زهی بی سعادتی !
دانشجوئى مسلمان و ایرانى در آمریکا تحصیل مى کرد، او مسلمان پاک و متعهدی بود.
حسن اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد که یکى از دختران مسیحى آمریکائى به او محبت خاصى پیدا کرد، در حدى که پیشنهاد ازدواج با او نمود.
دانشجو به او گفت :
اسلام اجازه نمى دهد که من مسلمان با تو مسیحى ازدواج کنم ، مگر اینکه مسلمان شوى ...
دانشجو به دنبال این سخن ، کتابهاى اسلامى را در اختیار او گذاشت ، او در این باره تحقیقات و مطالعات فراوانى کرد و به حقانیت اسلام پى برد و مسلمان شد، و با آن دانشجو ازدواج کردند.
سفرى به پیش آمد و این زن و شوهر به ایران آمدند، زمانى بود که سخن از حج در میان بود.
شوهر به همسرش گفت :
ما در اسلام کنگره عظیمى بنام (حج ) داریم ، خوب است اسم نویسى کنیم و در حج امسال شرکت نمائیم.
همسر موافقت کرد، و آن سال به حج رفتند.
در مراسم حج ، روز شلوغى عید قربان ، زن در سرزمین منى گم شد، هر چه تلاش کرد و گشت ، شوهرش را نجست.
خسته و کوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهر مى گشت ، تا اینکه در مکه کنار کعبه ، بیادش آمد که شوهرش مى گفت :
(ما امام زمان داریم که زنده و پنهان است)
توسل به امام زمان جست و عرض کرد:
اى امام بزرگوار! و پناه بى پناهان! مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود، دید شخصى به شکل و قیافه عربى ، نزد او آمد و به او گفت: چرا غمگین هستى ؟!
او جریان را عرض کرد، به او گفت:
ناراحت مباش ؛ با من بیا شوهرت همینجا است ، او را چند قدم با خود برد، ناگهان شوهرش را دید و ...
اما هر چه نگاه کردند آن عرب را ندیدند.
توضیح مؤلف:
این داستان را در سال 1356 شمسى در مشهد پاى منبر استاد معظم آیت الله ناصر مکارم شیرازى شنیدم و ایشان مى فرمود:
(من با اینکه دیر باور هستم ، کسى یا کسانى که این مطلب را برایم نقل کردند مورد اطمینان هستند و طورى نقل کردند که براى من اطمینان حاصل شد)
بعد فرمودند:
آیا براى ما تلخ نیست که یک زن خارجى به حضور امام زمان (ع ) برسد و ما که از آغاز به حب محمد و آلش بزرگ شده ایم ، چشممان به جمال منور آن حضرت روشن نگردد؟!! زهى بى سعادتى !
منبع:
داستانها و پندها جلد 3
مصطفی زمانی وجدانی
ماهنوز توسل کردن به امام را هم یاد نگرفتیم چه برسه به.......