چوب کبریت!!
اسرائیل چوب کبریتی
منبع: الایام
سعید بیابانکی در کتاب لبخندهای مستند:
1 -
در خیابان اتفاقی میخورم به یکی از خوانندگان سرشناس کشور که دارد با تلفن همراه صحبت میکند. به او سلام میکنم. جواب مرا میدهد. میگویم ببخشید عرضی داشتم. میگوید من عجله دارم. حتماً به شما زنگ میزنم و دور میشود. بلافاصله میگویم: میخواستم بگویم در آلبوم جدیدتان پنج بیت از شعرها را غلط خواندهاید. با شنیدن این حرف مکثی میکند و به سمت من میآید و میپرسد: ببخشید کدام شعرها؟
در حالی که سوار تاکسی شدهام، میگویم: من عجله دارم بعداً به شما زنگ میزنم!!
2 -
یکی از دوستان که به تازگی صاحب فرزند شده تماس گرفته و میگوید: دوست دارم تعدادی اسم دختر به من پیشنهاد بدهی تا با مشورت فامیل یکی از آنها را برای دخترم انتخاب کنم. میگویم حداقل باید ده روز به من فرصت بدهی تا فکر کنم. میگوید: ای بابا یعنی در این ده روز دختر ما اسم ندارد؟ میگویم فعلاً اسمش را بگذارید New Folder!
3 -
یکی از نمایندگان شورای شهر را در خیابان دیدهام که عینک دودی گذاشته تا کسی او را نشناسد! کاری که پیشترها عمراً نمیکرد. تعجب میکنم این همه تبلیغ کرده برود شورای شهر برای خدمت به مردم ، بعد عینک دودی گذاشته مردم او را نشناسند مبادا مزاحم اوقات شریف او شوند!
4 -
با ناصر فیض و رضا رفیع که هر دو طنازند دعوت شدهایم سمنان برای شعرخوانی. یکی از مدیران استان میگوید در وصف سمنان شعری ندارید؟ این دو بیت را فیالمجلس در آن مجلس انشاد فرموده و پشت تریبون میخوانیم. جماعت کلی تشویق میکنند:
شهری پر از کرشمه پر از بنز و خاور است
استان که نیست موطن مردان اکبر است
نصف جهان اگر به هنر شهره است و گز
سمنان ما ولی پرزیدنتپرور است... !
منبع:
تسنیم
جبرئیل نزد پیامبر آمد و عرض کرد:
از حسنین بپرس چه رنگى را دوست مى دارند تا با اذن الهى ، لباس در همان رنگ تهیه شود.
امام حسن علیه السلام گفت: « اُرِیدُها خَضْراء؛ من : رنگ سبز »
امام حسین علیه السلام پاسخ داد: « یا جَدَّاهُ اُرِیدُها حَمْراء؛ من : رنگ سرخ »
منبع:
فرهنگ سخنان امام حسین علیه السلام، ص 182
دفتر رهبری در توضیح این عکس نوشته است: «تصویر ارسالی یکی از مخاطبان؛ پیرامون حضور امروز فرمانده کل قوا در دانشگاه امام حسین علیهالسلام»
کدخبر : 38137
۱۳۹۴/۰۲/۳۱ ۲۲:۱۳
روزی حجاج بن یوسف برای تفریح و گردش در باغها با چند نفر از خواص از شهر خارج شد.
پس از پایان تفریح، همراهان را مرخص کرد و خود به تنهایی قدم می زد.
در راه به پیرمردی بر خورد نمود.
پرسید: پیر مرد! اهل کجایی؟
گفت: اهل همین آبادی.
پرسید: مأمورین دولت در آبادی شما چگونه اند؟
پاسخ داد: بدترین مأمورین هستند. به مردم ستم می کنند و اموالشان را حلال می دانند.
گفت: درباره حجاج چه می گویی؟
جواب داد: استاندار عراق از مأمورینش بدتر است!! خداوند او و مأمورینش را رو سیاه کند!!
حجاج به پیرمرد گفت: مرا می شناسی؟
جواب داد: نه.
گفت: من حجاج هستم!
پیرمرد گفت: نه!
او گفت: من حجاج هستم!
پیرمرد جواب داد: فدایت شوم! آیا شما مرا می شناسی؟
پاسخ داد: نه.
گفت: من فلان پسر فلان ، دیوانه بنی عجل هستم ؛ هر روز دوبار گرفتار جنون می شوم!!!
حجاج از گفته او خندید. سپس دستور داد به وی صله دادند.
منبع:
مبلغان ش 93
نقل شده:
روزی تیمور لَنگ به حمام رفته بود.
حمامی او را شستشو و نظافت می کرد ، که تیمور به جهت صرف وقت سربسر حمامی گذاشته ، گفت:
اگر گفتی من چقدر می ارزم؟!
حمامی نگاهی به سراپای او کرد و گفت: سه درهم!
تیمور گفت: چه می گویی؟! فقط لُنگ حمام من سه درهم می ارزد!
حمامی پاسخ داد: من هم با لُنگ حساب کردم!!!
به آقا گفتند:
می دونین برا شما هم جوکهایی ساخته ند؟!
فرمود: بله
گفتند:
حالا یکی از اون جوکهایی که در مورد خودتون شنیدین ، برا ما نقل میکنین ؟!
