شعر بلند « از خون بستن تا خون جستن » - بخش اول -
خانمی میگه:
اینهمه کاغذ جمع کردی که چه؟!
میخوای دیگ حلیمتو باهاش گرم کنند!!! خخخخخ
راستم میگه هر سال هم که داره بر حجمشون افزوده میشه!
یه نگاهی انداختم، شعر بلندی رو دیدم مربوط به ده ، پانزده سال قبل.
نشیب زیاد داره، اما فرازهایی هم داره...
شعر بلند:
از خون بستن ، تا خون جستن
ریه ها پر از دود
سرفه ها پی در پی
به خودم بود اگر
به مزایای کجا می دادم
یک نفس عطر هوای ده را؟!
چه زمان هائی بود؟!
یاد باد آبادی!
فصل تابستان
خانه ی کوچک ما
معبر مار و رتیل ...
خواهر کوچک من تا بخوابد، قصه ای می نگریست!!
و زمستان
ناودان شُرشُره از خانه مردم می دیدیم!
- بام ما هر چه به دل داشت، به ما می بارید!! -
تا که برقی می زد، دست در گردن هم می کردیم!
برف شیره(1) چقدَر دل می برد!
پدرم گندم روشن(2) می کاشت
و بماند که سرِ شخم زدن
- بر خلاف آخور -
خره کم می آورد!
و پدر هی می کرد:
برو! صاحب مرده!!
و بماند به چه زحمت، کود حیوانی را بار خر می کردیم، طرف گندمزار!
تیر
- هنگام درو -
داس سهم پدر و مادر بود.
بچه ها از سرِ صبح
- لتّه ای پیچیده - (3)
با کفِ دست درو می کردند!
چه عرق ریزی بود!!
ظهر می شد
سایبان می بستیم
چادر مادر و خواهر را
می نشستیم به یک چادر شب
و ناهار:
کمی آب دوغ خیار
قبضه ای برگ ترب!!
دو سه تا جوز ندانم ساله
- که خدا رحمتی بی بی گوشه ی چادر مادر می بست! -
چایی از برگ بهی
یا که از ریشه ی خاری که خُلُر می گویند
- پُرِ خاکستر و خاک -
به همان کاسه ی دوغی که پس از صرف غذا
با کمی آب
- ز یک قُلقُلی(4) گونی پیچ
که به زیر بغلی خوشه ی گندم
دور از دیده ی خورشید، نهان می کردیم -
یکی از ما می شست!
و صد البته به ما می چسبید!
بگذرم از سرِ کوبیدن خرمن
انتظار وزش باد که با چارشاخی ، گندم از کاه جدا گردانیم!
آسیاب و غیره...
و نگویم که چطور ، از سر کوه گَوَن آوردیم؟!
و چگونه کفچه ماری را کشتیم؟!
مادرم نان می پخت
دختری در آغوش
پسری بسته به پشت
به تنوری که چو راه دهمان ناهموار!!
و خودم حتی دیدم همت موشی را در حافظه اش!
بعد در آتش آن ، قِلِفی می پختیم!
گاه هم سیب زمینی و لبو
... (ادامه دارد)
(1) مخلوط برف و شیره انگور که زیر کرسی داغ ، بسیار دلچسب بود
(2) اسم نوعی گندم
(3): لتّه = پارچه
(4) قمقمه
حاجی قدیما خوب بدی ها خخخخخخخخخخ
با تشکر از حس زیباتان