شعر بلند « از خون بستن تا خون جستن » - بخش سوم -
...
همه اینجا شادند
همه اینجا راضی
همه تابیده به هم
تا ببینند عزیزی را، پر درآرند به سویش -
مثل وقتی بره مادرش را می بیند!
حال پائین ده را بالا ده می داند
مالشان مال همه ست
و «نداریم» ندارند اینجا
و اگر ساختمانی بنشیند، برنخیزد شکری بر به پا بودن آن!
همه ده را از خود می دانند.
ور بمیرد پدری، نیست معلوم که فرزندش کیست؟! -
همه می گریند...
همه هم را خوش آمد می گویند!
زخمی ار دل بزند، دل با عاطفه ای تسکین هست!
ده ما شیرزنانی دارد هرچه هم خسته شوند «نه» نگویند به شوی!
و «صداقت» جوی آبی ست که از کوچه ی ده می گذرد!
گوششان باد نمی گیرد اگر حرف مضرّی شنوند!
و لبی پشت سری حرف ندارد بزند.
دختری نیست که ماتیک زند، و ببندد سینه، و بگیرد ابرو !
و به شهر هرچه تعریف تعارف باشد
و رفاقت اگری ست
مردمان دقّ دل همدیگر
کوچه ها حال مرا می گیرند
کوچه هایِ به زن و مرد شما آبستن
کوچه هایی که گنه می زایند!
کوچه هایی که به طراحیِ از پیش به تو می خندند!
کوچه هایی که به اندازه ی یک آش تو را می خواهند!
کوچه ی مملو شهر، شاهراهی به فساد!
کاشکی باکرگی کذب نبود!
و جرائد را صفحه ی حادثه ها می چرخاند!
قلب ها کاسه ی زهرند که بر دست تعارف بکنند
دست ها شمشیرند بر گردن هم
چشم ها شکّاکند
گام ها مشکوکند
و لگدکوب کنند آنچنان سایه ی شان - مردم را
و مگر دین مقدس را در طاقچه ها نگذاریم
و مگر نام خدا را بر سفره ی رنگین گناهان ببریم!
صاف و صادق باشیم
تا به مهمانی روزانه ی نور، راه پیدا بکنیم!
نگرانی بشریّت را خواهد کشت!
مؤمنین لذت دنیا را بردند!
و به دنبال گناهان نرویم
باز کاری نکنیم که گناهان پی ما راه افتند
چشمی از چشم خودِ تو بر تو پرمحبت تر نیست!
هرکسی خود را بالا بکشد
هر کسی خود را هم بالا بکشد، دنیا آباد است!