چاکر علی
عُمَر بن عبدالعزیز هشتمین خلیفه بنى امیه و بهترین فرد آنهاست .
وى که در سال 99 هجرى به خلافت رسید مردى وارسته ، عدالت پیشه و به عکس سایر خلفاى بنى امیه نسبت به خاندان پیامبر رؤوف و مهربان بود.
وى نکوهشى را که خلفاى پیش از وى در منابر و مساجد و مجامع عمومى و خصوصى از امیرمؤمنان و اهل بیت عصمت مى نمودند بکلى قدغن کرد.
ملک « فَدَک » را که تعلق به فاطمه زهراء (ع ) دختر پیغمبر داشت و حق مسلم فرزندان آن حضرت بود، و از زمان ابوبکر خلیفه اول با زور غصب کرده بودند، به اولاد زهراء (ع ) برگردانید.
راه و رسم دیندارى و احترام به مردان شایسته اسلام را دوباره زنده کرد و دستور داد حقوق اهل بیت را چنانکه مى باید بپردازند و در بزرگداشت آنها سعى بلیغ مبذول دارند.
ابراز علاقه عمر بن عبدالعزیز و اعتقاد راسخ او نسبت به شخص امیر مؤ منان مرهون دو کس بود:
نخست پدرش که روزى با زبان گویاى خود در منبر مدینه خطبه مى خواند ولى تا به نام على رسید و خواست طبق معمول بنى امیه از آن حضرت نکوهشى کند، زبانش به لکنت افتاد و رنگش دگرگون شد، و چون بعد از منبر پسر از پدر علت پرسید، پدر سوابق درخشان مولاى متقیان را برشمرد و گفت چگونه زبان من اجازه مى دهد نسبت به چنین بزرگمردى ناسزا بگویم ؟
و دیگر معلم وى عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود صحابى معروف است که او را از نکوهش امیرمؤمنان بر حذر داشت و عمر نیز نصیحت استاد را پذیرفت و مهر على در لوح دلش نقش بست .
یزید بن مورق گفت :
در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز من در شام بودم . عمر بن عبدالعزیز دستور داده بود به هر غریب نیازمندى دویست درهم عطا کنند.
روزى من رفتم نزد وى دیدم عبائى پشمى پوشیده و تکیه به بالشى داده و با نهایت سادگى که دور از مقام خلافت بود لمیده است .
عمر بن عبدالعزیز از من پرسید:
- تو کیستى ؟
- مردى از اهل حجاز هستم .
- از کدام نقطه حجاز؟
- از اهل مدینه مى باشم .
- از کدام قبیله مدینه ؟
- از قبیله قریش .
- از کدام تیره قریش ؟
- از بنى هاشم .
- چه نسبتى با بنى هاشم دارى ؟
- از چاکران على هستم .
- کدام على ؟
چون مى دانستم بنى امیه میانه اى با على (ع ) ندارند، سکوت کردم .
عمر بن عبدالعزیز پرسید:
- ها؟ کدام على ؟
گفتم : پسر ابوطالب !
با اداى این سخن عمر بن عبدالعزیز تکان خورد و درست نشست و عبا را به دور افکند، سپس دست روى سینه خود گذاشت و گفت :
به خدا من هم چاکر على هستم !
آنگاه گفت : من عده اى از اصحاب رسول خدا را دیدم که گواهى مى دادند پیغمبر (ص ) فرمود: (هر کس مى داند که من مولى و آقاى او هستم بداند که على نیز آقا و مولاى اوست ).
سپس رو کرد به (مزاحم ) غلام مخصوص خود و گفت : به افراد غریب چقدر عطا مى کنى ؟ گفت : دویست درهم . عمر گفت : به این مرد به خاطر دوستى و ارادتى که به على (ع ) دارد پنجاه دینار طلا بده !
بعد از من پرسید: از ما حقوق دارى ؟ گفتم ! نه . گفت : اى (مزاحم ) نامش را در طومار حقوقداران ثبت کن ، آنگاه به من گفت : برگرد به مدینه که مانند دیگران از حقوق مرتب به تو خواهد رسید.
منبع:
داستانهاى ما ج 2
على دوانى
از:
اغانى ابوالفرج اصفهانى ، جلد9 ص 262
- ۹۴/۰۴/۲۹