بوی پیراهن یوسف
وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلَالِکَ الْقَدِیمِ (95) فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (96) یوسف -
94 - هنگامى که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد پدرشان (یعقوب ) گفت من بوى یوسف را احساس مى کنم اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت ندهید!
95 - گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى !
96 - اما هنگامى که بشارت دهنده آمد، آن (پیراهن ) را بر صورت او افکند ناگهان بینا شد، گفت آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهائى سراغ دارم که شما نمیدانید؟!!
چگونه یعقوب ، بوى پیراهن یوسف را حس کرد؟
این سؤالى است که بسیارى از مفسران ، آن را مطرح کرده و معمولا به عنوان یک معجزه و خارق عادت براى یعقوب یا یوسف شمرده اند، ولى با توجه به اینکه قرآن از این نظر سکوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز یا غیر اعجاز قلمداد نمى کند، مى توان توجیه علمى نیز بر آن یافت .
چرا که امروز مساله (تله پاتى) - انتقال فکر از نقاط دور دست - یک مسأله مسلم علمى است ، که در میان افرادى که پیوند نزدیک با یکدیگر دارند و یا از قدرت روحى فوق العاده اى برخوردارند بر قرار مى شود.
شاید بسیارى از ما در زندگى روزمره خود به این مسأله برخورد کرده ایم که گاهى فلان مادر یا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى کند، چیزى نمیگذرد که به او خبر مى رسد براى فرزند یا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است .
دانشمندان این نوع احساس را از طریق تله پاتى و انتقال فکر از نقاط دور توجیه مى کنند.
در داستان یعقوب نیز ممکن است پیوند فوق العاده شدید او با یوسف و عظمت روح او سبب شده باشد که احساسى را که از حمل پیراهن یوسف بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب کند.
البته این امر نیز کاملا امکان دارد که این مساله مربوط به وسعت دائره علم پیامبران بوده باشد.
در بعضى از روایات نیز اشاره جالبى به مساله انتقال فکر شده است و آن اینکه کسى از امام باقر (علیه السلام) پرسید:
گاهى اندوهناک میشوم بى آنکه مصیبتى به من رسیده باشد یا حادثه ناگوارى اتفاق بیفتد، آنچنانکه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى کنند، فرمود:
آرى خداوند مؤمنان را از طینت واحد بهشتى آفریده و از روحش در آنها دمیده لذا مؤ منان برادر یکدیگرند هنگامى که در یکى از شهرها به یکى از این برادران مصیبتى برسد در بقیه تاثیر میگذارد!!
از بعضى از روایات نیز استفاده مى شود که این پیراهن یک پیراهن معمولى نبوده یک پیراهن بهشتى بوده که از ابراهیم خلیل در خاندان یعقوب به یادگار مانده بود و کسى که همچون یعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى این پیراهن بهشتى را از دور احساس مى کرد.
تفاوت حالات پیامبران
اشکال معروف دیگرى در اینجاست که در اشعار فارسى نیز منعکس شده است ، که کسى به یعقوب گفت :
ز مصرش بوى پیراهن شنیدى
چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟
چگونه مى شود این پیامبر بزرگ از آن همه راه که بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز راه نوشته اند، بوى پیراهن یوسف را بشنود اما در بیخ گوش خودش در سرزمین کنعان به هنگامى که او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى که میگذرد، آگاه نشود؟!
پاسخ این سؤ ال با توجه به آنچه قبلا در زمینه علم غیب و حدود علم پیامبر و امامان گفته ایم ، چندان پیچیده نیست ، چرا که علم آنها نسبت به امور غیبى متکى به علم و اراده پروردگار است ، و آنجا که خدا بخواهد آنها میدانند هر چند مربوط به نزدیکترین نقاط جهان باشد.
آنها را از این نظر مى توان به مسافرانى تشبیه کرد که در یک شب تاریک و ظلمانى از بیابانى که ابرها آسمان آن را فرا گرفته است میگذرند، لحظه اى برق در آسمان میزند و تا اعماق بیابان را روشن مى سازد، و همه چیز در برابر چشم این مسافران روشن مى شود، اما لحظه اى دیگر خاموش مى شود و تاریکى همه جا را فرا مى گیرد بطورى که هیچ چیز به چشم نمى خورد.
شاید حدیثى که از امام صادق (علیه السلام ) در مورد علم امام نقل شده نیز اشاره به همین معنى باشد آنجا که مى فرماید:
جعل الله بینه و بین الامام عمودا من نور ینظر الله به الى الامام و ینظر الامام به الیه فاذا اراد علم شى ء نظر فى ذلک النور فعرفه :
(خداوند در میان خودش و امام و پیشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده که خداوند از این طریق به امام مینگرد و امام نیز از این طریق به پروردگارش ، و هنگامى که بخواهد چیزى را بداند در آن ستون نور نظر میافکند و از آن آگاه مى شود).
و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نیز ناظر به همین بیان و همین گونه روایات است :
بگفت احوال ما برق جهان است
گهى پیدا و دیگر دم نهان است
گهى بر طارم اعلا نشینیم
گهى تا پشت پاى خود نبینیم
و با توجه به این واقعیت جاى تعجب نیست که روزى بنا به مشیت الهى براى آزمودن یعقوب از حوادث کنعان که در نزدیکیش میگذرد بیخبر باشد، و روز دیگر که دوران محنت و آزمون به پایان مى رسد، از مصر بوى پیراهنش را احساس کند.
وبلاگ هم بخاطر همین پاک کردم چون دیگه بهش سر نمی زنم.خداحافظ