ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

مهمانی :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهمانی» ثبت شده است

مهمانی

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ب.ظ

از توصیه های یه خدا رحمتی:

مادر جون! خونه ی کسی نرین بخورین، که خونه تون نیان بخورند!!! خخخخخ


حالا واقعا بعضیا هستند که فقط دوس دارن رو سر مردم خراب شن و کسی اما تو خونه ی اونها پا نذاره!!

بکى أمیرالمؤمنین علیّ بن أبی طالب(علیه السلام) یوماً فقیل له: ما یبکیک؟ فقال(علیه السلام) : لم یأتِنی ضیف منذ سبعة أیّام، وأخاف أن یکون اللَّه تعالى قد أهاننی - مسند الإمام علی (علیه السلام)، السید حسن القبانچی، ش ح 6064 -

روزی امام علی(ع) گریه می کردند، عرضه داشتند : 

چه چیز شما را به گریه آورده است؟! 

فرمود: هفت روز است که بر من مهمانی وارد نشده!!! می ترسم مجازاتی از طرف خدا باشد!!!


+ البته مهمانداری اسلامی آداب زیادی داره که متأسفانه ازش فاصله زیادی گرفتیم و یکی از اسباب از رونق افتادن مهمانی ها مسلما همین مسأله مهم می تواند باشد.

اموری مثل تکلّف های نابجا... چشم و همچشمی ها... اختلاطات بی مورد... دخالت ها و فضولی ها... حرص و آز، و...

یادش بخیر چه روزای خوب ساده و شیرینی بود.
با درخت انجیر حیاط و جوجه ماشینیا و گل کوچیک هر روز و هر شب و استخر رفتن تو روزای گرم تابستون و درس و مشق نوشتن برای نمره بیست و با چه چیـزایی خـوش بودیم.
اسم و فامیل و بالا بلندی و چرخ فلکی که میومد تو کوچه و قصه های مادر بزرگ از قدیم ندیما وسط درس نوشتن و ... (خوبیش این بود از زیر درس در میرفتیم و مادرمون به احترام مادر بزرگه چیزی نمیگفت) .
یادش بخیر دوچرخه بازی نه دوچرخه سواریا، دورچرخه بازی با همسن هایی که الان به زور می بینیم همدیگه رو با وجود همسایگی!
امان از این زمونه سرد و خاموش.چرا این شکلی شدیم.چرا؟
نباید اینجور می شدیم.
همش از موقعی شروع شد که پدر از پدر و مادر از مادر پرسید پسر شما هم بیکاره؟ و هر کی فهمید همسایه و فامیل و دوست و آشنا بیکاره، گفت مالمون رو سفت بچسبیم رابطه ها رو کمرنگ کنیم دوستیارو قطع کنیم.
البته الان از تنهایی که سرمون اومده همه فهمیدیم که کار اشتباهی بود و زیاد فرقی نکرد به حال خانواده ای از نظر دارایی.اما چه فایده آب رفته رو نمیشه به جوی برگردوند.اون مهر و صفا ریشه اش خشکید و جاشو به عادت داد.

