دیشبم به احیا گذشت!
داشتم به خودم و وضعیت خودم فکر می کردم:
آیا اونجایی که باید باشم قرار گرفته م؟!
رفقا کجا مشغول شدند و من کجام؟!
فردا قراره چه اتفاقی بیفته؟!
روستا هم شد جای کار؟!
فرزندان من و آینده آنها؟!
نمی دونم از گرمی افکارم بود یا هوا واقعا گرم بود؟
هرچه تو رختخواب غلت زدم ، خوابم نبرد که نبرد!
بالشمو برداشتم و رفتم بیرون.
پتویی رو که عصر برا نشستن تو ایوون پهن کرده بودم ، نشون کردم
تا دراز کشیدم نگاهم به سوسوی ستاره ها افتاد
چشمک های ممتد دل بر
تو خونه گرما نذاشت بخوابم، اینجا هم ستاره ها همین قصدو کرده بودند.
خودم رو سپردم به آسمون
خدایا! چه عظمتی!
الها! چه شکوهی!
هر چه خیره تر نگاه می کردم ستاره های بیشتری رو می تونستم رصد کنم سوار بر هم
یعنی این ریگ های کوچک نورانی خودشون کره ای هستن قدر زمین و بزرگتر حتی؟!
یعنی زمین ما با همه بزرگیش ، ریگیه در کف آسمون؟!
یواش یواش داشت ترس برم میداشت!
از اینجا تا هر ستاره ، از اون ستاره تا ستاره بعدی چقدر مسیره؟!
تازه میگن این دروازه آسمانه و عظمت بعد از اینه!
خدایا! من نسبتم به این کره خاکی پهناور چیه؟
نقطه ای؟! ذره ای؟
نسبت زمینت به کهکشان شیری چه؟
نقطه ای؟! ذره ای؟!
نسبت کهکشانت به همه عالم؟!
نقطه ای؟! ذره ای؟!
نسبت من به کل عالم چیست؟!
احساس خردی و کوچکی عجیبی بهم دست داد!
شروع کردم به خودم و افکار دقایق قبلم خندیدن!
شروع کردم به همه آنها که در کوچه بازار رگهای گردن رو کلفت می کنند و هوار میکشن ، خندیدن
و به جنگ و دعواها
و به نقشه ها و خیانت ها و دوز و کلک ها
و به تب ها و اشک و ناله ها
به همه چیز
فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّیْلَ سَکَنًا
شب نه فقط خواب و استراحتش که نگاه به آسمانش مایه آرامش است!
« شب » دیشب احیایم کرد!