ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

خخخخخخخخخخخ :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

خخخخخخخخخخخ

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یارو پلیس مخفی شده بود، چند سال خودش را پنهان کرد و هر چه اداره پلیس دنبال او می‌گشت که حقوقش را بپردازد نمی‌توانست پیدایش کند!

_________________________________________________________

یکی از جوانمردان قدیم به پول نیاز داشت، بعد از چند هفته فکر کردن و این دست و آن دست کردن بالاخره نزد بازرگانی رفت و تقاضای خود را مطرح کرد بازرگان گفت؛ باید یک تار سبیل خود را گرو بگذاری و جوانمرد بعد از چند روز تار سبیل خود را درون پنبه‌ای پیچید و عطر زد و به بازرگان داد. یکی از آدم‌های قالتاق محل که ماجرا را شنیده بود نزد بازرگان رفت و همان درخواست را مطرح کرد و بازرگان از او خواست یک تار سبیلش را گرو بگذارد و یارو دست کرد و یک مشت از سبیلش را کند و به بازرگان داد! بازرگان گفت؛ مرد حسابی! هرچه باشی جوانمرد نیستی!

______________________________________________________

یک دلال پوست گوسفند رفته بود خواستگاری، پرسیدند شغل شما چیه؟ گفت؛ متخصص «دامپیوتر» هستم! پرسیدند؛ سخت‌افزار یا نرم‌افزار؟ گفت؛ هیچکدام پشم‌افزار!

________________________________________________________

قاضی به یک جیب‌بر گفت؛ خجالت نمی‌کشی که دستت را توی جیب این آقا کرده‌ای؟ دزد گفت؛ قربان! تصور کردم که جیب خودم است! قاضی پرسید؛ پس چرا پول‌ها را درآوردی؟ و جیب‌بر جواب داد؛ یعنی می‌فرمائید اختیار جیب خودم را هم ندارم؟!

______________________________________________________________

یک سارق را برای انتقال به زندان در اختیار ماموری گذاشته بودند. در بین راه سارق از مامور پرسید؛ کبریت داری؟ مامور گفت؛ نه! و سارق گفت؛ پس دستبندم را باز کن از بقالی کبریت بخرم! و رفت که رفت. دفعه بعد باز هم همان سارق را به همان مامور سپردند و سارق بار دیگر ترفند قبلی را تکرار کرد ولی این بار مامور دستبند را باز کرد و گفت؛ خیال می‌کنی خیلی زرنگی! اینجا وایستا من خودم می‌روم کبریت می‌خرم و سارق باز هم رفت که رفت!

_____________________________________________________________

یارو با سرعت از چراغ‌قرمز رد شد و یک عابر را زیر گرفت و کشت، افسر راهنمایی بهش گفت؛ چراغ قرمز به این بزرگی را ندیدی؟ و یارو گفت؛ چراغ را دیدم ولی شما را ندیدم!

_________________________________________________________________

گزارشگر تلویزیون از رهگذری پرسید؛ آقا این خیابان کجا می‌رود؟ رهگذر گفت؛ با سلام خدمت رئیس صدا و سیما و مسئول شبکه و همه فیلمبرداران و صدابرداران و خبرنگاران صدا و سیما، بنده 40 سال است ساکن این خیابان هستم و تا حالا ندیده‌ام که جایی برود!

________________________________________________________________

معلم به دانش‌آموزی گفت؛ فعل نشستن را صرف کن. دانش‌آموز گفت؛ من بنشینم، تو بنشینی، او بنشیند، شما بنشینید و ما بنشینیم... معلم پرسید پس آنها بنشینند چی شد؟ و دانش‌آموز جواب داد؛ آقا اجازه! دیگه جا نیست که آنها هم بنشینند!

_______________________________________________________________________

الاغ یارو مرده بود، عده‌ای برای تسلیت نزد او رفتند و دلداریش دادند که امیدواریم آخرین غم شما باشد! هرچه خاک آن حیوان زبان‌بسته است، عمر شما باشد و... هنگام خداحافظی یارو به آنها گفت؛ غم و ماتم مرا بیشتر کردید، چون اصلا نمی‌دانستم که الاغ مرحوم بنده این همه فک و‌فامیل دارد!

__________________________________________________________________________

شخصی نزد قاضی رفت و از شخص دیگری شکایت کرد. قاضی گفت؛ حق با توست. ساعتی بعد طرف مقابل آمد و ماجرای دعوای خود را شرح داد. قاضی گفت؛ بله، حق با توست. منشی دادگاه به قاضی گفت؛ این دیگر چه جور قضاوت کردن است؟ و قاضی فکری کرد و گفت؛ آره، مثل اینکه حق با تو هم هست!