ملت یه زمون به این سردی خو پیدا کردن و رفتن تو لک و گوشه نشینی و افسردگی خاموش.
الان دیگه با چه حسی و با چه حالی با هم باشن؟
اون هم وقتی که هجوم چرخ های تکنولوژی از زمین و زمان داره همه رو به سهولت ارتباط عادت میده دیگه دیدن همخدمتی و همکلاسی و هم ولایتی و حتی همسایه و همه و همه به این نمی ارزه و حسش نیست که بریم ببینیم با یه پیام و ارسال نهایتا تصویر میتونیم ببینیم.اونم هرزچند گاهی.
ای حیف شد اون روزایی که نشستیم و تو عید دیدنی و تو شبای ماه رمضون تا سحری و تو مسافرتی تا آخر تابستون خونه فک و فامیلا و دوست و آشنا ها و از اون ها که بگذریم تو کوچه ما رسم بود همسایه ها بعد از غروب و نزدیکای شب دور هم جمع می شدیم هر بار دم در یکی البته زن ها دم در یکی مرد ها هم دم در یکی و سکوهایی جلوی در هر خونه میذاشتیم یا جدول یا پله درست می کردیم برای نشستن کنار باغچه دم در خونه ای جانم یادش بخیر راستی یه بار پلیس اومد گفت چی شده اینجا نشستین دزد اومده ؟ گفتیم نه ما همیشه میشینیم.
البته ما بچه ها رو هر پدر مادری اجازه نمی داد بیایم گاهی تابستونا تا دیر وقت با پدر مادرمون می نشستیم دم در و گاهی هم بچه ها با هم ساکت می نشستیم و پدر و مادر ها چون بودند سرو صدا نمی کردیم.
ای بابا بعد ها مثلا زمستوناش که کوچه نمیشد بشینیم اونا که پایه بودن و وضع خوبی داشتن یادش بخیر این چیزا که دارم میگم مال قبل از تحریم هاس یعنی اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد خلاصه به بهونه شام مهمون کردن دور هم جمع می شدیم دوباره هر بار خونه یکی با فاصله چند شب یا یک هفته در میون.تا آخر شب می نشستیم و خیلی خوش می گذشت.
حتی یادمه به مناسبت از کربلا اومدن کسی میرفتیم اینقدر همه گرم و مهربون بودیم سر بحث و گفتگو ه باز میشد تا نزدیکای 11 دوازده شب از سر شب طول میکشید یعنی فامیلاشون میومدن میرفتن و ما هنوز نشسته بودیم و ناراحت میشدن پاشیم بریم. ای جان
میمیرم برای اون خاطرات.
یعنی چرا ما اینجور شدیم؟
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می رفتیم خونه خاله ام استان دیگه خونه ویلایی و دارای زیر زمین و ما هم که بچه و آزاد بودیم و صبح تا شب می موندیم و با دختر خاله ها بازی می کردیم و بیرون میرفتیم و با بچه های کوچشون بازی می کردیم و به غذا سرک می کشیدیم و ناخونک میزدیم و چشم باز می کردیم می دیدیم بیست روزه اونجاییم و باید برگردیم و آخر تابستون شد و فصل مدارس و ناراحت بر میگشتیم... .

ولی الان میریم خونه همون فامیل و دختر خاله ها که ازدواج کردن چون خاله پا درد داره صداشون کرده از یه شهر و استان دور و اومدن که کمکش باشن مهمون داره انگار ما اومدیم زحمت بدیم و خودمون نمی تونیم دور همی یه چیز درست کنیم و دست و پا نداریم!
دختر خاله میاد چای تعارف کنه میگم چای سبز دوست ندارم ممنون دستتون درد نکنه.میگه چرا دوست نداری و ناراحت میشه میگه من این همه رفتم چایی دم کردم برای کی؟ و سینی رو میکوبه و قهر میکنه میره ناپدید میشه تو افق تا شام نمیبینمش.بگذریم.
اون یکی دختر خاله که تا همین چند سال پیش با هم میرفتیم نون بخریم از سر کوچه دو سه تا نون کمتر میخرید و با پولش لواشک میخرید و به من میگفت بیا یه دونه برای تو بقیش هم تو خونه با هم میخوریم و تو خونه یادم میرفت و میموند خودش میخورد و فرداش به مادرش میگفت بقیه پول نون رو هم دادم لواشک خریدم برای مهمونمون تازه برای همین هم نون کم خریدیدم :))) 
اون وقت اون دختر خاله هه برگشته یه پیاله کوچولو تخمه جلوی من گذاشته یه پیاله جلوی پسر خاله من و پسر خاله من تخمه نمی خوره وقتی من تخمه ام تموم شد بهش گفتم تخمه نمیخوری گفت نه و برداشتم یه کمی و شروع کردم بخورم که دختر خاله هم شروع کرده از یه طرف جمع کردن پذیرایی و ظروف و تا تخمه رو بر میداره میگه نمیخوری؟ میگم میبینی که دارم میخورم و بر میگرده به من میگه رو که نیست سنگ پای قزوینه پروی عوضی و میره تا شام دیگه نمیبینمش.
با پسر خاله بعد از یه دوش گرفتن میریم بیرون و دمش گرم همین پسر خاله 35 ساله ای که تو بیست سالگی منه 15 ساله رو تحمل نمی کرد و رو نمی داد به من، حتی حرف بزنم
مهمونم کرد به فالوده و بستنی بعدش رفتیم خونه و من گفتم برم بالا لباسام رو عوض کنم گفت پس یعدش بیا زیر زمین شام بخوریم گفتم باشه و خودش هم رفت زیر زمین و من بعد از عوض کردن لباسام رفتم زیر زمین و با اینکه میدونست و خودش ازم خواسته بود بیا زیر زمین نگو خواهراش سر برهنه در حال آماده کردن شام هستن و اونم نشسته پسر خاله رو میگم به من گیر میده چرا یا الله نگفتی و من از خجالت آب شدم رفتم زیر زمین و مادرم هم پا در میونی میکنه آقا واسه من غیرتی نشه در حالی که داره داد میزنه تو بیست و پنج سالته دیگه بچه نیستی انگار خودم نمیدونم مرتیکه عوض اینکه یه سوزن به خودش بزنه که مغزش کار نکرد جلوتر میره خبر بده...!
هیچی دیگه رفتیم سر سفره و نشستیم خوردیم و حالا خاله میخواد ناراحتی منو با خالی کردن همه دیس و خورشت ها تو ظرف من جبران کنه یعنی شکمم داشت میترکید.اونم از محبت خالمون بعد از قرنی.
آروز میکردم میمردم ولی اون مهمونی رو نرفته بودم و شب خوابم نبرد و بگذریم از اینکه صبح چی شد ولی میخوام بگم همه چیزای مهمونی های امروزی تشریفاتی و آدماش افراطی و مهمونی الکیه بر عکس قدیم.
قدیم وقتی میرفتی خونه یکی طرف با آمادگی دعوت می کرد نه از سر اجبار تعارف کنه مثل الان خب تو که پا درد داری برای تعارف می کنی بمونیم؟
برای چی دو تا دخترخاله منو که ازدواج کردن و راحت نیستن جلوی من شوهراشون تنها موندن تو خونه(بخاطر اینکه از کار بی کار نشن نمیونستن بیان و در ثانی اهل مهمونی نیستن) میکشونی ؟!
ای بابا بگذریم این حرف ها حرف میاره 
حرف زیاده فقط نمیدوم چرا چرا ما اینجوری شدیم در حالی که اونجوری بودیم؟

