رب
1 -
حاجی رحمانی هوا رو گرفت و از سر و ته هر جنس یه چند تومانی انداخت!
گفتم ای بابا! اینجور نمیشه که! شمام کاسبین و باید زندگیتون بچرخه!
گفت: می چرخه... شما به محل سود می رسونین، یه بار بذار ما به شما سود برسونیم...
خوشحال از اینکه یه بیست تومنی خلاصه تو جیبمون موند!
2 -
خونه رسیدم یکی از بچه ها زیر پنجره نشسته بود!
حواسش نبود، بلند که شد بدنش به شدت به پنجره گرفت... پنجره از لولا در اومد و سقوط کرد رو سرش
از زیر شیشه شکسته ها با احتیاط آوردمش بیرون
دیدم از پاش خون بالا زد
ماشین دیدم
بیمارستان 22 بهمن و بخیه و پانسمان و با بیمه 60 تومنی پیاده شدیم!
3 -
گفتم : خدا ببخش میدونم این خسارت بدنی و مالی چوب خوشحالی بیجا سر اون چندرغاز مال دنیا بود!
محمدباقر گفت:
نه بابا! راستش چند روز قبل با دوستا داشتیم صحبت می کردیم یکی گفت تا حالا دوبار بدنش بخیه خورده، با خنده گفتم منو که تا حالا کوک نزدن!!
این جواب کار من بود.
خانمم گفت: راستش منم...
فکر کردم دیدم با یه حادثه جواب همه مون رو داده! خیلی هم مناسب و به جا
خدایا! شکرت
ممنونم که حواست به ما هست
ممنونم که با حوادثی که برامون ایجاد می کنی باهامون حرف می زنی!
اشتباهاتمونو گوشزد می کنی
دستمونو می گیری و رشد میدی
الحق که ربّی...
پرورش دهنده عالمیان
+ آقا! خواهشا پنجره میخواین بذارین، از این کشویی ها بذارین...