مالک اشتر یا مالک نفس!
مالک اشتر که از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (ع ) بود روزى از بازار کوفه عبور می کرد.
پیراهن کرباسى در بر و عمامه اى از کرباس بر سر داشت!
یک فرد عادى و بى ادب که او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روى اهانت پاره کلوخى را به وى زد.
مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد !
بعضى که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند:
واى بر تو! آیا دانستى چه کسى را مورد اهانت قرار دادى ؟!
جواب داد: نه .
گفتند این مالک اشتر دوست صمیمى على علیه السلام است .
مرد از شنیدن نام مالک به خود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد .
نمی دانست چه کند؟! قدرى فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را به مالک برساند و از وى عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل نارواى خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائى یابد!
در مسیرى که مالک رفته بود به راه افتاد تا او را در مسجد به حال نماز یافت .
صبر کرد تا نمازش تمام شد.
خود را روى پاهاى مالک افکند و آنها را مى بوسید!
مالک سؤ ال کرد:
این چه کار است که مى کنى ؟!
جواب داد:
از عمل بدى که کرده ام پوزش مى خواهم .
فقال: لاباءس علیک فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرن لک!
مالک با گشاده روئى و محبت به وى فرمود:
خوف و هراسى نداشته باش! به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهى براى تو طلب آمرزش نمایم!!
منبع:
داستانها و پندها جلد 1
مصطفى زمانى وجدانى