ولی هیچ وقت یادم نمیره خونه عمو کوچیکم که سن های نزدیکی داریم همگی خانوادگی با هم راحت بودیم و مثال ایام قدیم شروع به درد و دل کردیم و فهمیدن که ما سادگی رو دوست داریم باور کنید زن عموی من دیگه از این ساده تر نمیتونست باشه که گفت شام چی دوست دارید یه چیزی بگید بپزیم که زود آماده بشه و همه بخوریم ؟ مادرم گفت یتیم چه!
فکر کن شام مهمونی یتیم چه :) عالی ترین شام و به یاد ماندنی ترین شامی بود که تو مهمونی خوردیم بعدش گفت بیاید سر سفره و بدون کشیدن غذا در ظرفی یه دستمال گذاشت تو وسط سفره و قابلمه رو گذشت روش :))))))))
جوووک ترین طنز مهمونی که تا حال دیده بودم.
هممون تا نیم ساعت می خندیدیم و کیف میکردیم و میخوردیم.
البته این رفتار خیلی ساده هم بخاطر این درد و دلای من بودم که باز کردم براشون از خونه خاله گفتم.بگذریم اینم یه شب بود و گذشت وگرنه اصل ماجرا همونه که هست.همه عوض شدیم...!!


در آخر تشکر از مدیر وبلاگ خوب و محبوب آخدا(وب مهربانی)، آقای شورگشتی


ممنون از دوست عزیزمون که اتفاقا مسأله مهمی رو در این روز و شبهای چله مطرح فرمودند! روز و شبهایی که در گذشته نه چندان دور کانون رفت وآمد و دید وبازدیدهای به یادماندنی توأم با صفا و صمیمیت بود.
+ از اموری که در روابط اجتماعی بهش تذکر دادند همینه که این روابط رو به تکلّف و زحمت، آلوده و در نتیجه کم رنگ و کم اثر نکنین: رسول الله(ص): من تکرمة الرجل لأخیه أن... لا یتکلف له شیئا.

مهمانی بی تکلف

دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

ابوذر غفارى به همراه یکى دیگر از صحابه، مهمان سلمان فارسى بود.

سلمان، کمى نان و نمک آورد و گفت:

« اگر رسول خدا صلى‏ الله‏ علیه‏ و‏آله از تکلّف نهى نفرموده بود، چیز بهترى حاضر می کردم ».

ابوذر گفت:

« اگر مقدارى سبزى باشد، تکلّف نیست ».

سلمان به دکّان سبزى فروشى رفت و چون پولى نداشت، آفتابه ‏اش را گرو گذاشت! و کمى سبزى خرید!

وقتى غذا تمام شد ، ابوذر گفت:

« اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى قَنَعَنا بِما رَزَقَنا؛ شکر خداى را که ما را به آنچه که روزیمان فرموده، قانع ساخته است».

سلمان گفت:

« اگر قانع بودید، آفتابه من گرو نمى ‏رفت!! »