+ فرار از حکومت
عبدالله بصرى گوید:
دیوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال کارگر، به جوانى برخورد کردم که نشسته قرآن مى خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : یک درهم ، قبول کرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برایم کار کرده خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.
فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم ، سؤال کردم ، گفتند: این جوان روزهاى شنبه فقط کار مى کند و بقیه ایام مشغول عبادت است !
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه دیگر رفتم ندیدمش ، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه اش فلان خرابه است .
رفتم او را پیدا کردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام دارید؟ گفت : قاسم پسر هارون خلیفه عباسى !! بر خود لرزیدم !
او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسى که قبر حفر مى کند! این قرآن را بده به کسى که برایم بتواند بخواند! این انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : این را بگذارد روى اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!!
عبدالله بصرى مى گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤ منین علیه السلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان آفرین داد.
__________________________________________________
هارون الرشید عباسى را پسرى به نام قاسم بود که از علایق دنیوى قرار کرده و پیوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گریست .
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکى وزیر خندید! هارون پرسید: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال این پسر اصلا به شما خلیفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشین و به گورستان ها مى رود!
هارون گفت : شاید به او حکومت جائى را نداده ایم اینطور رفتار مى کند. او را خواست نصیحت کرد و گفت : مى خواهم حکومت مصر را به تو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزیر صالح و کاردان به تو مى دهم ، اما قاسم قبول نکرد.
هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار کرد.
هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتى شد به بصره رفت .
منبع:
موضوع 500 داستان
سید على اکبر صداقت
با دخل وتصرف