شعر بلند « از خون بستن تا خون جستن » - بخش پنجم -
با طبیعت آشتی باید کرد
و به مهمانی میمون برویم، جمع را درس بگیریم از او !!
بهره ی ما از جمع، جز مرض هایی مسری نیست!!!!
*
غصه و درد و بلا آری هست
این ولی علّتِ از کوره بدر رفتن نیست!!
غصه و درد و بلا را باید، روی هم رفته تلنبار کنیم -
بعد وقتی که گذر بر سرِ کوهی افتاد، همه را با دادی بیرون ریزیم!!
هر کدام از ما فکری دارد
پیش پای همه اما چاهی ست
پشتِ سر، طوفان ها
دلخوشی های فراوانی را می شود با خود داشت
می شود در چلّه، دل به گرمای درخشندگی برفی بست!!
می شود تابستان، قطره را دریا دید - موّاج و خنک !
می شود خیلی فکر ها کرد
می شود خیلی فرض ها کرد
می شود هم شاخه های بسیار درختان را، دستان هیولایی انگاشت که به دنبال تو تا آن سرِ دنیا بدوند !!
می شود هم خیره در ماه شد و او را چرخاند
هی چرخاند، هی چرخاند
بعد مثل خبر سنگینی بر سر کوبید !!
می شود دنیا را خوب، می شود دنیا را بد دید!
بعد از این سعی کنیم مثل آن کوه صبوری باشیم، که در او نعره زنند آدم ها
- دلشان را شده خالی بکنند -
همچنان هم ز سخن ها شان باز، هیچ در دل نکنیم !
مردمی نزد خدا بخشوده ند، که به هم می بخشند!