عاشقی تو و عاشقی من ؟!
در
نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را
سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و
روی سرش برف نشسته است!
باخود
گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو
رفتم دیدم او یک جوان است!
او
را تکانی دادم!
بلافاصله
نگاهم کرد و گفت چه میکنی؟!
گفتم:
جوان! مثل اینکه متوجه نیستی!
برف،
برف!
روی
سرت برف نشسته!
ظاهراً
مدتهاست که اینجایی!
مریض
میشی!
خدای
ناکرده میمیری!
اینجا
چه میکنی؟!
جوان
که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو
کرد!
دیدم زل زده به پنجره خانهای!
فهمیدم
عاشق شده!
نشستم
و با تمام وجود گریستم!
جوان
تعجب کرد!
کنارم
نشست!
گفت
تو را چه شده پیرمرد؟!
نکنه تو هم عاشقی؟!
گفتم
قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! ولی اکنون که تو را
دیدم ، فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی
بیش نبوده!
مگر
عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد!
از : مرحوم عارف « شیخ رجبعلی خیاط »
( منبع: رسا )