ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

توبه :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توبه» ثبت شده است

اشتباهــــــــی دیگرـــــــ

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دل رفــــــت سراســــــیمه به راهـــــــی دیـــــــــگر

من هـــــم پــــــی او و ... اشـــــتباهــــــی دیــــــگر!

- یـــــک کــــوه! - جرائمــــم نمـــی بخـــــشد دوســت

ایــــن نیــــز، خـــودش هسـت گنــــاهــــی دیـــــــــگر!

شورگشتی

دزدی که از اولیاء شد :

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آَمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِنْ قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَکَثِیرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ (16) حدید -

 از آیات تکان دهنده قرآن مجید است که قلب و روح انسان را در تسخیر خود قرار مى دهد، پرده هاى غفلت را مى درد و فریاد مى زند:

آیا موقع آن نرسیده است که قلبهاى باایمان در برابر ذکر خدا و از آنـچـه از حق نازل شده خاشع گـردند؟ و همانند کسانى نباشند که قبل از آنها آیات کتاب آسمانى را دریافت داشتند اما بر اثر طول زمان قلبهاى آنها به قساوت گرائید؟

لذا در طول تاریخ افراد بسیار آلوده اى را مى بینیم که با شنیدن این آیه چنان تکان خوردند که در یک لحظه با تمام گناهان خود وداع گفتند، و حتى بعضا در صف زاهدان و عابدان قرار گـرفتند، از جمله سرگـذشت معروف فضیل بن عیاض است .

(فضیل) که در کتب رجال به عنوان یکى از راویان موثق از امام صادق (علیه السلام ) و از زهاد معروف معرفى شده و در پایان عمر در جوار کعبه مى زیست و همانجا در روز عاشورا بدرود حیات گـفت در آغاز کار راهزن خطرناکى بود که همه مردم از او وحشت داشتند.

از نزدیکى یک آبادى میـگـذشت دخترکى را دید و نسبت به او علاقه مند شد عشق سوزان دخترک فضیل را وادار کرد که شب هنگام از دیوار خانه او بالا رود و تصمیم داشت به هر قیمتى که شده به وصال او نائل گردد، در این هنگام بود که در یکى از خانه هاى اطراف شخص بیدار دلى مشغول تلاوت قرآن بود و به همین آیه رسیده بود: الم یاءن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله ... این آیه همـچـون تیرى بر قلب آلوده فضیل نشست ، درد و سوزى در درون دل احساس کرد، تکان عجیبى خورد، اندکى در فکر رفت این کیست که سخن مى گوید؟ و به چه کسى این پیام را مى دهد؟ به من مى گوید: اى فضیل ! (آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوى ، از این راه خطا برگردى ، از این آلودگـى خود را بشوئى ، و دست به دامن توبه زنى ؟! ناگـهان صداى فضیل بلند شد و پیوسته مى گفت : بلى و الله قد آن ، بلى و الله قد آن !: به خدا سوگند وقت آن رسیده است ، به خدا سوگند وقت آن رسیده است )!

او تصمیم نهائى خودش را گرفته بود، و با یک جهش برق آسا از صف اشقیا بیرون پـرید، و در صفوف سعدا جاى گرفت ، به عقب برگشت و از دیوار بام فرود آمد، و به خرابه اى وارد شد که جمعى از کاروانیان آنجا بودند، و براى حرکت به سوى مقصدى با یکدیگر مشورت مى کردند، مى گفتند فضیل و دار و دسته او در راهند، اگر برویم راه را بر ما مى بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضیل تکانى خورد و خود را سخت ملامت کرد، و گفت چه بَد مردى هستم ! این چه شقاوت است که به من رو آورده ؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بیرون آمده ام ، و قومى مسلمان از بیم من به کنج این خرابه گریخته اند!

روى به سوى آسمان کرد و با دلى توبه کار این سخنان را بر زبان جارى ساخت : اللهم انى تبت الیک و جعلت توبتى الیک جوار بیتک الحرام !: (خداوندا من به سوى تو بازگشتم ، و توبه خود را این قرار مى دهم که پیوسته در جوار خانه تو باشم ، خدایا از بدکارى خود در رنجم ، و از ناکسى در فغانم ، درد مرا درمان کن ، اى درمان کننده همه دردها! و اى پاک و منزه از همه عیبها! اى بى نیاز از خدمت من ! و اى بى نقصان از خیانت من ! مرا به رحمتت ببخشاى ، و مرا که اسیر بند هواى خویشم از این بند رهائى بخش )!

