من تو را شناختم ، تو مرا می شناسی؟!!
روزی حجاج بن یوسف برای تفریح و گردش در باغها با چند نفر از خواص از شهر خارج شد.
پس از پایان تفریح، همراهان را مرخص کرد و خود به تنهایی قدم می زد.
در راه به پیرمردی بر خورد نمود.
پرسید: پیر مرد! اهل کجایی؟
گفت: اهل همین آبادی.
پرسید: مأمورین دولت در آبادی شما چگونه اند؟
پاسخ داد: بدترین مأمورین هستند. به مردم ستم می کنند و اموالشان را حلال می دانند.
گفت: درباره حجاج چه می گویی؟
جواب داد: استاندار عراق از مأمورینش بدتر است!! خداوند او و مأمورینش را رو سیاه کند!!
حجاج به پیرمرد گفت: مرا می شناسی؟
جواب داد: نه.
گفت: من حجاج هستم!
پیرمرد گفت: نه!
او گفت: من حجاج هستم!
پیرمرد جواب داد: فدایت شوم! آیا شما مرا می شناسی؟
پاسخ داد: نه.
گفت: من فلان پسر فلان ، دیوانه بنی عجل هستم ؛ هر روز دوبار گرفتار جنون می شوم!!!
حجاج از گفته او خندید. سپس دستور داد به وی صله دادند.
منبع:
مبلغان ش 93
- ۹۴/۰۲/۲۹