چنگ وحسرت
به تو چنگ انداخته ام
با تمام توان به تو چنگ انداخته ام
چشمانم اما پر است از حسرت
هر آن بیم جدایی می رود
مثل کوهنوردی که در حال سقوط دست به بوته خاری انداخته باشد!
به تو چنگ انداخته ام
با تمام توان به تو چنگ انداخته ام
چشمانم اما پر است از حسرت
هر آن بیم جدایی می رود
مثل کوهنوردی که در حال سقوط دست به بوته خاری انداخته باشد!
بادی که از آن سوی جهان راه افتاد
خواهد که به آسمان رساند فریاد
باید که بچسبیم بهم، راه این است
خاکی که کلوخ شد نجنبد از باد
غم! منو رها بکن... - مثل رفیقا
غم! منو تنها بذار... - تنهای تنها
چی میخواستیم و چی شد؟!
چی میخواستیم و چی شد؟!
ما میخواستیم زمینو یه باغ پرصفا بسازیم
ما میخواستیم که بهشتو تو همین دنیا بسازیم!
چی میخواستیم وچی شد؟!
چی میخواستیم و چی شد؟!
حالا این منم که تنها سر به کوچه ها میذارم
حالا این منم که جز غم یار وهمدمی ندارم!
غم! منو رها بکن... - مثل رفیقا
غم! منو تنها بذار... - تنهای تنها
توی این دوروزمونه همو بهتر که غریبم
همو بهتر که کسی نیس بشه محبوب و حبیبم
منم و خدای واحد
منم و اشکای بی حد
منم و چش انتظاری
واسه مرگی که نیومد!
چی میخواستیم و چی شد؟!
چی میخواستیم وچی شد؟
سراینده: محمدشورگشتی
با طبیعت آشتی باید کرد
و به مهمانی میمون برویم، جمع را درس بگیریم از او !!
بهره ی ما از جمع، جز مرض هایی مسری نیست!!!!
*
غصه و درد و بلا آری هست
این ولی علّتِ از کوره بدر رفتن نیست!!
غصه و درد و بلا را باید، روی هم رفته تلنبار کنیم -
بعد وقتی که گذر بر سرِ کوهی افتاد، همه را با دادی بیرون ریزیم!!
هر کدام از ما فکری دارد
پیش پای همه اما چاهی ست
پشتِ سر، طوفان ها
دلخوشی های فراوانی را می شود با خود داشت
می شود در چلّه، دل به گرمای درخشندگی برفی بست!!
می شود تابستان، قطره را دریا دید - موّاج و خنک !
می شود خیلی فکر ها کرد
می شود خیلی فرض ها کرد
می شود هم شاخه های بسیار درختان را، دستان هیولایی انگاشت که به دنبال تو تا آن سرِ دنیا بدوند !!
می شود هم خیره در ماه شد و او را چرخاند
هی چرخاند، هی چرخاند
بعد مثل خبر سنگینی بر سر کوبید !!
می شود دنیا را خوب، می شود دنیا را بد دید!
بعد از این سعی کنیم مثل آن کوه صبوری باشیم، که در او نعره زنند آدم ها
- دلشان را شده خالی بکنند -
همچنان هم ز سخن ها شان باز، هیچ در دل نکنیم !
مردمی نزد خدا بخشوده ند، که به هم می بخشند!
و تواضع علفی ست زیر پای ده ما روئیده
نان بگیرند ز خاک، و بگیرند به لب
عمه اخلاق عجیبی دارد
هر چه اش می گویی کرّ و کرّ می خندد!
و چه سخت است سلامش کردن!
و ان طرف تر شهری ست که جوابت ندهند!
بنشینیم چنان کارگر خود - بر خاک
و نترسیم تن او به تن ما بخورد!!
و ادب عطر هوایی ست که پیچیده به ده
صندلی هم باشد، ننشینند به خوردن بر او
تاری از ریش سپید پیری، حکم امضاء دو عادل دارد!
« ادب آداب دارد» سرمشق کتاب هنر است.
راستی چیست ادب؟!
خمیازه پشت دست نهان کردن؟!
- تا نفهمند آدمی را درست می بلعد؟!
زیبا صدا زدن؟!
- در واقع اما با پنبه سر بریدن؟!
یا رفتن یواش؟!
- در دل ولی به فکر پریدن سرِ شکار؟! چون ببر یا پلنگ؟!
و مبینید که مردی شده ام!
دل طفلی ست مرا در سینه، که به یک اخم و تشر می گیرد!
کاش رویم می شد به همه می گفتم چقدَر دوستشان می دارم!
کاش روزی برسد دیگر اظهار محبت ها را حمل بر چرب زبانی نکنند!!
و نباید سخن رفته به معنی برداشت
- طرز صحبت به نظر مدرک گویایی نیست، که به هر سمت زبان می چرخد! -
پشت صحبت ها را باید نگریست!