خداوند دعاى او را مستجاب کرد، و به او عنایتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى (مکه ) آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اولیاء گشت !


منبع:

تفسیر نمونه

_________________________________________________________________________________________________

ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه

از: تذکرة الاولیاء (عطار)


آن مقدم تایبان، آن معظم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریای ورع و عرفان، آن از دو کون کرده اعراض، (پیر وقت) فضیل بن عیاض -رحمه الله علیه - از کبار مشایخ بود، و عیار طریقت و ستوده اقران، و مرجع قوم. و در ریاضات و کرامات شأنی رفیع داشت، و در ورع و معرفت بی همتا بود.


و اول حال او چنان بود. که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود، و پلاسی پوشیده، و کلاهی پشمین بر سر، و تسبیحی درگردن افکنده. و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن.

هر مال که پیش او بردندی، او قسمت کردی. که مهتر ایشان بود. آنچه خواستی، نصیب خود برداشتی. و هرگز از جماعت دست نداشتی. و هر خدمتگاری که خدمت جماعت نکردی، او را دور کردی.


تا روزی کاروانی عظیم می آمد. و آواز دزد شنیدند. خواجه یی در میان کاروان، نقدی که داشت برگرفت و گفت: «در جایی پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند، باری این نقد بماند.

در بیایان فرو رفت. خیمه یی دید، در وی پلاس پوشی نشسته. زر به وی سپرد. گفت: «در خیمه رو و در گوشه یی بنه ». بنهاد و بازگشت.
چون باز کاروان رسید. دزدان راه زده بودند. و جمله مالها برده. آن مرد رختی که باقی بود با هم آورد؛ پس قصد آن خیمه کرد.
چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال قسمت می کردند. گفت: «آه! من مال به دزدان سپرده بودم. خواست که باز گردد فضیل او را بدید. آواز داد که، «بیا». آنجا رفت.
گفت: «چه کار داری؟». گفت: «جهت امانت آمده ام ». گفت: «همان جا که نهاده ای، بردار». برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند: «ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد باز می دهی؟»
نیز به خدای - تعالی - گمان نیکو می برم، من گمان او راست کردم تا فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد، و (من) باشد که خدای - تعالی - گمان من نیز راست کند».


نقل است که در ابتدا به زنی عاشق شده بود. هر چه از راهزنی بدست آوردی، به وی فرستادی. و گاه گاه پیش او رفتی و در هوس او گریستی.

تا شبی کاروانی می گذشت در میان کاروان یکی این آیت می خواند: الم یأن للذین آمنوا، ان تخشع قلوبهم لذکر الله؟ - آیا وقت آن نیامد که دل خفته شما بیدار گردد؟ -

چون تیری بود که بر دل فضیل آمد. گفت: «آمد!آمد! و نیز از وقت گذشت ».

سرآسیمه و خجل وبی قرار، روی به خرابه یی نهاد. جمعی کاروانیان فرود آمده بودند. خواستند که بروند. بعضی گفتند: چون رویم فضیل بر راه است.

فضیل گفت: «بشارت شما را که: او توبه کرد. و از شما می گریزد چنان که شما از (وی) می گریزید».


پس می رفت و می گریست و خصم خشنود می کرد.

تا در باورد جهودی بود که به هیچ نوع خشنود نمی شد.

پس جهود با یاران خود گفت: «وقتی است که بر محمدیان استخفاف کنیم ». پس گفت: «اگر خواهی که تو را بحل کنم، آن تلی ریگ که فلان جای است بردار و هامون گردان » - و آن تل به غایت بزرگ بود - فضیل شب و روز آن را می کشید.

تا سحرگاهی بادی درآمد و آن تل ریگ را ناچیز کرد. جهود چون چنان دید، گفت: «سوگند خورده ام که تا مال ندهی، تو را بحل نکنم. اکنون، زیر بالین من زر است بردار و به من ده تا تو را بحل کنم ».
فضیل دست در زیر بالین او کرد و زر بیرون آورد، و به جهود داد. جهود گفت: «اول اسلام عرضه کن ». فضیل گفت: «این چه حال است؟».
گفت: «در تورات خوانده بودم هر که توبه او درست بود، خاک در دست او زر شود. من امتحان کردم و زیر بالین من خاک بود. چون بدست تو زر شد، دانستم که توبه تو صدق است، و دین تو حق ». پس جهود ایمان آورد.


