ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

شعر بلند :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر بلند» ثبت شده است

با طبیعت آشتی باید کرد


و به مهمانی میمون برویم، جمع را درس بگیریم از او !!

بهره ی ما از جمع، جز مرض هایی مسری نیست!!!!


*

غصه و درد و بلا آری هست

این ولی علّتِ از کوره بدر رفتن نیست!!


غصه و درد و بلا را باید، روی هم رفته تلنبار کنیم -

بعد وقتی که گذر بر سرِ کوهی افتاد، همه را با دادی بیرون ریزیم!!


هر کدام از ما فکری دارد

پیش پای همه اما چاهی ست 

پشتِ سر، طوفان ها


دلخوشی های فراوانی را می شود با خود داشت

می شود در چلّه، دل به گرمای درخشندگی برفی بست!!

می شود تابستان، قطره را دریا دید - موّاج و خنک !


می شود خیلی فکر ها کرد

می شود خیلی فرض ها کرد


می شود هم شاخه های بسیار درختان را، دستان هیولایی انگاشت که به دنبال تو تا آن سرِ دنیا بدوند !!

می شود هم خیره در ماه شد و او را چرخاند

هی چرخاند، هی چرخاند

بعد مثل خبر سنگینی بر سر کوبید !!


می شود دنیا را خوب، می شود دنیا را بد دید!

بعد از این سعی کنیم مثل آن کوه صبوری باشیم، که در او نعره زنند آدم ها

- دلشان را شده خالی بکنند -

همچنان هم ز سخن ها شان باز، هیچ در دل نکنیم !


مردمی نزد خدا بخشوده ند، که به هم می بخشند!

و تواضع علفی ست زیر پای ده ما روئیده

نان بگیرند ز خاک، و بگیرند به لب


عمه اخلاق عجیبی دارد

هر چه اش می گویی کرّ و کرّ می خندد!

و چه سخت است سلامش کردن!

و ان طرف تر شهری ست که جوابت ندهند!


بنشینیم چنان کارگر خود - بر خاک

و نترسیم تن او به تن ما بخورد!!


و ادب عطر هوایی ست که پیچیده به ده

صندلی هم باشد، ننشینند به خوردن بر او

تاری از ریش سپید پیری، حکم امضاء دو عادل دارد!


« ادب آداب دارد» سرمشق کتاب هنر است.

راستی چیست ادب؟!

خمیازه پشت دست نهان کردن؟! 

- تا نفهمند آدمی را درست می بلعد؟!

زیبا صدا زدن؟!

- در واقع اما با پنبه سر بریدن؟!

یا رفتن یواش؟!

- در دل ولی به فکر پریدن سرِ شکار؟! چون ببر یا پلنگ؟!


و مبینید که مردی شده ام!

دل طفلی ست مرا در سینه، که به یک اخم و تشر می گیرد!


کاش رویم می شد به همه می گفتم چقدَر دوستشان می دارم!

کاش روزی برسد دیگر اظهار محبت ها  را حمل بر چرب زبانی نکنند!!


و نباید سخن رفته به معنی برداشت

- طرز صحبت به نظر مدرک گویایی نیست، که به هر سمت زبان می چرخد! -

پشت صحبت ها را باید نگریست!


یادمان باشد هر حرفی نزنیم

حرف ها شوخی شوخی رنگ جدی گیرند!


گاه هم حالاتی ست که کسی حرف نباید بزند - با آدم


خارج از شهر شما غاری هست

- شهر خوبی دارید - 

سرپناهی می تواند باشد، وقتی از دیدنتان خسته شدم!

- رفته ام چند تفکر آنجا - 


کاش دنیای خدا پاک شود، از لوث وجود آدم

تا خدا راحت تر، بر سایر مخلوقاتش اکرام کند!


واقعا روی زمین جایی هست، پای آدم نرسیده آنجا؟!

برویم و نفسی تازه کنیم؟!

شعر بلند « از خون بستن تا خون جستن » - بخش سوم -

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ب.ظ

...

همه اینجا شادند

همه اینجا راضی

همه تابیده به هم

تا ببینند عزیزی را، پر درآرند به سویش -

مثل وقتی بره مادرش را می بیند!


حال پائین ده را بالا ده می داند

مالشان مال همه ست

و «نداریم» ندارند اینجا


و اگر ساختمانی بنشیند، برنخیزد شکری بر به پا بودن آن!

همه ده را از خود می دانند.


ور بمیرد پدری، نیست معلوم که فرزندش کیست؟! -

همه می گریند...

همه هم را خوش آمد می گویند!


زخمی ار دل بزند، دل با عاطفه ای تسکین هست!


ده ما شیرزنانی دارد هرچه هم خسته شوند «نه» نگویند به شوی!


و «صداقت» جوی آبی ست که از کوچه ی ده می گذرد!

گوششان باد نمی گیرد اگر حرف مضرّی شنوند!

و لبی پشت سری حرف ندارد بزند.

دختری نیست که ماتیک زند، و ببندد سینه، و بگیرد ابرو !

و به شهر هرچه تعریف تعارف باشد

و رفاقت اگری ست

مردمان دقّ دل همدیگر


کوچه ها حال مرا می گیرند

کوچه هایِ به زن و مرد شما آبستن

کوچه هایی که گنه می زایند!

کوچه هایی که به طراحیِ از پیش به تو می خندند!

کوچه هایی که به اندازه ی یک آش تو را می خواهند!


 کوچه ی مملو شهر، شاهراهی به فساد!


کاشکی باکرگی کذب نبود!