یادمان باشد هر حرفی نزنیم
حرف ها شوخی شوخی رنگ جدی گیرند!
گاه هم حالاتی ست که کسی حرف نباید بزند - با آدم
خارج از شهر شما غاری هست
- شهر خوبی دارید -
سرپناهی می تواند باشد، وقتی از دیدنتان خسته شدم!
- رفته ام چند تفکر آنجا -
کاش دنیای خدا پاک شود، از لوث وجود آدم
تا خدا راحت تر، بر سایر مخلوقاتش اکرام کند!
واقعا روی زمین جایی هست، پای آدم نرسیده آنجا؟!
برویم و نفسی تازه کنیم؟!
...
سنگ پای ما را ، پدرم دستی داشت : سیه و پر ز تَرَک!
و ز نحیفی حمل می کرد دو درّه بر دوش!
سرش آزیرکشان کمرش تیرکشان!
مادرم ماهی بود، وه به خورشید بیابان که زغالینش کرد!
کیسه کیسه علف صحرا را روی سر می آورد!
خواهرم ذره ای شیر ندوشیده ز بز ، کاسه اش مملو پشکل می شد!
هر زمان دست به جارو می برد، می گرفتیم از او... که مبادا بکَند در سرِ کوچه - چاهی!
کوزه ها دائما از آب سرِ چشمه پُر و فرغون خیس!
و زمستان ، لب استخر پر از یخ می رفت جامه ها را می شست! ها که می کرد به دست، مثل این بود لبوئی دارد!!
چه گناهی کرده دختر قالیباف؟!
دیدگانی کم سو ، قامتی افتاده ، و گلویی پرِ پرز ، انگشتانی دستار به سر !
خانه مان رادیوئی بیش نداشت!
و برادرهایم خرّ و پفّ شبشان هی هی بود!
و چه کم می شد استخوان زَبَک(1) میشی را جای هفت تیر به زیر کش تنبان بینند!!
و به تایربازی گیوه ها را بکَنند!
هیچ صحرا زاده نان بی مزد نخورد!!
...
(1): فکّ پائین
خانمی میگه:
اینهمه کاغذ جمع کردی که چه؟!
میخوای دیگ حلیمتو باهاش گرم کنند!!! خخخخخ
راستم میگه هر سال هم که داره بر حجمشون افزوده میشه!
یه نگاهی انداختم، شعر بلندی رو دیدم مربوط به ده ، پانزده سال قبل.
نشیب زیاد داره، اما فرازهایی هم داره...
شعر بلند:
از خون بستن ، تا خون جستن
ریه ها پر از دود
سرفه ها پی در پی
به خودم بود اگر
به مزایای کجا می دادم
یک نفس عطر هوای ده را؟!
چه زمان هائی بود؟!
یاد باد آبادی!
فصل تابستان
خانه ی کوچک ما
معبر مار و رتیل ...
خواهر کوچک من تا بخوابد، قصه ای می نگریست!!
و زمستان
ناودان شُرشُره از خانه مردم می دیدیم!
- بام ما هر چه به دل داشت، به ما می بارید!! -
تا که برقی می زد، دست در گردن هم می کردیم!
برف شیره(1) چقدَر دل می برد!
پدرم گندم روشن(2) می کاشت
و بماند که سرِ شخم زدن
- بر خلاف آخور -
خره کم می آورد!
و پدر هی می کرد:
برو! صاحب مرده!!
و بماند به چه زحمت، کود حیوانی را بار خر می کردیم، طرف گندمزار!
تیر
- هنگام درو -
داس سهم پدر و مادر بود.
بچه ها از سرِ صبح
- لتّه ای پیچیده - (3)
با کفِ دست درو می کردند!
چه عرق ریزی بود!!
ظهر می شد
سایبان می بستیم
چادر مادر و خواهر را
می نشستیم به یک چادر شب
و ناهار:
کمی آب دوغ خیار
قبضه ای برگ ترب!!
دو سه تا جوز ندانم ساله
- که خدا رحمتی بی بی گوشه ی چادر مادر می بست! -
چایی از برگ بهی
یا که از ریشه ی خاری که خُلُر می گویند
- پُرِ خاکستر و خاک -
به همان کاسه ی دوغی که پس از صرف غذا
با کمی آب
- ز یک قُلقُلی(4) گونی پیچ
که به زیر بغلی خوشه ی گندم
دور از دیده ی خورشید، نهان می کردیم -
یکی از ما می شست!
و صد البته به ما می چسبید!
بگذرم از سرِ کوبیدن خرمن
انتظار وزش باد که با چارشاخی ، گندم از کاه جدا گردانیم!
آسیاب و غیره...
و نگویم که چطور ، از سر کوه گَوَن آوردیم؟!
و چگونه کفچه ماری را کشتیم؟!