نقل است که فضیل یکی را گفت: «از بهر خدا مرا بند کن و پیش سلطان بر- که برمن حد بسیار است - تا بر من حد راند. چنان کرد و پیش سلطان برد.

سلطان چون در سیمای او نظر کرد، او را به اعزاز به خانه فرستاد. چون به در خانه رسید بنالید. عیال فضیل گفت: «مگر زخم خورده است که می نالد». فضیل گفت: «بلی! زخمی عظیم خورده است ».
گفت: «برکجا؟». گفت: «برجان و جگر». پس زن را گفت: «من عزم خانه خدا دارم، اگر خواهی پای تو بگشایم ». زن گفت: «معاذالله! من هرگز از تو جدا نشوم. و هر کجا باشی تو را خدمت کنم ».
پس به مکه رفتند با هم. و حق - تعالی - راه به ایشان آسان کرد. و آنجا مجاور شدند و بعضی اولیا را دریافتند. و با امام ابوحنیفه - رحمة الله علیه - صحبت داشت، و از وی علم گرفت.


روایات عالی داشت و ریاضات نیکو. و در مکه سخن بروی گشاده شد. و مکیان پیش او می رفتند و فضیل ایشان را وعظ گفتی. تا حال او چنان شد که: خویشان او از باورد به دیدن او آمدند، به مکه.

و ایشان را راه نداد. و ایشان بازنمی گشتند. فضیل بربام کعبه آمد و گفت: «زهی مردمان غافل! خدای - عز و جل - شما را عقل دهاد و به کاری مشغول کناد». همه از پای در افتادند (و گریان شدند) و عاقبت روی به خراسان نهادند و او از بام کعبه فرو نیامد.


نقل است که هارون الرشید، فضل برمکی را گفت: « مرا پیش مردی بر که دلم از این طمطراق گرفته است، تا بیاسایم ». فضل برمکی او را به در خانه سفیان عیینه برد و آواز داد.

سفیان گفت:« کیست؟». گفت: «امیرالمومنین ». گفت: «چرا مرا خبر نکردید تا من به خدمت آمدمی؟». هارون چون این بشنید، گفت: «این مرد آن نیست که من می طلبم ». سفیان عیینه گفت: «ای امیرالمومنین! چنین مرد که تو می طلبی، فضیل عیاض است ».

بدر خانه فضیل عیاض رفتند. و او این آیت می خواند: ام حسب الذین اجترحوا السیئات، ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات - جاثیة 21 -

هارون گفت: «اگر پند می طلبیم این قدرکفایت است »- و معنی این آیت آن است که: پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند، که ما ایشان را برابر کنیم با کسانی که نیکوکاری کردند، (و ایمان آوردند)؟ -

پس دربزدند. فضیل گفت:«کیست؟». گفتند: «امیرالمؤمنین ». گفت: «امیرالمؤمنین پیش من چه کار دارد؟ و مرا با او چه کار؟ که مرا مشغول می دارد».
فضل برمکی گفت: «طاعت اولوالامر واجب است. اکنون به دستوری درآییم یا به حکم؟». گفت: «دستوری نیست، اگر به حکم می آیید، شما دانید».

هارون درآمد. فضیل نور چراغ را بنشاند تا روی هارون نباید دید. هارون دست برد. ناگاه بر دست فضیل آمد. فضیل گفت: «چه نرم دستی است اگر ازآتش دوزخ خلاص یابد».

این بگفت و در نماز ایستاد.

