مدافعـــــــان بالقوة
سکونتش جای دیگه ای ست اما هر از گاهی مسجد ما میاد.
بر خلاف دیگران که بسم الله نگفته دم به دقیقه چشماشونو به ساعت می دوزند ، او آنچنان به تفسیر قرآن و بیان احکام از خودش علاقه نشون میده که آدمو سر ذوق میاره!
دیشب یه حس دیگه داشت!
منو سر راه به منزل رسوند و درو باز کردم که پیاده شم گفت:
حاج آقا! هوای سوریه به سرم زده!
معناش اینه که « کجا میری؟ حرف دارم! »
در و بستم و بر صندلی جامو محکم کردم!
ماشینو خاموش کرد.
اونقدری هنوز با هم آشنا نشدیم که بگم : چیه با زنت به مشکل برخوردی؟!
از کار دنیا خسته شده ای؟!
مامان بابا دعوات کردن؟!
خوب معلومه بهترین جا همون سوریه ست!
طناب که دور گردنت بندازی و خودتو خلاص کنی که پای جنازه تم نمیان!
اینجوری میری و عزیز میری!
اسمتم تو شهر و محل می پیچه و تجلیل و ترحیم و ...
با اندکی مکث گفتم:
پدر و مادرت راضی اند؟!
گفت: نمی دونم فکر نمی کنم پدرم مانع بشه، مادرم شاید!
ولی مهمتر زنمه!
گفتم: چطور؟
گفت: چند بار به شوخی اسم سوریه رو آوردم عکس العملشو ببینم ، دیدم بدجور بی تابی می کنه! آخه همو خیلی دوس داریم! میگه بعد تو نمیتونم که نمیتونم!
به فکر افتادم : خدایا! اینها که عطر تابوتشان در کوچه خیابان های ما می پیچه ، زن داشتند فرزند داشتند، بیشتر از همه ی ما شاید عاشق خانواده شون بودند! چطور دل بریدند و رفتند! بازماندگانشون الان چه حس و حالی دارند؟!
افکار رو مثل اینکه واقعا چیزی بر سرم نشسته با تکانی از خودم دور کرده و گفتم:
فعلا تو این اوضاع که داوطلب به قدر کفایت هست ، میشه دل اهل و عیال رو ترجیح داد!
و اضافه کردم:
ولی حیفم میاد جوونایی که هر کدوم تو محله خودشون در علم و اخلاق و رفتار و تدین و پشتکار نمونه اند بروند و شهید بشند و نخاله هاشون رو دست جامعه بمونند به علافی و هرزگی!!
حرف خودم رو تو تفسیر با یک آرامشی به خودم برگردوند، اونجور که از شرمندگی سر به گریبان بردم و سکوت بود که تا داخل خونه اومد و تمام شب رو موندگار شد!
گفت:
حاج آقا! این جانی رو که دادند یه روزی به زور میگیرند، بذار خودم با دست خودم بدم مگه قدر و ارزشی پیدا کنه!
فقط همین
...
+ برا همه شون آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری دارم.