_____________________________________________________________________________

یارو برای شکار به کوهستان رفته بود بعد از بازگشت رفقایش پرسیدند؛ فلانی شیری یا روباه؟ و یارو با عصبانیت گفت؛ هیچکدام، اصلاً مگه خر چشه؟!

___________________________________________________________

طرف می‌گفت؛ هر وقت پای پدرم به لیوان آب می‌خورد و روی فرش می‌ریزد به ما می‌گوید؛ آخه اینجا جای لیوان گذاشتنه؟ و هر وقت پای ما به لیوان می‌خورد، می‌گوید؛ مگه کوری که لیوان به این بزرگی را نمی‌بینی؟!
_____________________________________________________________________

کشیش به دانش‌آموزان می‌گفت؛ همه ما انسان‌ها فرزندان حضرت آدم هستیم. یکی از دانش‌آموزان گفت؛ ولی پدر مقدس! پدر من می‌گوید که ما از نسل میمون هستیم و کشیش گفت؛ ببین فرزندم! مسائل خانوادگی شما به ما ربطی ندارد!

______________________________________________________________________

 طرف می‌گفت؛ لذت‌بخش‌ترین قسمت کوهنوردی هنگامی است که از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی دیگه دیر شده و می‌تونی دوباره راحت بخوابی!

____________________________________________________________________

چند نفر تصمیم گرفتند برای تفریح به صحرا بروند اولی گفت؛ من نان می‌آورم دومی؛ گوشت، سومی؛ میوه، چهارمی؛ تنقلات و پنجمی گفت؛ من هم داداشم را با خودم می‌آورم که دست خالی نیامده باشم!

__________________________________________________________________

یارو بدجوری دچار اسهال و استفراغ شده بود، پرسیدند این چه حالی است؟ گفت؛ راستش قمپز درکرده بودم که می‌خواهم بیماری «پُست تراوماتیک استرس دیس اُردر» بگیرم ولی بعدا دیدم خیلی سخته، به همین اسهال و استفراغ راضی شدم!

_______________________________________________________________________

یارو در جریان یک رزمایش با چتر نجات از هواپیما بیرون پرید ولی چترش باز نشد... با خود گفت؛ خدا را شکر که مانور است!

____________________________________________________________________

بازرس وزارت کشاورزی برای بازرسی به یک گاوداری رفته بود و از صاحب آن پرسید به گاوها چه غذایی می‌دهید؟ یارو پرسید؛ گاوهای سفید یا گاوهای سیاه؟ بازرس گفت؛ گاوهای سیاه و یارو جواب داد به آنها یونجه می‌دهم. پرسید؛ گاوهای سفید چی؟ گفت؛ به آنها هم یونجه می‌دهم. بازرس با عصبانیت گفت؛ مرا سیاه می‌کنی؟ و یارو گفت؛ نه قربان! آخه گاوهای سیاه مال خودم هستند. بازرس گفت؛ مگر گاوهای سفید مال کیست؟ و یارو گفت؛ آنها هم مال خودم هستند!

____________________________________________________________________

دو نفر در میهمانی یک‌ساعت کنار هم ساکت نشسته و حرفی نمی‌زدند. بعد از یک‌ساعت، یکی از آنها به دیگری گفت؛ حالا یک‌ساعت هم درباره یک موضوع دیگر ساکت بنشینیم!
_________________________________________________________________________

یارو به دکتر مراجعه کرد و گفت؛ آقای دکتر مردم به من می‌گویند گاو. دکتر پرسید؛ از کی تا به حال و یارو جواب داد؛ از همان موقع که گوساله بودم!

____________________________________________________________________

افسر پلیس یک دزد فراری را بازداشت کرده بود. آقا دزده گفت؛ تو می‌دانی من کی هستم؟ افسر گفت؛ هر که می‌خواهی باش و یارو باز حرفش را تکرار کرد و افسر در حالی که دستبند به دست او زده بود، پرسید؛ حالا بگو کی هستی؟ و یارو گفت؛ نوکرتم، چاکرتم، بند کفشتم و...!

___________________________________________________________________________

یک شیر پررو در جنگل راه افتاد، و از خرگوش پرسید؛ سلطان جنگل کیست؟ و خرگوش از ترس گفت؛ شما قربان! همین سوال را از شغال و گرگ و... هم پرسید و همان جواب را شنید. ناگهان به یک فیل رسید و پرسید سلطان جنگل کیست؟ و فیل خرطومش را دور کمر شیر پیچید و او را به هوا بلند کرد و محکم به زمین کوبید! شیر بیچاره در حالی که از درد به خود می‌پیچید و کمرش را می‌مالید گفت؛ خب! یک آدرس پرسیدم، نمی‌دونی بگو نمی‌دونم!

