ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

داستان :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

شیخ محمد جعفر حائری، سالها بچه دار نشد تا دوران جوانی گذشت.

با توافق همسرش تصمیم می گیرد که با بیوه زنی ازدواج موقت کند تا از طریق او صاحب فرزند شود.

تصمیم عملی می شود.

با ورود به خانه زن ، متوجه می شود وی دخترک یتیم خویش را جهت فراهم کردن زمینه برای محمد جعفر، از خانه بیرون کرده و او در گوشه حیاط ایستاده، از سرما می لرزد!

محمد جعفر با دیدن این صحنه قلبش می لرزد و با بخشیدن مدت و پرداخت مهریه بی درنگ خانه را ترک می کند و به سوی مسجد می شتابد.

بعد از نماز به خداوند عرض می کند:

"خدایا! من دیگر برای فرزند به خانه کسی نمی روم تا مبادا دل طفل یتیمی را آزرده سازم! خدایا! زندگیم را به تو وا می گذارم؛ خود می توانی به من فرزندی عنایت کنی. خداوندا! اگر می خواهی به من از همسر دائمی ام فرزند عطا کن و اگر خواسته تو در این است که من فرزندی نداشته باشم، باز راضی به رضای تو هستم."(7)

و خداوند بزرگ فرزندی به او عطا کرد که نامش را عبدالکریم نهادند و هموست که حوزه علمیه قم را بنا نهاد و منشأ آثار بسیاری گردید! - خدایشان بیامرزد -


منبع:

نقباء البشر، آقا بزرگ تهرانی، ج 3، ص 1158،

به نقل از: شیخ عبدالکریم حائری


آقایان یاد بگیرند!! ( خانمها نخونند پررو میشن! )

شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ق.ظ

آورده اند که:

مردى زن زیبائى داشت ، چند سالى با کمال خوشى با هم زندگى نمودند، تا اینکه ناگاه زن در اثر آبله ، صورتش از زیبایى افتاد.

شوهر جوانمرد وى براى اینکه مبادا همسرش از این حادثه خجالت کشد و غمگین شود، روزى چون سر از خواب برداشت ، شروع کرد به فریاد کردن و گریستن و بر سر و صورت خود زدن!

زن پرسید چه شده ؟!

گفت : دریغا که هر دو چشم من نابینا شده و جایى را نمى بینم!!

و مدت بیست سال! باقیمانده عمر خود را با این حال سپرى کرد، تا مبادا همسرش از زشتى رخسارش خجالت کشد!

درس با یک آفتابه آب!!!

پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ
منصور عماد از کوچه ای که سرای قاضی بغداد در آنجا بود، عبور می کرد و در خانه باز بود.
منصور جلوی در ایستاد و به درون منزل نظری افکند و دید سرایی است بسیار وسیع و مجلل.
داخل آنجا شد، دید دارای اطاقهای مفروش، ظروف عالی و غلامان و خدمه متعدد می باشد.
از آن همه تجمّل حیرت زده شد!
از ایشان آب برای وضو طلبید. یکی از غلامان آفتابه بزرگی را پر کرد. منصور مقابل قاضی نشست و مشغول وضو گرفتن شد و دست و پا را به آب بسیار شست!
قاضی گفت: این چه اسرافی بود که مرتکب شدی! چرا این همه آب را هدر دادی؟
منصور گفت: تو که زیاده روی در آب مباح را اسراف می خوانی ، این همه تجملات و اسباب این سرا که خدا می داند پول آن از کجا آمده، اسراف نیست؟! تو که با یک منزل کوچک و دو خدمتگزار می توانی زندگی آسوده ای داشته باشی ، چرا این قدر زیاده روی می کنی و این همه وبال را بر دوش می کشی!
قاضی از سخنان منصور به خود آمد و زندگی کذایی را بر هم زد و از آن پس زندگی معتدلی را در پیش گرفت
.

آه

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ

مردی وارد مسجد شد و دید تکبیر می گویند.

از یکی پرسید:

نماز چندم است؟

جواب دادند:

تمام شد.

آهی کشید!

شخصی از میان جمعیت برخواسته و گفت:

حاضرم تمام نمازهایم را با آن آه تو عوض کنم و چنین کردند.

شب هنگام آن که آه را خریده بود در عالم خواب ، مژده قبولی اش دادند.


