با داداعلی احمدی
در بچگی با رفقای کوچیک موچیک دور هم بودیم شبی،
یکی از رفقا حرف از عشق انداخت. من که نمیخواستم
حرف از راز دل زده بشه(خب به هرحال شیطنت بچگی)
بخاطر همین جریان و بحث رو پیچوندم و تا همه گفتن و
نوبت به ما رسید:) همونطوری که کنار دوچرخه ام بودم
فورا برگشتم دستم رو انداختم روی دوچرخه و گفتم: این
عشق منه ^_^ !
همه دهان ها باز ماند و متعجب شدند چون هر کس از
یک دختری حرف زد و من از دوچرخه ای که تازه خریدم!
همه فهمیدند که من دارم قضیه رو می پیچونم، بنابرین
یکی دو بار دیگه با شرح مسئله مورد بحث سوالشان را
پرسیدند: «یعنی وجدانا تو تا به حالا عاشق نشدی؟ »
و باز هم همان جواب را دادم:خب چرا... عاشق چرخم
همه خندیدند و یکی از دوستان که باهام خیلی رفیقتر
بود و اگر می پرسید مجبور بودم عشق پنهان توی دلم
رو بر ملا کنم داشت به جمعمون اضافه میشد و من با
اخم و قیافه حق به جانب و مغرورانه بلند شدم گفتم:
فقط بلدید مسخرم کنید.اشکال نداره ولی من چرخمو
دوست دارم الانم میرم باهاش عشق کنم.باز خندیدن
(با خودم میگفتم در عوض نمیفهمن من کدوم فرشته
رو بین دخترای محل انتخاب کردم تو دلم غافل از اینکه
اونا بعد از مدتی در همون نوجوانی و بچگیا از محله ما
رفتند و از شواهد و خبر هاشون که هر ماهی سالی
می رسید می فهمیدم که کلا وضع بهتری پیدا کردند
و اخلاق اون دختر هم و نحو لباس پوشیدن و فرهنگ
و سوادشون هم بالا تر رفته و خیلی از ما سر شدند.
از طرفی من حتی به یک کار کوچک هم بعد از خدمت
دست نیافته و روز به روز ندار تر و ساده پوش تر شدم.
به طوری که پدر و مادر با وجود دو برادر مجرد بزرگ ترم
برای من قدم از قدم در امر ازدواج بر نداشتند.
این بود که این عشق پنهان در نطفه خفه شد.گذشت.
گذشت و منظور این بود؛من ماندم و یک دوچرخه بعد از
خدمت سربازی و تنهایی و دور زدن با دوچرخه ام حتی
در هوای سرد زیر بارون زیر برف و چقدر عشق ورزیدم.
اصلا عشق دوچرخه شده بودم و نو کردم دوچرخه امو
به قدری خوشگل و باحال بود جاینت بود و دور طوقه ها
و دور فرمون رو سفید کرده بودم تو شب برق می زد و
تنه سفید و قرمز و سبک و خوش دست بود عاشقش
بودم اصلا انگار عشق دوچرخه جای عشق قبلی دلم
رو گرفته بود!
سرتون رو درد نیارم هر چند بعید میدونم بخونید این رو
یک شب که بخاطر یک دور بیشتر زدن در شب امتحانم
که باید ساعت یازده شب خواب می بودم به بهونه یک
مداد و خودکار خریدن دویدم سمت دوچرخه و هرچقدر
مادرم اصرار کرد که فردا صبح موقع رفتن بگیر و سرده
گفتم عشقش با دور زدن و خرید رفتن با دوچرخه ست
رفتن همانا و تصادف کردن همانا***وانتی بهم زد***
موقع رفتن به مغازه ساعت یازده شب که در خیابان ها
پرنده پر نمی زد ، خلوت من رو به اشتباه انداخت و در
برگشت با سرعت سرپایینی رو با شتاب بیشتر رفتم
و با یک وانت برخورد کردم بطوری که خدا رحم کرد و
دستم را از فرمان به دلیل ضربه شدید رها کردم.
و گرنه با دوچرخه به زیر چرخ های ماشیم روانه شده
بودم.همان دوچرخه که عشقم بود و شد داشت مرا
میکشت.اما خوشبختانه این تلنگری بود و من خراش
جزئی برداشتم و سرم شیشه ماشین را ترک داد و
سپر ماشین هم مچ پایم را از جاش در آورد،انداختم.
محض شوخی چون خاطره تلخ بود بگم شیشه طرف
ترک برداشت ولی سرم ضد ضربه بود چیزیش نشد!
----------------------------------------------------------
*اگر خاطره قابل تاملی بود میتونید یک پستش کنید.
البته با این نتیجه گیری که درسته عشق های پاک زمینی ختم به عشق الهی میشوند و مقدس هستن در حد خودشون اما افراط در آن غفلت به بار می آورد.