فرمود:
میگن یه شب مقام معظم رهبری بدون هماهنگی تصمیم می گیرن از یه وزارتخانه شبانه روزیی بازدید کنن.
دوازده شب میرن و دو نیم که دارن برمیگردن می بینن خیابونها خلوته!
به راننده میگن :
میشه من بشینم پشت فرمون؟!
اول نه و نمیشه و درست نیست و بالاخره جا رو عوض می کنن!
سر یه چهار راه تو خیابون خلوت چراغ قرمز میشه!
ایشون ترمز می کنند! مأمور راهنمایی که انگار چیز عجیبی دیده میاد جلو و از ایشون گواهینامه طلب میکنه!!
میگن: همراه خودم نیاوردم!
سرباز اینقدر این دست و اون دست میکنه که رهبری میگن:
لااقل زنگ بزنین به مسئولین بالادستی از اونها کسب تکلیف کنین!
زنگ میزنه به افسر !
اونم که خوابش خراب شده با قاطعیت میگه توقیف کنین ماشینشو !
میگه: قربان! ایشان آدم مهمی اند!
میگه: باشه
میگه: خیلی مهمند!
میگه: همینه که گفتم
میخواد نماینده مجلس باشه فرماندار و شهردار باشه و هرکس دیگه ای!
میگه: مهمتر از اینایی هس که گفتین!
میگه : رئیس جمهور که نیست! اصلا فرقی نمیکنه مقام رهبری هم که بود حکم همینه!!
سرباز میگه: قربان مهمتره!
افسر که حسابی بریده میگه: از اونم مهمتر؟! اون وقت طرف کی باشن؟!
میگه: قربان! نمیدونم ، فقط اینو بگم همین مقام معظم رهبری که میگین ، راننده ایشونند!!!
راوی:
استاد سعید قاسمی
در جمع روحانیون طرح هجرت نیشابور
برد تضمینی در بازی « گل یا پوچ »
برای این کار کافی ست که :
از رقیب بخواهید برای آن دستی که گل در آن قرار دارد عددی زوج و برای دست دیگر عددی فرد را در نظر بگیرد.
سپس از او بخواهید که عدد دست راست را در عددی زوج ضرب کرده و آنگاه حاصل آن را با عدد دست چپ جمع نماید.
پس اگر عدد بدست آمده فرد باشد، گل در دست راست و اگر زوج باشد در دست چپ قرار دارد.
اقتباس از:
کتاب خزائن
ملا احمد نراقی
شخصی به احمد بن خالد گفت:
خدا به تو عطایی کرده که به پیغمبرش هم نکرده است!!
احمد از این گفته در خود فرو رفت و به خشم آمد و با عتاب بسیار از گوینده سؤال کرد:
که ای کم خرد! آن چیست که خداوند به من عطا کرده و به رسول خدا صلی الله علیه وآله ارزانی نداشته است؟
آن مرد در پاسخ گفت:
خداوند به رسول خودش می فرماید:
"لَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ" - آل عمران آیه 159 - "ای پیامبر! اگر تندخو و سخت دل بودی، مردم از گرد تو متفرق می شدند."
در صورتی که تو تندخو و سخت دل هستی ، و ما از گردت متفرق نمی شویم !!!
شخصى از روى غرور و تمسخر رو به نابینائى کرده گفت :
مشهور است که خداوند هر نعمتى را که از بنده اى مى گیرد ؛ در عوض نعمتی دیگرش مى دهد چنانکه شاعر گوید:
خدا گر ز حکمت ببندد درى
ز رحمت گشاید در دیگرى
حال بگو بدانم خدا به جاى نابینائى چه نعمتى به تو داده است ؟!
نابینا گفت :
چه نعمتى بالاتر از این که روى چون توئی نبینم ؟!!
مرد مسلمانى، وارد شهر یهودى نشین شد.
مردى یهودى او را دید و گفت:
« این روزها چقدر مسلمان بدینجا مى آید! هم اکنون در این شهر، مسلمان از سگ بیشتر است! »
مرد مسلمان با خونسردى گفت:
« ولى در شهر ما، یهودى از سگ کمتر است!! »
ابن جوزى واعظ، بنابر نظر بعضى از بزرگان، شیعه مذهب بوده و از روى تقیّه،
اظهار تسنّن مى کرده است.
از وی پرسیدند:
« خلیفه بلافصل پیامبر
صلى الله علیه وآله ، على علیه السلام بود یا ابوبکر؟ »
گفت:
«کسى که دخترش در خانه
او بود!».
(این جمله دو پهلوست از این جهت که مرجع ضمیرها مشخص نیست یکى اینکه: خلیفه بلافصل، على علیه السلام
است که دختر پیامبر صلى الله علیه وآله در خانه على علیه السلام است دوم
اینکه: خلیفه بلافصل، ابوبکر است که دختر ابوبکر در خانه پیامبر
صلى الله علیه وآله مى باشد).
از او در مورد تعداد خلفاى بعد از حضرت
رسول صلى الله علیه وآله سؤال کردند. گفت:
« چند بار بگویم چهار نفر، چهار
نفر، چهار نفر! »
(در اینجا نیز معلوم نیست که آیا منظور او، واقعا چهار نفر
است که طبق نظر اهل سنّت مى باشد. یا منظورش سه تا چهار تا یعنى دوازده تا است که
طبق نظر مذهب تشیّع مى باشد!!)
منبع:
مردان علم در میدان عمل، ج1