آن یکی از جمع گفت این آه را             تو به من ده و آن نماز من تو را 

شب به خواب اندر بگفتش هاتفی        که خریدی آب حیوان و شفی

حرمت این اختیار و این دخول             شد نماز جمله ی خلقان قبول

برگرفته از:

مثنوی

در منزل شیخ هادی نجم آبادی، به فقرا سور می دادند؛ و برای هر سه نفر، یک سینی غذا گذاشته بودند و سینی جداگانه ای در مقابل شیخ.
از قضا یکی از ثروتمندان شهر که میهمان ناخوانده بود، به دیدن شیخ آمد و در کنار سینی وی نشست. در همان لحظه مرد فقیری هم از در وارد شد و منظره سینی غذاها را دید؛ و از آنجائی که سینی ها سه نفره بود و سینی شیخ دو نفره ؛ رفت و در کنار مرد ثروتمند نشست.
خان که برای خودش کسر شأن می دانست با مرد فقیری هم غذا شود، به مرد بیچاره گفت:

" آیا تو تنها زندگی می کنی؟ "

مرد گفت:

" خیر، با مادر پیرم زندگی می کنم ".
خان مقداری از غذا در ظرف جداگانه ای ریخت و یک تومان هم از کیسه لئامتش بیرون آورد و به مرد فقیر داد و گفت:

" برخیز و اینها را پیش مادرت ببر تا با هم غذا بخورید که ثواب بیشتری دارد! ". و با این حیله، او را از کنار سفره بلند کرد.

شیخ که به منظور خان پی برده بود گفت:

" آهای عمو ! غذا و پول را به مادرت برسان و خودت هر چه زودتر برگرد ؛ ما غذا نمی خوریم تا تو برگردی و با ما غذا بخوری! زود بیا که خان ، گرسنه است! ".
مرد، خندان و شتابان به نزد مادر رفت و فوراً برگشت و به اتفاق شیخ و خان، غذا خورد و به ریش تمام متکبرین عالم خندید!


نظر کردن به درویشان بزرگی کم نگرداند
سلیمان با همه حشمت، نظرها داشت با موران 


فرار شیخ از دام

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

یکى از شاگردان مرحوم شیخ انصارى چنین مى گوید:

زمانى که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامى اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهاى متعدّدى در دست داشت .

از شیطان پرسیدم : این بندها براى چیست ؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم مى افکنم و آنها را به سوى خویش مى کشانم و به دام مى اندازم . روز گذشته یکى از این طنابهاى محکم را به گردن شیخ مرتضى انصارى انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه اى که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولى افسوس که علیرغم تلاشهاى زیادم شیخ از قید رها شد و رفت .
وقتى از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجراى خواب خود را تعریف کردم .

شیخ فرمود:

آن ملعون (شیطان ) دیروز مى خواست مرا فریب دهد ولى به لطف پروردگار از دامش گریختم .
دیروز پولى نداشتم و اتّفاقاً چیزى در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه مى کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج ) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمى دارم و انشاءاللّه بعداً ادا مى کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریدارى کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟
در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعى گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سر جاى خود گذاشتم .


منبع:

داستانهائى از علماء
علیرضا خاتمى


از یه نفر چند بار مى تونى عیــــــدى بگیرى؟!

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ

رسم کودکان محل بر این بود که در عید نوروز، همدیگر را خبر مى کردند و دسته جمعى براى گرفتن عیدى به خانه مدرس مى رفتند. آقا هم بچه را دوست داشت و ضمن نوازش به هر کدام یک سکه یک ریالى ، عیدى مى داد.

در یکى از اعیاد، کودک همسایه جلوتر از همه سکه را گرفت و رفت و لحظه اى بعد آمد و در گروه کودکان سکه نگرفته که نشسته بودند تا شیرینى بخورند نشست و باز مدرس به او سکه اى داد. این عمل چند بار تکرار شد. مدرس نگاهى به کودک کرد و او را شناخت و فهمید که پسر عباس درشکه چى است که خانواده اى فقیر بودند. از کودک پرسید: تا ظهر چند بار دیگر مى آیى . آن کودک از شدت شرمسارى سکوت کرد. مدرس گفت : عیبى ندارد همدیگر را زیادتر مى بینیم ولى براى اینکه خسته نشوى بنشین اینجا، هشت بار حساب مى کنیم و هشت سکه یک ریالى شمرد و به او داد.

