چون میسر نیست ما را کام دوست / عشق بازى می کنم با نام دوست
نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف هاى زمین را به دهان مى گرفتند و مى جویدند . صدها گوسفند، در دسته هاى پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه مى اندیشد؟ به شماره گوسفندانش؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستى؟
نگاهش به خانه اى مى ماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.
گوسفندان مى رفتند و مى آمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمى آمد . ناگهان، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او مى رساند.
- یا قدوس!(اى خداک پاک و بى عیب و نقص )
ابراهیم از خود بى خود شد و لذت شنیدن آن نام دل انگیز، هوش از سر او برد!
چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت:
((اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته اى از گوسفندانم را به تو مى دهم .))
همان دم، صداى ((یا قدوس )) دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بى پایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشه اى نداشت .
- دوباره بگو، تا دسته اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .
- یا قدوس!
- باز هم بگو!
- یا قدوس!
...
دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد .
مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى ((یا قدوس )) را روانه کوه ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمى یافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .
- اى بنده خوب خدا!یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم .
مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم داشت .
- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو مى گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم:
((بارالها!چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام ((خلیل الهى)) رسید و ما را این مقام نیست؟!
خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو بیایم و تو را بیازمایم .
اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو در عاشقى، به کمال رسیده اى .
اى ابراهیم!گوسفندان، به کار ما نمى آیند و ما را به آن ها نیازى نیست . همه آن ها را به تو باز مى گردانم.
ابراهیم گفت:
شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند . من آن ها را بخشیده ام و باز پس نمى گیرم .
جبرئیل گفت:
پس آن ها را بر روى زمین مى پراکنم، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که مى خواهد، بچرد . پس، تا قیامت، هر که از این گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .
-برگرفته از: میبدى، کشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 377 و حدیقة الحقیقه، ص 168 و تذکرة الاولیاء، ص 508 و قصص الانبیاء، ص 65 و تفسیر ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 553 و ج 5، ص 184 و ...
منبع:
حکایت پارسایان
رضا بابایى