* خواب دیدم... *
خواب دیدم به شهر غریبی وارد شده ام
سنجابی نظرم را جلب کرد
به دنبالش راه افتادم
مرا به مغازه ای برد
پیرمردی پشت میز...
نمی دانم چه می فروخت
توجهم تمام معطوف سنجاب بود
آقا! این سنجاب....
گفت:
بله مال خودم است!
گفتم:
می دانی حرام گوشت است؟! و ادرار و مدفوعش نجس؟!
چطور جنس نجس به خلق الله می فروشی؟!
پیرمرد توجهی نکرد!
داشتم فکر می کردم چطور قانعش کنم که سه تا جوان وارد شدند
در دست یکی از آنها کاغذی بود و نوشته ای...
گفت:
پدرجان! می دانی به این دلیل و این دلیل، عرضه ی اجناس مغازه ت به زیان مردم است! می دانی چه می فروشی؟! و به که می فروشی؟! از ما گفتن، دیگر خود دانی!
متوجه اجناس شدم دیدم تمام اجناس ممنوعه ست و من از آن غافل بودم!
پیرمرد فکری کرد و بر حرف آنها صحه گذاشت و توبه کرد!
جریان در شهر پیچید...
در میان استقبال مردم از او، دستش در دست من بود و مردم مرا به عنوان منجی می شناختند!
و من هر چه در جمعیت نگاه انداختم، از آن سه جوان خبری نبود که نبود!!
+ خدا قوت! همه کسانی که گمنام مشغول رصد و اصلاح امور فرهنگی جامعه اید و هرگز به چشم نمی آئید. خدا قوت!
خدا قوت