برای اولین بار - بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی - اینک : « وب مهربـــــــــــانی » مطلـــــب داری بــــــــــذار مطلــــب نداری بــــــــــــردار ( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد. ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )
******************************* ******************************* تذکر: لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه. بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...
آقا من یاد یه خاطره ای افتادم ؛ دوران دبیرستان من داوطلب انتخابات شورای دانش آموزی شدم. بعد اعلامیه ای با عکس اسکن شده بصورت چاپی سیاه و سفید یکی دو تا زدم رو در و دیوار ها ورودی مدرسه تا داخل سالن ها... تا آن روز کسی حتی تبلیغ هم شروع نکرده بود برای رای گیری و من چون زود رسیده بودم ، به محض تعویض شیف رفتم در کلاس.
بچه ها آمدند صف ایستادند و وارد کلاس شدند و تا چشمشان به من خورد از تعجب میخ کوب شدند و چند لحظه بعد مرا دوره کردند و از ذوق و شوق در آغوش کشیدند و گفتند خدا را شکر زنده ای!
گفتم مگه قرار بود بمیرم؟!! گفتند: اعلامیه شوخی بود؟! اصلا شوخی خوبی نکردی ما تو صف داشتیم می آمدم دیدیم...! (مثل اینکه بچه ها برگه های تبلیغاتم را که در حیاط بود کنده بودند) یکی گفت: داخل صف هم که نبودی، من اول تا عکس اعلامیه ات را دیدم به بچه ها خبر دادم که اینم مرد و نزدیک بود گریه کنیم... . تا اینکه خودت هم دیدیم و ... . خلاصه جریان اعلامیه را توضیح دادم و قرار شد همه کلاس به بنده رای بدهند.
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟
آفرین حاج آقا