هارون در گریه آمد. گفت: «آخر سخنی بگو». فضیل چون سلام نماز بازداد گفت: پدرت، عم مصطفی -علیه الصلوة و السلام - از وی درخواست کرد که: «مرا بر قومی امیر گردان ».
گفت: «یا عم! یک نفس تو را بر تو امیر کردم ». - یعنی (یک) نفس تو در طاعت خدای - عز و جل - بهتر از آنکه هزار سال خلق تو را - لان الامارة یوم القیامة ندامة ( ریاست سبب پشیمانی در قیامت است )
هارون گفت: «زیاده کن ». گفت: «چون عمربن عبدالعزیز (را) - رحمة الله علیه - به خلافت بنشاندند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت:
«من مبتلا شدم در این کار. تدبیر من چیست؟» یکی گفت: اگر می‌خواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود، پیران مسلمانان را چون پدر خویش دان، و جوانان را برادر، و کودکان را چون فرزندان نگاه کن. با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزند کنند.
هارون گفت: «زیادت کن ». گفت: «دیار اسلام چون خانه تو ست و اهل آن خانه، عیال تو. و معاملت با ایشان چنان کن که با پدر و برادر و فرزند. زراباک و احسن اخاک و اکرم علی ولدک » - یعنی زیارت کن پدر را و نیکویی کن با برادران و کرم کن با فرزندان -
پس گفت: «می ترسم از روی خوبت که به آتش دوزخ مبتلا شود و زشت گردد، کم من وجه صبیح فی النار یصیح، و کم من امیر هناک اسیر»
گفت: «زیادت کن ». گفت: «بترس از خدای و جواب خدای - عز و جل - را هشیار باش، که روز قیامت، حق -تعالی -از یک یک مسلمانان باز پرسد و انصاف هریک بطلبد. اگر شبی پیرزنی درخانه بی نوا خفته باشد فردا دامن تو بگیرد و بر تو خصمی کند».
هارون از گریه هوش گشت. فضل برمکی گفت: «یا فضیل! بس، که امیرالمومنین را هلاک کردی ». فضیل گفت: «ای هامان خاموش! که تو و قوم تو او را هلاک کردی نه من.»
هارون را بدین گریه زیادت شد. آنگه با فضل برمکی گفت که: «تو را هامان از آن گفت، که مرا فرعون می داند». پس هارون گفت: «تو را وام است؟». گفت: «آری هست: وام خداوند است بر من. و آن طاعت است.که اگر مرا بدان بگیرد وای بر من!».
هارون گفت: «من وام خلق می گویم ». گفت: «الحمدالله، که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گله یی ندارم تا با خلق بگویم.»
پس هارون مهری به هزار دینار پیش او بنهاد که «این حلال است و از میراث مادر است ». فضیل گفت: «این پندهای من تورا هیچ سود نداشت. و هم اینجا ظلم آغاز کردی، و بیدادگری پیش گرفتی.
من تو را به نجات می خوانم، تو مرا به گرانباری. من می گویم: آنچه داری به خداوندان بازده، تو به دیگری - که نمی باید داد - می دهی. سخن مرا فایده یی نیست ».
این بگفت واز پیش هارون برخاست و در بر هم زد. هارون بیرون آمد و گفت: «آه! او خود چه مردی است؟ مرد به حقیقت فضیل است ».


نقل است که وقتی فرزند خرد خود را در کنار گرفت. و می نواخت چنان که عادت پدران باشد. کودک گفت: «ای پدر! مرا دوست داری؟». گفت: «دارم ». گفت: «خدای را دوست داری؟». گفت: «دارم ». گفت: «چند دل داری؟». گفت: «یک دل!».

گفت: «به یک دل دو دوست توانی داشت؟». فضیل دانست که این سخن از کجا (ست)، و از غیرت حق - تعالی - تعریفی است، به حقیقت. دست بر سر می زد و کودک را بینداخت. و به حق مشغول گشت و می گفت: «نعم الواعظ یا بنی » - نیکو واعظی تو ای پسرک! -.


نقل است که روزی به عرفات ایستاده بود و در خلق نظاره می کرد و تضرع و زاری خلایق می شنید. گفت: «سبحان الله! اگر چندین خلایق نزدیک شخصی روند، و از وی دانگی زر خواهند، ایشان را ناامید نگرداند.

بر تو که خداوند کریم غفاری، آمرزش ایشان آسانتر است از دانگی زر بر آن مرد. و تو اکرم الاکرمینی. امید آن است که همه را بیامرزی ».


نقل است که در شبانه عرفات از او پرسیدند که «حال این خلایق چون می بینی؟» گفت: «آمرزیده اندی، اگر فضیل در میان ایشان نبودی » و پرسیدند که «چون است که خایفان را نمی بینیم!».