مادرم نان می پخت
دختری در آغوش
پسری بسته به پشت
به تنوری که چو راه دهمان ناهموار!!
و خودم حتی دیدم همت موشی را در حافظه اش!
بعد در آتش آن ، قِلِفی می پختیم!
گاه هم سیب زمینی و لبو
... (ادامه دارد)
(1) مخلوط برف و شیره انگور که زیر کرسی داغ ، بسیار دلچسب بود
(2) اسم نوعی گندم
(3): لتّه = پارچه
(4) قمقمه
رخت ِ زیبای آسمانی را
خواهرم! با غرور بر سر کن
نه خجالت بکش نه غمگین باش
چادرت ارزش است باور کن!
بوی ِ زهرا و مریم و هاجر
از پر ِ چادرت سرازیر است
بشکند آن قلم که بنویسد:
"دِمُدِه گشته، دست و پا گیر" است
توی بال ِ فرشته ها انگار
حفظ وقت ِ عبور می آیی
کوری ِ چشمهای بی عفت
مثل یک کوه نور می آیی
قدمت روی شهپر جبریل
هر زمانی که راه می آیی
در شب ِ چادرت تو می تابی
مثل یک قرص ِ ماه می آیی
سمت ِ جریان ِ آبها رفتن
هنر ِ هر شناگری باشد
تو ولی باز استقامت کن
پیش ِ رو جای بهتری باشد
پر بکش سمت اوج میدانم
که خدا با تو است در همه جا
پر بزن چادرت تو را بال است
و بدان می برد تو را بالا
در زمانی که شأن و ارزش جز
به دماغ و لباس و ماشین نیست
توی چادر بمان و ثابت کن
ارزش واقعی زن این نیست ...!!!
دوش مى گفت بلبلى با باز
کز چه حال تو خوشتر است از من ؟!
تو که زشتى و بد عبوس و مهیب
تو که لالى و گنگ و بسته دهن !
مست و آزاد روى دست شهان
با دوصد ناز مى کنى مسکن !
من بدین ناطقى و خوشخوانى
با خوش اندامى و ظریفىِ تن
قفسم مسکن است و روزم شب !
بهره ام غصه است و رنج و محن !
باز گفتا که راست مى گوئى
لیک سرّش بود بسى روشن :
دأب تو : گفتن است و ناکردن
خوى من : کردن است و ناگفتن !
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند؟!
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند؟
مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان...
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند؟!
قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر "الزهرا" و آبادان چه فرقی میکند؟!
مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟!
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند؟!
شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند؟!
شعر از: سید محمد مهدی شفیعی
می رفت که روی هم پلاسیده شوند !
از صفحه ی روزگار برچیده شوند !
« عشق تو » بهانه دست نااهلان داد !
از چشم تو گفتند که خود دیده شوند !!!
سروده : محمد شورگشتی
غم ها همه روی هم تلنبار شدند
دادند به هم دست و به هم یار شدند
ماندند که تو به من بگویی : « برگرد »
آن گاه به روی سرم آوار شدند !!
سروده: محمد شورگشتی
مث خونی که تو رگ ها می دوه
یاد تو - توی دل ما می دوه
می دوم من پی تو ، تو می دوی
می دوه کویر و ... دریا می دوه
من کجا و تو ؟! تو چون پهلوونی -
به سرش گرفته دنیا - می دوه
پی یوسفی اگه ؟ پا بدوون
نه فقط چشم زلیخا می دوه !
هر چه می دوم رسم ... نمی رسم
مث اون کسی که درجا می دوه !
کی زنم جوانه ؟! تا به استخون -
تو که نیستی سوز سرما می دوه !
سهم من از عاشقی: گریه ی شور
عارفی رو آب دریا می دوه !
سروده ای از : محمد شورگشتی
میوه فروش کوچه مون
آدم پرده بازیه
بچاپ به چاپه کار اون
مشغول یکه تازیه !
وقت خرید شلغم و
گوجه و سیر و میوه
جات
با لفظ « خیلی مخلصم »
خم میشه تا کمر برات !
یه مدرکی بهت
میده
: دکتری یا مهندسی !
حالی بهت میده که که بد
می افتی تو رو
در واسی !
سی کیلو میوه می کشه
می ده به دست مازیار
که میوه ی
مهندسو
بپر تو بنزشون بذار !
روت نمیشه بهش بگی
که من فقط کلم
می خوام !
یا این که پول این هارو
بیارم آخه از کجام !
میای پای
حساب کتاب
میگه که قابل نداره
یک رقمی بهت میگه
که آهتو در
میاره !
این روزا این جوری شده
یه مخلصم بهت میگن
نه از سر سر
صدق و صفا
که جیبتو خالی کنن !
سلام مفت و مجانی
نمیده هیچکی
این روزا
مصرع آخره دیگه
نگو که بس کن ای بابا