شعر بلند « از خون بستن تا خون جستن » - بخش چهارم -
و تواضع علفی ست زیر پای ده ما روئیده
نان بگیرند ز خاک، و بگیرند به لب
عمه اخلاق عجیبی دارد
هر چه اش می گویی کرّ و کرّ می خندد!
و چه سخت است سلامش کردن!
و ان طرف تر شهری ست که جوابت ندهند!
بنشینیم چنان کارگر خود - بر خاک
و نترسیم تن او به تن ما بخورد!!
و ادب عطر هوایی ست که پیچیده به ده
صندلی هم باشد، ننشینند به خوردن بر او
تاری از ریش سپید پیری، حکم امضاء دو عادل دارد!
« ادب آداب دارد» سرمشق کتاب هنر است.
راستی چیست ادب؟!
خمیازه پشت دست نهان کردن؟!
- تا نفهمند آدمی را درست می بلعد؟!
زیبا صدا زدن؟!
- در واقع اما با پنبه سر بریدن؟!
یا رفتن یواش؟!
- در دل ولی به فکر پریدن سرِ شکار؟! چون ببر یا پلنگ؟!
و مبینید که مردی شده ام!
دل طفلی ست مرا در سینه، که به یک اخم و تشر می گیرد!
کاش رویم می شد به همه می گفتم چقدَر دوستشان می دارم!
کاش روزی برسد دیگر اظهار محبت ها را حمل بر چرب زبانی نکنند!!
و نباید سخن رفته به معنی برداشت
- طرز صحبت به نظر مدرک گویایی نیست، که به هر سمت زبان می چرخد! -
پشت صحبت ها را باید نگریست!
یادمان باشد هر حرفی نزنیم
حرف ها شوخی شوخی رنگ جدی گیرند!
گاه هم حالاتی ست که کسی حرف نباید بزند - با آدم
خارج از شهر شما غاری هست
- شهر خوبی دارید -
سرپناهی می تواند باشد، وقتی از دیدنتان خسته شدم!
- رفته ام چند تفکر آنجا -
کاش دنیای خدا پاک شود، از لوث وجود آدم
تا خدا راحت تر، بر سایر مخلوقاتش اکرام کند!
واقعا روی زمین جایی هست، پای آدم نرسیده آنجا؟!
برویم و نفسی تازه کنیم؟!