گفت: «اگر خایف بودی ایشان بر شما پوشیده نبودندی. که خایف را نبیند، مگر خایف، و ماتم زده را نبیند، مگر ماتم زده ». گفتند: «مرد چه وقت در دوستی حق به غایت رسد؟».
گفت: «چون منع و عطا، پیش او یکسان بود». گفتند: «چه گویی در مردی که می خواهد که لبیک گوید، و از بیم لا لبیک نیارد؟».
گفت:«امیدوارم که هر که چنین کند و خود را چنین داند هیچ لبیک گوی برابر او نبود».


نقل است که پرسیدند از او که: «اصل دین چیست؟». گفت: «عقل ». گفتند: «اصل عقل چیست؟». گفت: «حلم ». گفتند: «اصل حلم چیست؟» گفت: «صبر».


امام احمد حنبل گفت: از فضیل شنیدم - رحمهما الله - که: «هرکه ریاست جست، خوار شد». گفتم: «مرا وصیتی کن ». گفت: «تبع باش، متبوع مباش » گفتم: «این پسندیده است ».

بشر حافی گفت: «از او پرسیدم که:«زهد بهتر یا رضا؟». گفت: «رضا از آن که راضی، هیچ منزلت طلب نکند، بالای منزلت خویش ».


نقل است که سفیان ثوری گفت: شبی پیش او رفتم و آیات و اخبار و آثار می گفتیم. و گفتم: «مبارک شبی که امشب بود، و ستوده صحبتی که بود! همانا صحبت چنین، بهتر از وحدت ».

فضیل گفت: «بد شبی بود امشب، و تباه صحبتی که دوش بود». گفتم: «چرا؟». گفت: «از آن که تو همه شب در بند آن بودی تا چیزی گویی که مرا خوش آید (و من در بند آن بودم تا جوابی گویم تا تو را خوش آید) و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم. و از خدای - عز وجل - باز ماندیم. پس تنهایی بهتر و مناجات باحق ».


نقل است که عبدالله بن مبارک را دید که پیش او می رفت. فضیل گفت: «آنجا که رسیده ای بازگرد و الا من بازگردم. می آیی که مشتی سخن برمن پیمایی و من برتو پیمایم؟».


نقل است که مردی به زیارت فضیل آمد. گفت: «به چه آمده ای؟». گفت: «تا از تو آسایشی یابم و مؤانستی ». گفت: «به خدا، که این به وحشت نزدیک است. نیامده ای الا بدآن که مرا بفریبی به دروغ، و من تو را بفریبم دروغ. هم از آنجا بازگرد».


گفت: « می خواهم تا بیمار شوم، تا به نماز جماعت نبایدرفت و نزد خلق نباید رفت و خلق را نباید دید».


گفت: «اگر توانی جایی ساکن شوی که کس شما را نبیند و شما کس را نبینید که عظیم نیکوبود».


گفت: «منتی عظیم قبول کردم از کسی که بگذرد بر من سلام نکند، و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید».


گفت: «چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه، و چون صبح آید اندوهگن شوم از کراهیت دیدار خلق که: نباید که درآیند و مرا تشویش دهند».


گفت: «هر که را تنها وحشت بود و به خلق انس گیرد، از سلامت دور بود».


گفت: «هرکه سخن از عمل گوید، سخنش اندک بود. مگر در آنچه او را بکار آید».


گفت: «هرکه از خدای - عز وجل - ترسد، زبان او گنگ بود».


گفت: «چون حق - تعالی - بنده یی را دوست دارد، اندوهش بسیار دهد. و چون دشمن دارد، دنیا را بروی فراخ کند. اگر غمگینی در میان امتی بگرید، جمله آن امت را در کار او کنند


گفت: «هرچیزی را زکوتی است و زکوة عقل، اندوه طویل است » - از آنجاست که کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم متواصل الاحزان -


(گفت): «چنان که عجب بود که در بهشت گریند عجبتر آن بود که کسی در دنیا خندد».


گفت: «چون خوفی در دل ساکن شود، چیزی که به کار نیاید به زبان آن کس نگذرد. و از آن خوف، حب دنیا و شهوات بسوزد، و رغبت دنیا از دل بیرون کند.»


گفت: «هرکه از خدای - تعالی - بترسد جمله چیزها از او بترسد».


گفت: «خوف و رهبت بنده به قدر علم بنده بود. و زهد بنده در دنیا به قدر رغبت بنده بود در آخرت ».


