گریـــــــــه های باقـــــــــــر (1)
به شدت گریه می کرد!
مامانش هرچی می گفت چی شده؟! جوابی نمی گرفت!
من که تا آن لحظه کناری بودم ، وارد جریان شدم :
چیه پسرم؟! چرا گریه می کنی؟!
اشک امانش نمی داد!
خدایا! نکند زنبوری گزیده باشدش؟!
نکند به جایی خورده نفمیدیم؟!
شروع کردم سر و صورت و دست و پایش را وارسی کردن ، که یکهو گفت:
برا بهشت گریه می کنم! می خوام برم بهشت!!!
خشکمان زد!
گفتم :
ان شاءالله بزرگ میشی کارای خوب می کنی بهشتی هم میشی! بهشت مال آدم خوباست دیگه!
اما همچنان یک ریز گریه می کرد!
راستش ترسیده بودم! نکند واقعاً قراره از دستش بدیم!
نمیدونستم چی بگم؟!
یه چرخی دور اطاق زدم، یه آرامشی که پیدا کردم برگشتم بغلش کردم در حالی که اشکهاشو از صورتش می گرفتم ، سؤال کردم:
حالا برا چی میخوای بری بهشت؟!
کسی اذیتت کرده؟! از کسی ناراحتی؟!
گفت: نه
با اصرار گفتم:
پس چی؟!
گفت:
مامان گفته بهشت همه چیز داره! میخوام برم بهشت ، چوب شور بخورم!!!
ما رو میگی؟!!!
مونده بودیم در گریه های جدی و واقعی او گریه کنیم یا بخندیم ؟!
گفتم:
برا چوب شور که لازم نیست بهشت بری!!
به سجاد گفتم سریع بپر مغازه ، یه چوب شور حسابی بخر بیا !
اون روز به یُمن باقر و با یه چوب شور ، خونه رو بهشت کردیم !