آدم بشو نیستی که نیستی!
سه شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ق.ظ
آدم بشو نیستی که نیستی!
پدرى با پسرش گفت به خشم
که تو آدم نشوى جان پسر!
گر کسان جامع خیرند و شرند
از سراپاى تو ریزد همه شر
حیف از آن عمر که اى بى سر و پا!
در پى تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بى خبر روز دگر رفت سفر
رفت از پیش پدر تا که کند
بهر خود فکر دگر، کار دگر
چند سالى بگذشت و پس از این
زندگى گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایى یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزى بگذشت و پس از این
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خود خواهى و کبر
به سراپاى وى افکند نظر
گفت : اى پیر! شناسى تو مرا؟
گفت : کى مى روى از یاد پدر؟
گفت : گفتى که من آدم نشوم
حالیا، حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت : این حرف و برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوى!
گفتم : آدم نشوى! جان پسر!