گفت: «هیچ آدمی را ندیدم دراین امت، امیدوارتر به خدای - تعالی - و ترسناک تر از ابن سیرین، رحمة الله علیه ».


گفت: «اگرهمه دنیا به من دهند، حلال،بی حساب، از وی ننگ دارم ، چنان که شما از مردار ننگ دارید».


گفت: «جمله بدی ها را در خانه یی جمع کردند و کلید آن دنیا دوستی کردند. و جمله نیکی ها را در خانه یی جمع کردند و کلید آن دشمنی دنیا کردند».


گفت: «در دنیا شروع کردن آسان است. اما بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار».


گفت: «دنیا بیمارستانی (تیمارستان) است و خلق در وی چون دیوانگان اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و بند بود».


گفت: «به خدا، اگر آخرت از سفال باقی بودی و دنیا از زر فانی، سزا بودی که رغبت خلق به سفال باقی بودی، فکیف که دنیا از سفال فانی است و آخرت از زرباقی ».


گفت: «هیچ کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صد چندان کم نکردند، از بهر آنکه (تورا) به نزدیک حق - تعالی - آن خواهد بود که کسب می کنی، خواه بسیار کن، خواه اندک ».


گفت: «به جامه نرم و طعام خوش لذت حالی منگرید، که فردا لذت آن جامه و (آن) طعام نیابید».


گفت: «مردمان که از یکدیگر بریده شدند، به تکلف شدند. هرگاه که تکلف از میان برخیزد، یکدیگر را گستاخ بتوانند دید».


گفت: «حق - تعالی - وحی کرد به کوهها که، من بر یکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت. همه کوهها تکبر کردند، مگر طور سینا،که سر فرود آورد. لاجرم کرامت کلام حق یافت ».


گفت: «هر که خود را قیمتی داند، او را از تواضع نصیبی نیست ».


گفت: «سه چیز مجویید که نیابید: عالمی که علم او، به میزان عمل راست بود، مجویید که نیابید و بی عالم بمانید، و عاملی که اخلاص با عمل او موافق بود، مجویید که نیابید وبی عمل بمانید. و برادر بی عیب مجویید که نیابید وبی برادر بمانید».


گفت: «هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زبان، و در دل دشمنی دارد، خدای - تعالی - لعنتش کند و کور و کر گرداندش ».


گفتند: «وقتی بود که آنچه می کردند به ریا می کردند. اکنون بدآنچه نمی کنند ریا می کنند». گفت: «دوست داشتن عمل برای خلق ریا بود. و عمل کردن برای خلق شرک بود. و اخلاص آن بود که حق - تعالی - تو را از این دو خصلت نگه دارد، ان شاء الله تعالی


گفت: «اگر سوگند خورم که من مرائی ام، دوست تر از آن دارم که گویم: نیم ».


گفت: «اصل زهد راضی شدن است از حق - تعالی - به هرچه کند. و سزاوارترین خلق به رضای حق، اهل معرفت اند».


گفت: «هرکه حق - تعالی - را بشناسد بحق معرفت، پرستش او کند به قدر طاقت ».


گفت: «فتوت در گذاشتن بود از برادران ».


گفت: «حقیقت توکل آن است که به غیر خدای - عزوجل - اومید ندارد و از غیر او نترسد».


گفت: «متوکل آن بود که واثق بود، به خدای - عزوجل - نه خدای - عز وجل - را در هرچه کند متهم دارد، و نه شکایت کند» - یعنی ظاهر و باطن در تسلیم یک رنگ دارد -.


گفت: «چون تو را گویند: خدای - عز و جل - را دوست داری؟ خاموش باش که اگر گویی: نه، کافر باشی. و اگر گویی: بلی، فعل تو به فعل دوستان او نماند».


گفت: «شرمم گرفت از خدای - عز وجل - از بس که در مبرز رفتم » - و در سه روز یک بار بیش نرفتی -


گفت: «بسا مردا که در طهارت جای رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید».


گفت: «جنگ کردن با خردمندان آسان تر است از حلوا خوردن با بی خردان ».


گفت: «هر که در روی فاسقی خوش بخندد، در ویران کردن مسلمانی سعی می برد».


گفت: «هرکه بر ستوری لعنت کند، (ستور) گوید: آمین! از من و تو هرکه در خدای - عز وجل - عاصی تر است لعنت بر او باد».


