برای اولین بار - بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی - اینک : « وب مهربـــــــــــانی » مطلـــــب داری بــــــــــذار مطلــــب نداری بــــــــــــردار ( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد. ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )
******************************* ******************************* تذکر: لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه. بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...
از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست از شمع رخت محفلش افروختنی نیست در طوف حریمش ز فنا جامه احرام کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست گرد آمده از نیستی این مزرعه را بـرگ ای برق مزن خرمن ما سوختنی نیست گوینـد که درخانه دل هست چـراغـی افــروخته کاندرحـرم افروختنی نیست یکدانه اشک است روان بـر رخ زرین سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیس
رفتیم یه امامزاده همین اطراف شهرمون بعد از زیارت و صبحانه و از این حرفا... شروع کرده بودیم والیبال بازی کردن تا نیم ساعتی گذشت و یهوو یه حاج آقایی سرشو از ماشین آورد بیرون و گفت این بازی دخترونه چیه فوتبال بازی کنید :))) همین پیاده شد از ماشین فورا اومد و توپ رو گرفت یارکشی کرد و فوتبال زدیم. جاتون خالی.مساوی که شدیم هوا هم گرم بود(مراداد ماه)گفت بسه دیگه... . اتفاقا همین بازی تموم شد دمش گرم سفارش کرد یکی رفت دو تا هندونه آورد نشستیم خوردیم و تا نماز ظهر جا خوش کردیم و به امور فرهنگی حاج آقا کمک کردیم مثلا دو تا از بچه ها رو مامور کرد کنار لب تاپ و سیستم صوتی بشینند و یکی از بچه ها هم مامور شد قرآن بخونه قبل از اذان بود و من و حاج آقا هم دور محوطه امامزاده که قدم میزدیم به خانم ها تذکر میدادیم که با چادر وارد بشوند. بعد از نماز هم با اصرار فراوان که حاجی بیا ما رو برسون بلند شدیم راه افتادیم، اما ایشان کلاس تابستانی داشتند بعد از نماز و 2 تا شاگردانش اومده بودند... . البته تا نزدیک جاده پیاده همراهیمان کرد.خوب شد بدرقه مان کرد و گر نه ناهاره رو هم می موندیم یا گرسنه میموند خودش و یا ورشکست می شد:)))))))) یه فوتبال و این همه درد سر. خلاصه که درکت می کنم محمد آقا که چرا الان فوتبال دوست نداری.
پاسخ:
خخخخ
اتفاقا فوتبال بازی می کنم اما فوتبالی نیستم!
و اصلا هم به گرد اون حاج آقایی که شما میگین نمیرسم که نمیرسم!
از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
در طوف حریمش ز فنا جامه احرام
کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست
گرد آمده از نیستی این مزرعه را بـرگ
ای برق مزن خرمن ما سوختنی نیست
گوینـد که درخانه دل هست چـراغـی
افــروخته کاندرحـرم افروختنی نیست
یکدانه اشک است روان بـر رخ زرین
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیس
میرزا حبیب خراسانی