خفگی با عمامه ...
مرحوم مدرّس ( قدّس سرّه ) را پس از ده سال تبعید، به خانه خرابه اى در شهر « کاشمر » آورده بودند. این خانه کوچک در کنار قبرستان شهر قرار داشت . به مأموران دستور داده بودند که از آن خانه با دقت مراقبت کنند و آن پیرمرد زندانى را زیرنظر داشته باشند، به آنان گفته شده بود که پیرمرد، بزرگترین دشمن رضا شاه است .
روزهاى آخر ماه رمضان بود، « آیت اللّه سید حسن مدرس » در حالی که آهسته آهسته عصایش را بر زمین مى زد و زیر لب صلوات مى فرستاد، داخل اتاقش رفت .
حالا دیگر از او فقط مقدارى پوست و استخوان مانده بود اما با همان حالش ، همه روزهاى ماه رمضان را روزه گرفته بود، براى او سختى در زندگى چیز تازه اى نبود با سختى ، دوستى دیرینه اى داشت .
او خود را از جوانى به کم غذایى عادت داده بود و از همان دوران ، روزهاى زیادى را با کارهاى سخت گذرانده بود. در ایام تحصیل ، روزهاى پنجشنبه و جمعه را عملگى کرده بود تا پول تحصیل خود را درآورد.
وى در کنار سماور کوچکى که در کنار اتاقش ، غل غل مى کرد؛ روى زمین نشست و مقدارى چاى در قورى ریخت و آن را روى سماور گذاشت ، بعد به آهستگى برخاست ، سجاده اش را برداشت و بر زمین پهن کرد، در آن دنیاى بزرگ ، فقط آن سجاده کوچک و کهنه بود که اشکهاى چشم مدرس را دیده بود.
مدرس ، رو به قبله نشست و با صداى بلندى مشغول خواندن قرآن شد. در همان لحظه در اتاقش باز شد و سه مأمور بدون خبر وارد شدند.
مدرس به آرامى روى برگرداند و زیر لب گفت : سلام !
سه مأمور با بى احترامى داخل اتاق شدند و نشستند. مدرس هم بدون توجه به آنها، مشغول خواندن قرآن شد. آن سه مأمور خیلى آهسته با یکدیگر مشغول صحبت شدند؛ اما مدرس اصلاً به آنها توجهى نداشت .
سرکار جهانسوزى رو به مدرس کرد و با صداى بلندى گفت : آهاى سیّد! چاى نمى خورى ؟!
مدرس بدون اینکه بازگردد، جواب داد: افطار که بشود، مى خورم .
تا اذان مغرب چیزى نمانده بود، آن سه نفر دوباره مشغول صحبت شدند، مدرس برخاست و شروع به خواندن نماز مستحبى کرد.
از دور صداى ضعیف اذان مى آمد، جهانسوزى برخاست و در حالى که به مدرس خیره شده بود، به سماور نزدیک شد. مدرس سر بر سجده گذاشته بود و ذکر مى گفت . او به تندى یک استکان چاى ریخت . یکى دیگر از مأموران ، پاکت کوچکى را که در دست داشت ، داخل استکان خالى کرد، دست آن مأمور مى لرزید، از داخل پاکت ، گرد سفید رنگى به داخل استکان سرازیر شد، همین که مدرس سلام نماز را داد، جهانسوزى استکان چاى را نزدیک مدرس برد و گفت : چایى بخور!
مدرس ، با همان آرامش ، استکان را برداشت ، بعد از گفتن بسم اللّه چاى را با یک دانه قند سر کشید.
سپس برخاست و در حالى که یک دور از عمامه اش را از سرش باز کرده و روى گردنش انداخته بود، آماده نماز شد.
هر سه مأمور با اضطراب ، مدرس را نگاه مى کردند.
آنها هر لحظه انتظار داشتند که پیکر نحیف و استخوانى مدرس نقش بر زمین شود! اما مدرس در رکعت سوم هم قیام کرد و نمازش را با آرامش ادامه داد! آن سه با تعجب به همدیگر نگاه کردند!
سمّ بر بدن او اثر نکرده بود!!
وقتى مدرس سر از سجده برداشت و نشست ، آن سه نفر به سوى مدرس هجوم بردند، دو تن از آنها، دستها و پاهاى مدرس را گرفتند و یکى از آنها عمامه را به دور گلوی مدرس پیچید و دو سوى آن را با قدرت تمام کشید!
مدّتى بعد، دیگر حتى صداى خِرخِر ضعیف نفسهاى مدرس هم شنیده نشد! چشمهایش بسته شد و پیکرش سست گردید و از هم وارفت ، آرى او به خدا پیوسته بود. - خدایش رحمت کند -
منبع:
چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران
یدالله بهتاشى
- ۹۴/۰۴/۰۱