گفت: «اگر مرا خبر آید که: تو را یک دعا مستجاب است هرچه خواهی بخواه، من آن دعا را در حق سلطان صرف کنم. از آن که اگر در صلاح خویش دعا کنم، صلاح من تنها بود. و صلاح سلاطین صلاح عالمیان است ».


گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن ».


گفت: «در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکی آن که می خندید و عجبی ندیده. و نصیحت می کنی، و به شب بیدار نابوده »


گفت: «حق - تعالی - می فرماید که: ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی، من تو را یاد کنم. و اگر مرا فراموش کنی، من تو را فراموش کنم. و این ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد، آن بر توست، نه از توست. اکنون می نگر تا چون می کنی؟».


گفت: «حق - تعالی - گفته است پیغمبر را که: بشارت ده گنهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم، و بترسان صدیقان را که اگر به عدل باایشان کار کنم همه را بسوزم ».


یکی از وی وصیتی خواست. گفت: أ أرباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار - 39 یوسف -


یک روز پسر خود را دید که درستی زر می سخت (تا به کسی دهد). و شوخ که در نقش زر بود، پاک می کرد. گفت: «ای پسر! این تو را فاضل تر از ده حج ».


یک بار پسر او را بول بسته شد. فضیل دست برداشت و گفت: «یارب! به دوستی من تو را که از این رنجش رهایی ده ». هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد.


و در مناجات گفتی: «خداوندا! بر من رحمتی کن، که تو بر من عالمی. و عذابم مکن تو که بر من قادری ».


وقتی گفتی: «الهی! تو مرا گرسنه می داری، و مرا و عیال مرا برهنه می داری، و مرا به شب چراغ نمی دهی - و تو این با دوستان خویش کنی - به کدام منزلت، فضیل این دولت یافت؟».


نقل است که سی سال، هیچ کس لب او خندان ندیده بود. مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسم کرد. گفتند: «ای خواجه! چه وقت این است؟». گفت: «دانستم که خداوند راضی بود به مرگ این پسر، من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم کردم ».


و در آخر عمر می گفت: «از پیغامبران رشک نیست، که ایشان را هم لحد و هم قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت.

از فرشتگان هم رشک نیست، که خوف ایشان از خوف بنی آدم زیادت است و ایشان را درد (بنی آدم نیست و هر که را) این درد نبود، من آن نخواهم. لیکن از آن کس رشکم می آید که هرگز از مادر نخواهد زاد».


گویند: روزی مقریی بیامد و در پیش وی چیزی خواند. گفت: «این را پیش پسر (من) برید تا برخواند». و گفت: «سوره القارعة نخوانی که او طاقت شنیدن سخن قیامت ندارد».

قضا را مقری همین سورت برخواند. چون گفت: القارعة ماالقارعة، آهی بکرد. چون گفت:یوم یکون الناس کالفراش المبثوث، آه دیگر بکرد و بیهوش گشت. نگاه کردند آن پاک زاده جان داده بود.


فضیل را چون اجل نزدیک آمد، دو دختر داشت. عیال خود را وصیت کرد که: چون من بمیرم، این دخترکان را برگیر. و برکوه بوقبیس بر.

و روی سوی آسمان کن و بگو: خداوندا مرا وصیت کرد فضیل، و گفت: «تا من زنده بودم این زینهاریان را به طاقت خویش می داشتم. چون مرا به زندان گور محبوس کردی، زینهاریان را به تو بازدادم ».
چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. دخترکان را آنجا برد، و مناجات کرد، و بسیار گریست. همان ساعت امیر یمن آنجا بگذشت با دو پسر خود.
ایشان را دید با گریستن و زاری. پرسید و گفت: «حال چیست؟» آن زن حکایت باز گفت. امیر گفت: «این دختران را به پسران خود دهم و هر یکی را هزار دینار کابین کنم. تو بدین راضی هستی؟». گفت: «هستم ».

در حال فرمود تا عماری ها و فرش ها و دیباها بیاوردند. و دختران را با مادر ایشان در عماری نشاندند و به یمن بردند. و بزرگان را جمع کرد و دختران را نکاح کرد و به پسران تسلیم کرد. آری: من کان للله، کان الله له.


عبدالله مبارک گفت - رحمة الله علیه -: «چون فضیل درگذشت اندوه همه برخاست ».


منبع:

نو سخن