و جرائد را صفحه ی حادثه ها می چرخاند!


قلب ها کاسه ی زهرند که بر دست تعارف بکنند

دست ها شمشیرند بر گردن هم

چشم ها شکّاکند

گام ها مشکوکند


و لگدکوب کنند آنچنان سایه ی شان - مردم را


و مگر دین مقدس را در طاقچه ها نگذاریم

و مگر نام خدا را بر سفره ی رنگین گناهان ببریم!


صاف و صادق باشیم

تا به مهمانی روزانه ی نور، راه پیدا بکنیم!

نگرانی بشریّت را خواهد کشت!

مؤمنین لذت دنیا را بردند!


و به دنبال گناهان نرویم

باز کاری نکنیم که گناهان پی ما راه افتند


چشمی از چشم خودِ تو بر تو پرمحبت تر نیست!

هرکسی خود را بالا بکشد

هر کسی خود را هم بالا بکشد، دنیا آباد است!

...

سنگ پای ما را ، پدرم دستی داشت : سیه و پر ز تَرَک!

و ز نحیفی حمل می کرد دو درّه بر دوش!

سرش آزیرکشان   کمرش تیرکشان!

مادرم ماهی بود، وه به خورشید بیابان که زغالینش کرد!

کیسه کیسه علف صحرا را روی سر می آورد!

خواهرم ذره ای شیر ندوشیده ز بز ، کاسه اش مملو پشکل می شد!

هر زمان دست به جارو می برد، می گرفتیم از او... که مبادا بکَند در سرِ کوچه - چاهی!

کوزه ها دائما از آب سرِ چشمه پُر و فرغون خیس!

و زمستان ، لب استخر پر از یخ می رفت جامه ها را می شست! ها که می کرد به دست، مثل این بود لبوئی دارد!!

چه گناهی کرده دختر قالیباف؟!

دیدگانی کم سو ، قامتی افتاده ، و گلویی پرِ پرز ، انگشتانی دستار به سر !

خانه مان رادیوئی بیش نداشت!

و برادرهایم خرّ و پفّ شبشان هی هی بود!

و چه کم می شد استخوان زَبَک(1) میشی را جای هفت تیر به زیر کش تنبان بینند!!

و به تایربازی گیوه ها را بکَنند!


هیچ صحرا زاده نان بی مزد نخورد!!

...


(1): فکّ پائین

خانمی میگه: 

اینهمه کاغذ جمع کردی که چه؟!

میخوای دیگ حلیمتو باهاش گرم کنند!!! خخخخخ

راستم میگه هر سال هم که داره بر حجمشون افزوده میشه!

یه نگاهی انداختم، شعر بلندی رو دیدم مربوط به ده ، پانزده سال قبل.

نشیب زیاد داره، اما فرازهایی هم داره...

شعر بلند: 

از خون بستن ، تا خون جستن


ریه ها پر از دود

سرفه ها پی در پی

به خودم بود اگر

به مزایای کجا می دادم

یک نفس عطر هوای ده را؟!


چه زمان هائی بود؟!

یاد باد آبادی!


فصل تابستان

خانه ی کوچک ما

معبر مار و رتیل ...

خواهر کوچک من تا بخوابد، قصه ای می نگریست!!


و زمستان

ناودان شُرشُره از خانه مردم می دیدیم!

- بام ما هر چه به دل داشت، به ما می بارید!! -

تا که برقی می زد، دست در گردن هم می کردیم!

برف شیره(1) چقدَر دل می برد!


پدرم گندم روشن(2) می کاشت

 و بماند که سرِ شخم زدن

- بر خلاف آخور -

خره کم می آورد!

و پدر هی می کرد:

برو! صاحب مرده!!


و بماند به چه زحمت، کود حیوانی را بار خر می کردیم، طرف گندمزار!


تیر

- هنگام درو -

داس سهم پدر و مادر بود.

بچه ها از سرِ صبح 

- لتّه ای پیچیده - (3)

با کفِ دست درو می کردند!


 چه عرق ریزی بود!!


ظهر می شد

سایبان می بستیم

چادر مادر و خواهر را

می نشستیم به یک چادر شب


و ناهار:

کمی آب دوغ خیار

قبضه ای برگ ترب!!

دو سه تا جوز ندانم ساله

- که خدا رحمتی بی بی گوشه ی چادر مادر می بست! - 


چایی از برگ بهی

یا که از ریشه ی خاری که خُلُر می گویند

- پُرِ خاکستر و خاک -

به همان کاسه ی دوغی که پس از صرف غذا

با کمی آب

 - ز یک قُلقُلی(4) گونی پیچ

که به زیر بغلی خوشه ی گندم

دور از دیده ی خورشید، نهان می کردیم -

یکی از ما می شست!


و صد البته به ما می چسبید!


بگذرم از سرِ کوبیدن خرمن

انتظار وزش باد که با چارشاخی ، گندم از کاه جدا گردانیم!

آسیاب و غیره...


و نگویم که چطور ، از سر کوه گَوَن آوردیم؟!

و چگونه کفچه ماری را کشتیم؟!


مادرم نان می پخت

دختری در آغوش

پسری بسته به پشت

به تنوری که چو راه دهمان ناهموار!!

و خودم حتی دیدم همت موشی را در حافظه اش!

بعد در آتش آن ، قِلِفی می پختیم!

گاه هم سیب زمینی و لبو


... (ادامه دارد)


(1) مخلوط برف و شیره انگور که زیر کرسی داغ ، بسیار دلچسب بود

(2) اسم نوعی گندم

(3): لتّه = پارچه

(4) قمقمه