آن کودک از شوق به گریه افتاد. مدرس دستى بر سرش ‍ کشید و مشغول دادن عیدى به بچه هاى دیگر شد.


منبع:

داستانهاى مدرس
تالیف : غلامرضا گلى زواره


مواظب مشاوراتت باش!!

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ


زن و شوهرى با هم نزاع کردند. مرد عصائى بر زوجه زد که بر اثر آن ضربت از دنیا رفت ، بدون اینکه شوهر قصد کشتن او را داشته باشد. مرد از اقوام و خویشان همسر ترسید و براى یافتن چاره کار مدتى اندیشید و چون فکرش بجایى نرسید با یکى از دوستانش ‍ مشورت کرد.
مستشار گفت : چاره کار آنست که جوان زیبائى را پیدا کنى و او را بکشى . آنگاه او را کنار جسد زنت قرار دهى ، تا وقتى اقوام همسرت یا اقارب آن جوان از ماجراى قتل مطلع شدند، به ایشان بگوئى : این جوان با زوجه من زنا مى کرد و لذا من هر دو را به قتل رساندم .
مرد ساده ، کلام مستشار را پذیرفت و تصمیم بر اجراى آن گرفت . جلو منزل خود نشست . اتفاقا جوان زیبائى از آنجا مى گذشت ، او را به بهانه اى به داخل منزل آورد و به قتل رساند و جسدش را کنار جسد همسرش قرار داد.
هنگامى که خویشان زن اطلاع یافتند، براى انتقام نزد شوهر آمدند.
شوهر آن زن گفت : من دیدم این جوان با عیال من عمل منافى عفت انجام مى دهد، نتوانستم تحمل کنم ، هر دو را بقتل رساندم .
خویشان زن با مشاهده صحنه و اینکه هر دو در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند، آرام شدند، و اعتراض و اقدامى نکردند.

از سوى دیگر مستشار ظالم با خیالى آسوده در منزل خود نشسته بود، تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد. چون پسرش به خانه نیامد، نگران شد. در جستجوى پسر از منزل خارج شد و به هر کوى و برزن سر زد تا شاید او را پیدا کند.
سرانجام از همه جا نومید گشت و به منزل دوست خود رفت و گفت : آیا به پیشنهاد من عمل نمودى .
گفت : آرى .
مستشار: ببینم آن جوانى را که به قتل رسانده اى کیست ؟
وقتى داخل اطاق شد، دید جوان مقتول ، پسر خود او است !!

***
امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: مَن حَفَرَ لاَِخیِه بِئراً وَقَعَ فیها - هر که براى برادرش
چاهى بکند؛ خود در آن افتد! -


تو براى چى گریه مى کنى؟!

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ

جوان عابدى هنگام مرگ ، خانواده خود را دید که گرد او حلقه زده اند و گریه مى کنند.
پس رو به پدرش کرد و گفت :اى پدر! چرا گریه مى کنى ؟
گفت : پسرم فراق تو و تنهائى خود را بیاد مى آورم اشک از دیدگانم جارى مى شود.
خطاب به مادرش گفت : مادرم! تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت : گریه من به خاطر غم فقدان تو است . عمرى من و پدرت زحمت کشیدیم که عصاى دوران پیرى ما باشى ، اکنون از میان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى .
پس به همسرش گفت : چه چیزى ترا به گریه وا داشته است ؟
گفت : اینکه نیکى ترا از دست مى دهم و به غیر تو نیازمند مى شوم .
آنگاه از فرزندانش پرسید: شما چرا مى گریید؟
گفتند: به خاطر یتیمى و خوارى پس از تو.
پس جوان عابد به آنان نگریست و گریست .
خانواده اش پرسیدند: تو چرا گریه مى کنى ؟

پاسخ داد: شما براى خودتان مى گریید، من هم بر خود مى گریم!!
آیا چه کسى براى سفر طولانى که در پیش دارم مى گرید؟
چه کسى به خاطر کمى زاد و توشه من اشک مى ریزد؟
چه کسى براى من در آن خانه خاکى و تنگ و تاریک قبر گریان است ؟
چه کسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟
آیا در میان شما که عزیزترین افراد نسبت به من هستید، و من نیز عزیزترین افراد نسبت به شما هستم ، کسى هست که براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسیدگى اعمال بگرید؟
این بگفت ، و آهى جانکاه کشید و بمرد!!