_________________________________________________________________________

آقا خرگوشه دید آقا روباهه داره تریاک میکشه، بهش گفت، ضرر داره بیا بریم ورزش، چند قدم اونطرف‌تر آقا گرگه داشت هروئین میکشید، خرگوش بهش گفت ضرر داره ... به شغاله گفت شیره نکش ضرر داره و... رسید به آقا شیره که داشت کراک می‌زد، تا اومد بگه ضرر داره، آقا شیره پرید و لقمه چپش کرد، بقیه گفتند این بیچاره که حرف بدی نزد؟ و آقا شیره گفت؛ فلان فلان شده هر روز حشیش میکشه میاد اینجا شر و ور میگه!

_________________________________________________________________________

یارو در اتوبان با یک ماشین مدل بالا 140 کیلومتر سرعت می‌رفت که ناگهان دید یک موتور گازی سپر به سپر و با همان سرعت در کنارش حرکت می‌کند. زد روی ترمز ولی موتور گازی با سرعت ازش جلو زد! و دوباره با سرعت 140 کیلومتر همراهش حرکت کرد. یارو کنار اتوبان ایستاد و از موتوری پرسید؛ داداش! چطوری با این سرعت حرکت می‌کنی و راکب موتور گازی گفت؛ مرد حسابی خوب شد وایستادی، کش شلوارم به آینه بغلت گیر کرده!
________________________________________________________________________

شخصی به همسایه‌اش گفت؛ آن کاسه‌ای را که قرض گرفته بودی پس بده! همسایه گفت؛ اولاً؛ کاسه نبود و بشقاب بود! ثانیاً؛ از دستم افتاد و شکست. ثالثاً؛ کاسه‌ات را پس داده بودم. رابعاً؛ قبل از این که کاسه‌ات را به من قرض بدهی، آن را به تو پس داده بودم! خامساً؛ کدام کاسه را می‌گویی؟!

________________________________________________________________________

یکی از وزرای ناصرالدین ‌شاه در جریان جنگ‌های ایران و روسیه ادعا کرده بود می‌تواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنت‌پترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند و بعد از چند ماه توپ را آماده کرد  و ناصرالدین شاه و بقیه درباریان را برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد ولی با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد. ناصرالدین ‌شاه با عصبانیت پرسید؛  مردک! این بود آن توپی که وعده داده بودی؟ و یارو گفت؛ قربان! وقتی خودی‌ها را اینجور لت و پار کرده است، حالا تصور بفرمایید که با دشمن چه می‌کند؟!

_________________________________________________________________

افراد یک روستا، یک چاه‌کن استخدام کرده بودند که برایشان چاه آب حفر کند و طرف، هر روز مزد می‌گرفت اما از آب خبری نبود. به او گفتند؛ پس کی این چاه به آب می‌رسد؟ یارو گفت؛ این زمین آب ندارد. پرسیدند پس چرا چاه حفر می‌کنی؟ و یارو گفت؛ برای شما آب ندارد ولی برای من که نان دارد!
___________________________________________________________________

گماشته یکی از خان‌ها روکش قرمز و آبی در شیر دستشویی را جابه‌جا کرده بود و خان که بدجوری از آب داغ آسیب دیده بود با عصبانیت او را دنبال کرد، یکی پرسید، حالا ولش کن! مگه چه اتفاقی افتاده که اینقدر عصبانی شده‌ای؟ و خان که خجالت می‌کشید به اصل ماجرا اشاره کند، با عصبانیت جواب داد؛ آخه شما چه می‌دونید که کجای آدم می‌سوزه!

__________________________________________________________________________

شخصی سوار الاغ در حال عبور بود که یکی از رهگذران گفت؛ خسته‌نباشی! و یارو جواب داد؛ من که سوار الاغ هستم و خسته نمی‌شوم! و رهگذر گفت؛ من هم به الاغ گفتم خسته نباشی!

____________________________________________________________________________

آموزگار از دانش‌آموزی پرسید؛ مگر نگفتم که سر کلاس نباید چیزی بخوری؟ اون چیه توی دهنت گذاشتی و لُپ می‌جنبانی؟ دانش‌آموز گفت؛ آقا اجازه! آلوخشکه است. گذاشتم توی دهنم خیس بخوره تا زنگ تفریح بخورم!
____________________________________________________________________

برگرفته از « گفت و شنود » کیهان

  • محمد تدین (شورگشتی)

نظرات  (۳)

  • حسین غلامى خواه
  • :)
    پاسخ:
    :)
  • رحمانیان. عباسی
  • سلام دوست گرامی...لطفا دو کلیپی که الان در وبلاگم گذاشتم رو ببین و اگه میتونی به اشتراک بگذار، ممنونم
  • یـک مـعــلـم . .
  • سلام وتحیت،

    خیلی جالب وخنده داربود،
    مخصوصا اون "توپ"وزیر . .
    .
    موفق باشید . .

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی