ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

+ فرار از حکومت :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

+ فرار از حکومت

شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ

عبدالله بصرى گوید:

دیوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال کارگر، به جوانى برخورد کردم که نشسته قرآن مى خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : یک درهم ، قبول کرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برایم کار کرده خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.

فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم ، سؤال کردم ، گفتند: این جوان روزهاى شنبه فقط کار مى کند و بقیه ایام مشغول عبادت است !

روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه دیگر رفتم ندیدمش ، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .

رفتم او را پیدا کردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام دارید؟ گفت : قاسم پسر هارون خلیفه عباسى !! بر خود لرزیدم !

 او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسى که قبر حفر مى کند! این قرآن را بده به کسى که برایم بتواند بخواند! این انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : این را بگذارد روى اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!!

عبدالله بصرى مى گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤ منین علیه السلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان آفرین داد.

__________________________________________________

هارون الرشید عباسى را پسرى به نام قاسم بود که از علایق دنیوى قرار کرده و پیوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گریست .

روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکى وزیر خندید! هارون پرسید: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال این پسر اصلا به شما خلیفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشین و به گورستان ها مى رود!

هارون گفت : شاید به او حکومت جائى را نداده ایم اینطور رفتار مى کند. او را خواست نصیحت کرد و گفت : مى خواهم حکومت مصر را به تو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزیر صالح و کاردان به تو مى دهم ، اما قاسم قبول نکرد.

هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار کرد.

هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتى شد به بصره رفت .


منبع:

موضوع 500 داستان

سید على اکبر صداقت

با دخل وتصرف


  • محمد تدین (شورگشتی)

فرار از حکومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی