ) را دیدم که فرمود:

عبدالله ! رسیدگى و کمک به یک نفر از بچه هاى من کردى از خداوند خواستم مَلَکی را به صورت تو خلق کند تا برایت هر سال تا روز قیامت حج بگذارد !! اینک می خواهى پس از این به حج برو و می خواهى ترک کن !


منبع:

داستانها و پندها جلد 1

مصطفى زمانى وجدانى


  • محمد تدین (شورگشتی)

حجّ مقبول

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی