ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

شخصیت ها :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۹۳ مطلب با موضوع «شخصیت ها» ثبت شده است

یادی از شهید بهشتی

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ
شهید بهشتی

برشی از کتاب زندگی و مبارزات شهید بهشتی


مرکز اسلامی
اول از همه نام مسجد را از «مسجد ایرانیان» به مرکز اسلامی هامبورگ تغییر داد. این طوری همه مسلمانان از شیعه و سنی تا ایرانی و غیر ایرانی می‌توانستند با آرامش به آنجا بیایند. بعد هم چون در آلمان مسلمان‌ها دسترسی به گوشت ذبح شرعی شده نداشتند، دکتر با شهرداری این شهر هماهنگی‌های لازم را انجام داد تا قصاب مسلمانان بتواند هفته‌ای چند بار به قصاب‌خانه هامبورگ برود، ذبح کند و گوشت مورد نیاز مسلمانان را تهیه کند.


سه هزار نفر در نماز وحدت
در مرکز اسلامی هامبورگ، صرف داشتن روسری برای ورود خانم‌ها کافی بود؛ به‌علاوه دکتر برای حفظ وحدت میان شیعه و سنی و به دلیل این‌که اهل سنت هم به این مرکز می‌آمدند. استفاده از مهر در نماز را ممنوع کرده بود و غالبا از دستمال کاغذی استفاده می‌کردند حتی برخی مستحبات قابل حذف در اذان و اقامه را که برای آنها حساسیت‌زا بود، حذف کرده بود. نتیجه این شد که در اعیاد و گاه مواقع عادی بسیاری از اهل سنت پشت سر ایشان نماز می‌خواندند. مثلا سال آخر در نماز عید قربان سه هزار نفر شرکت کردند. جالب اینجا بود که وقتی به ایران بازگشت، خیلی‌ها دکتر را محکوم کردند که وهابی و سنی است و ولایت امیرالمومنین را قبول ندارد و نسبت به حجاب بی‌توجه است.


شهید بهشتی


اتحادیه انجمن‌های اسلامی
بچه مسلمان‌هایی که برای ادامه تحصیل می‌آمدند، تحت تاثیر انواع و اقسام تبلیغات قرار داشتند. رها و مظلوم و بی‌دفاع، و این اتفاق تنها برای ایرانی‌ها نمی‌افتاد. هر دانشجوی مسلمانی که از هر کشوری می‌آمد در معرض خطر بود برای همین با هماهنگی مسلمانان عرب و پاکستانی و آفریقایی، هسته اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان را تشکیل دادیم و برای این تشکل برنامه‌ریزی کردیم . سخنرانی و پرسش و پاسخ ساده‌ترین برنامه‌ها بود. در سال ۴۸، اولین سمینار دانشجویی برای گفت‌وگو درباره مسائل مهم دانشجویی دینی، به مدت دو هفته درهامبورگ برگزار شد.


مناظره
توده‌ای‌ها مکان مناظره را در طبقه دوم یک مشروب‌فروشی قرار داده بودند. وقتی وارد شدیم، با میزهایی مواجه شدیم که رویش بساط ورق و آبجو پهن شده بود و هر کس با یک یا چند دختر دور هریک از آنها نشسته بود. به محض ورود حصیری را که در این سفره‌ها به عنوان جانماز با خود می‌برد پهن کرد و گفت من نمازم را نخوانده‌ام. جو جلسه عوض شد بعد هم مجری چند سوال را خواند و جلسه را ترک کرد و اداره آن را به پدرم سپرد. قدرت بیان دکتر همه را مبهوت کرده بود. هرچه جلسه بیشتر پیش می‌رفت، نوع سوالات تغییر می‌کرد. کار به جایی رسید که یکی با لحنی تمسخر آمیز پرسید: آقای بهشتی می‌گویند در بهشت رودهایی از عسل روان است. تکلیف من چیست که به عسل علاقه‌ای ندارم؟ همه خندیدند اما دکتر با خونسردی گفت: اول باید ببینیم شما را به بهشت راه می‌دهند؟ و بعد برای این مشکل فکری بکنیم. جلسه آنقدر در روحیه بچه‌های انجمن اسلامی اروپا، اثر گذاشت که دیگر در هیچ مباحثه‌ای از توده‌ای‌ها کم نمی‌آوردند.


قول
درهامبورگ پسرک ده، دوازده ساله‌ای بود که گه گاه به مسجد رفت و آمد می‌کرد. یک روز پیش دکتر آمد و گفت معلم ما گفته راجع به اسلام سوالاتی از شما بپرسم، کی می‌توانم پیش شما بیایم. دکتر دفتر برنامه‌هایش را نگاه کرد و گفت: فردا ساعت ۵/۴
+++
توی مسیر مسجد بودیم که ماشین خراب شد. مدتی گذشت ولی نتوانستم ماشین را تعمیر کنم. دکتر یکی دوبار پرسید، چقدر طول می‌کشد تا ماشین درست شود؟ گفتم چطور؟ گفت: من ساعت ۵/۴ در مسجد قرار دارم. من که از جریان قرارش با پسرک خبر داشتم گفتم نگران نباشید. بچه ده دوازه ساله‌ای است می‌آید. می بیند شما نیستید. مشغول بازی می‌شود. ساعت ۵/۵ هم که برسید مساله‌ای نیست. دکتر گفت نه من با این بچه ساعت ۵/۴ قرار گذاشته ام و حتما باید سر ساعت در مسجد باشم. بعد هم یک تاکسی گرفت تا به موقع خودش را به مسجد برساند.


بهشتی


آمریکایی
همین که پایمان به شهر رسید با انبوه دیوار نوشته‌هایی مواجه شدم که علیه دکتر بود. الاغ سر راهمان سر بردیدند و “مرگ بر بهشتی” و “بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی” گفتند. به همین دلیل در اخلال سخنرانی‌ام به گوشه‌ای از جنبه‌های شخصیتی ایشان اشاره کردم. بعد از جلسه بیش از ۲۲ نامه به دستم رسید که تماما حرفهای رکیک و فحش و ناسزا بود. مرا متهم کرده بودند که از یک آمریکایی حمایت کرده‌ام و با او همدست هستم. نوشته بودند خانه ۱۵ طبقه دارد‌، زن اروپایی دارد و…
یک روز در مجلس خبرگان به دکتر گفتم شما چرا در مقابل این همه توهین از خودتان دفاع نمی‌کنید؟ در جواب آیه‌ای خواند و گفت فلانی من نباید از خودم دفاع کنم، بلکه باید آنقدر ایمان خودم را قوی کنم که خداوند از من دفاع کند و جواب اینها را بدهد. و چون وعده خدا حق است من به این وعده اعتقاد دارم، بعد هم افزود دفاع خد ا را نمی توان با دفاع ما مقایسه کرد.


مدرسه حقانی
در سال ۱۳۳۹ به فکر سامان دادن به حوزه علمیه افتادیم. برای برنامه ریزی، نظم و سازماندهی حوزه با مدرسین حوزه جلسات متعددی داشتیم، از جمله آقایان مشکینی، ربانی شیرازی، جنتی و سعیدی.
طرح مدرسه حقانی از همانجا شکل گرفت. طرحی ۱۷ ساله برای آموزش و تربیت طلاب. بالاخره هم در سال ۴۲ این مدرسه تشکیل شد و مدیریت مدرسه به سید علی قدوسی-آیت الله شهید- واگذار شد.
علوم جدید مثل جامعه شناسی، روان شناسی، اقتصاد، و زبان خارجی از دروس اصلی و اجباری این مدرسه بود. قبل از آن هم سلسله جلساتی را تحت عنوان “کانون اسلامی دانش آموزان و فرهنگیان قم” تاسیس کرده بود، برای مباحثه و سخنرانی برای جوانان. این کانون زیر نظر دکتر مفتح –شهید- اداره می‌شد.


سید محمد بهشتی حسینی- نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی- فرشته مرادی



خدیجـــــــــــه

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ
نگاهی به ویژگی های رفتاری اولین بانوی مسلمان نسبت به پیامبر (ص)

دهم رمضان (سال ده بعثت) نقطه پایان بر 25 سال همراهی خدیجه، بانوی آسمانی با رسول خدا صلی الله علیه و آله بود; بانویی مبارکه، (1) طاهره، راضیه، مرضیه، زکیه، صدیقه، کبری، (2) شامخه، (3) فاضله، کامله (4) و عفیفه (5) که 55 سال قبل از بعثت چشم به جهان گشوده و از سال 15 قبل از بعثت (دهم ربیع الاول) در کنار برگزیده الهی قرار گرفته بود و سرانجام بعد از قریب 25 سال همراهی و همگامی، در 65 سالگی چشم از جهان فرو بست و رسول الهی را در فراقی جانسوز تنها گذاشت.

این واقعه دردناک که به فاصله اندکی از وفات ابوطالب علیه السلام روی داد، چنان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را متاثر کرد که آن سال را «عام الحزن » نامید. به نقل علامه مجلسی بعد از این واقعه خانه نشین شده و کمتر از خانه بیرون می رفت. (6)

مروری بر نحوه خاکسپاری خدیجه علیها السلام و یادکرد دایمی پیامبر از وی، میزان این حزن و اندوه را به خوبی نشان می دهد:

وقتی خدیجه وفات یافت، پیامبر به شدت گریه کرد و زمانی که قبر آن بانوی بزرگوار حاضر شد، پیامبر همان گونه که اشک از چشمانش ریزان بود، وارد قبر شد و خوابید و افزون تر از قبل گریست، (7) او را دعا کرد و برخاست و با دست خویش همسرش را در قبر گذاشت. (8) پیامبر در سالگرد وفاتش نیز گریه کرد (9) و به زنانش فرمود: گمان نکنید مقامتان از او بالاتر است. زمانی که کافر بودید، ایمان آورد و مادر فرزندانم است.» (10)

حتی سال ها بعد که می خواستند خبر خواستگاری علی علیه السلام از فاطمه علیها السلام را به پیامبر بدهند و یادی از خدیجه شد، چشمانش پر از اشک شد و زمانی که ام سلمه از علت گریه اش پرسید، فرمود:

« خَدِیجةُ وَ أَینَ مِثلُ خدیجة صَدَّقَتنِی حِینَ یُکَذِّبُنِی النَّاسُ و أیَّدَتنِی عَلَی دِینِ اللهِ و أعانَتنِی علیه بِمالِها اِنَّ اللهَ عَزَّ و جَلَّ أمَرَنِی أن اُبَشِّرَ خَدِیجةَ بِبَیتٍ فِی الجَنَّةِ مِن قَصرِ الزُّمُرُّدِ لا صَعبَ فیه و لا نَصَب; (11)

خدیجه و کجاست مثل خدیجه؟ زمانی که مردم تکذیبم کردند، مرا تصدیق کرد. بر دین خدا یاری ام کرد و با مالش به کمکم شتافت. خدا به من فرمان داد تا او را به قصری زمردین در بهشت که سختی و محنتی در آن نیست، بشارت دهم

این همه تجلیل و بزرگداشت از مقام خدیجه علیها السلام ما را بر آن می دارد که اندکی پیرامون شخصیت خدیجه علیها السلام سخن بگوییم و شاخصه هایی که خدیجه علیها السلام را به چنین مرتبه ای رسانده است برشماریم.

در این مقاله پیرامون ویژگی های رفتاری خدیجه علیها السلام نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله سخن خواهیم گفت.


1 - نگرش ارزشی

اولین ویژگی حضرت خدیجه علیها السلام نسبت به پیامبر، درک ارزش های واقعی او در برابر فریبندگی های ظاهری و دنیوی بود. او معنای کمالات انسانی را به خوبی شناخت و چون توانست آن را تنها در وجود پیامبر اکرم بیابد، حاضر شد تمام شخصیت و دارایی خود را برای درک آن فدا کند. او در این راه هم از مال خود گذشت، هم از موقعیت اجتماعی اش. خدیجه برای درک این کمال واقعی، قالب های جاهلی را شکست و بهایی سنگین از جمله قطع رابطه زنان، حتی تا زمان تولد حضرت فاطمه علیها السلام را به جان خرید. خدیجه علیها السلام این نوع نگرش خود را هنگام ابراز تمایل به ازدواج، این گونه با پیامبر مطرح کرد:

«یابن عم انی رغبت فیک لقرابتک و سعلتک فی قومک و امانتک و حسن خلقک و صدق حدیثک; (12) ای پسر عمو، من به خاطر خویشاوندی، شرافت تو در بین مردم، امانت داری، خوش خلقی و راستگویی ات به تو تمایل پیدا کردم

این نوع نگرش و رفتار، در جامعه ای که عموم توده ها براساس ظواهر و زرق و برق های دنیوی روابط خود را پایه ریزی می کنند، نمی توانست بدون پی آمدهای تلخ و ناگوار باشد، لذا به فاصله ای اندک از پخش خبر ازدواج وی با امین قریش، گروهی از زنان به عیب جویی از وی روی آوردند و در محافل خود او را سرزنش کردند.

آنان می گفتند: «او با این همه حشمت و شوکت با یتیم ابوطالب که جوانی فقیر است ازدواج کرد. چه ننگ بزرگی

خدیجه علیها السلام در مقابل این جهالت ها ساکت ننشست و آن ها را به صرف نهار دعوت کرد و بعد از پایان مراسم گفت:

«ای زنان! شنیده ام شوهران شما (و خودتان) در مورد ازدواج من با محمد صلی الله علیه و آله خرده گرفته اید و عیب جویی می کنید، من از خود شما می پرسم آیا در میان شما، شخصیتی مثل محمد وجود دارد؟ آیا در گستره مکه و اطراف آن شخصیتی در فضائل و اخلاق نیک، مانند او سراغ دارید؟ من به خاطر این ویژگی ها با او ازدواج کردم و چیزهایی از او دیده ام که بسیار عالی است. پس شایسته نیست شما این گونه سخن بگویید و نسبت های ناروا به دیگران دهید.»

زنان قریش بعد از این سخنان خدیجه، همگی سکوت اختیار کردند و به تدریج پراکنده شدند
. (13)

این شیوه استدلال خدیجه هر چند عمق ارزش گرایی در انتخاب ها را نشان می داد، برای جامعه جاهل و متعصب آن روز قابل درک نمی نمود، لذا زنان لجوج قریش به حالت قهر با او رفتار می کردند. آن ها دیگر به خدیجه سلام نمی کردند و نزد او نمی رفتند حتی تا سال پنجم بعثت که حضرت زهرا علیها السلام متولد شد، نیز این شیوه رفتاری همچنان پا برجا بود. لذا حتی هنگام وضع حمل، او را تنها گذاشته و پیام فرستادند که:

«تو با ما مخالفت و با یتیم ابوطالب ازدواج کردی، ما هرگز نزد تو نمی آییم و در هیچ کاری کمک نمی کنیم!!» این حجم از کینه ورزی ها دل خدیجه را آزرد تا آن جا که خداوند چهار بانوی پاکیزه (ساره، آسیه، مریم، صفورا دختر شعیب پیامبر) را به یاری او فرستاد و به این سان خدیجه پاداش عشق و علاقه به کمالات انسانی را دریافت کرد و فرزندش فاطمه زهرا علیها السلام را نیز به دنیا آورد. (14)

2 - احترام به شخصیت پیامبر

خدیجه به رغم اموال فراوان و موقعیت اجتماعی ویژه ای که داشت، در برخورد با رسول اکرم همواره حرمت او را پاس می داشت و کوچک ترین رفتاری که نشانی از اظهار برتری دهد از خود بروز نمی داد. جلوه ای عالی از این رفتار را می توان در ماجرای عروسی آن دو سراغ گرفت. آن گاه که مراسم عقد و جشن پایان یافته بود و پیامبر می خواست به خانه عمویش ابوطالب برگردد، ملکه بطحا و بانوی قریش که اینک همسر او شده بود، این گونه او را مخاطب قرار می دهد:

«اِلَی بَیتِکَ فَبَیتِی بَیتُکَ وَ أنَا جارِیَتُک; (15) به خانه خودتان وارد شوید، خانه من خانه شماست و من کنیز شما هستم

و البته این همه احترام و پاسداشت به خاطر عقیده و ایمان او به توحید بود و بس. (16)

3 - تلاش برای جلب رضایت

خدیجه علیها السلام تمام توان خود را به کار می برد تا امور منزل را مطابق میل پیامبر اداره کند. از جمله چون به میزان علاقه پیامبر به عبادت آگاه بود، چنان رفتار می کرد که پیامبر به راحتی به عبادت و راز و نیازش مشغول باشد و حضور خدیجه را مانعی برای عباداتش نداند.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قبل از بعثت، در هر ماه چند بار و نیز همه ساله ماه رمضان را در غار حرا به تفکر و عبادت خداوند می گذراند (17) و این عمل بعد از ازدواج نیز ادامه داشت.

لذا امام هادی علیه السلام می فرمود: «پیامبر اسلام پس از سفر تجاری شام، درآمدش را بین فقرا تقسیم کرد و هر روز بامداد به فراز کوه حرا می رفت و به تماشای شگفتی های خلقت مشغول می شد و تحت تاثیر عظمت خدا قرار می گرفت و خدا را آن گونه که شایسته بود عبادت می کرد (18)

خدیجه علیها السلام با درک چنین روحیاتی از پیامبر، هرگز برای او مزاحمتی ایجاد نمی کرد و همیشه با همدلی و همراهی او را بدرقه می کرد، غذایش را به وسیله حضرت علی علیه السلام به بالای کوه می فرستاد و گاه خود نیز با حضرت همراه می شد.

علامه مجلسی به نقل از صحاح اهل سنت می نویسد: «در آن ماه رمضان که پیامبر در کوه حرا به سر می برد و وحی و بعثت آغاز می شد، حضرت علی و خدیجه و یکی از غلامان در حضورش بودند.» (19)

برای نمونه تنها یکی از این عبادت های پیامبر 40 روز به درازا کشید که خدیجه علیها السلام تمام این مدت را به تنهایی گذراند.

چنین عبادت های طولانی به طور طبیعی می توانست موجب ناراحتی، دلشوره ها و نگرانی های مختلفی برای خدیجه شود، اما او نه تنها اعتراض نمی کرد بلکه با رسول خدا همراهی نیز می نمود، لذا پیامبر صلی الله علیه و آله که خود متوجه نگرانی های خدیجه بود، عمار یاسر را نزد خدیجه فرستاد و پیام داد که: «ای خدیجه! گمان نکن کناره گیری من به خاطر بی اعتنایی به تو است، بلکه پروردگارم چنین فرمود تا امر خود را اجرا کند. جز خیر و سعادت فکر دیگری نکن. خداوند هر روز، چند بار به خاطر تو به فرشتگان بزرگش مباهات می کند. پس وقتی شب شد، در را ببند و در بستر خود استراحت کن (20)

همراهی و همدلی خدیجه و تلاش او برای کسب رضایت رسول اکرم به حدی بود که وقتی هنگام وفات در ضمن وصیت هایش به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «من در حق شما کوتاهی کردم، مرا عفو کن »، پیامبر فرمود: «هرگز از تو تقصیری ندیدم و تو نهایت تلاش خود را به کار بردی و در خانه من بسیار خسته شدی.» (21)

4 - تصدیق و تایید پیامبر

روایات بسیاری از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است که گویای اهمیت رویکرد خدیجه به پیامبر در آن فضای جاهلی و غربت رسول اکرم صلی الله علیه و آله است.

وقتی که حتی بسیاری از بستگان رسول اکرم صلی الله علیه و آله نیز پیامبر را تنها گذاشتند و حتی کمر همت به نابودی او بستند، خدیجه به محمد صلی الله علیه و آله روی آورد و با او پیمانی جاودانی بست و تا لحظه آخر زندگی بر عهد و پیمانش استوار ماند.

پیامبر نیز با درک چنین فضیلتی از خدیجه بود که همواره تاکید می کرد «این مثل خدیجة »

از جمله زمانی که هاله، خواهر خدیجه برای زیارت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به مدینه آمد، پیامبر با دیدن او به یاد خدیجه افتاد و از شدت تاثر به خود لرزید.

بعد از رفتن او، عایشه پرسید: چه قدر از پیر زن قریش که سال خوردگی صورتش را چروکین و سرخ کرده بود یاد می کنی با این که امروز روزگار او را نابود کرده و خداوند همسری بهتر به شما بخشیده است!؟ پیامبر فرمود:

«هرگز، به خدا سوگند! بهتر از خدیجه هیچ گاه نصیبم نشد، او هنگامی به من ایمان آورد که مردم مرا تکذیب می کردند و ...
(22)

عبدالله بن مسعود نمونه ای از مشاهدات خود پیرامون ایمان خدیجه را آن زمان که هیچ کسی به پیامبر ایمان نیاورده بود، اینگونه بیان می کند: «نخستین چیزی که از اسلام دانستم این بود که با عموهایم و تعدادی از اعضای قبیله، وارد مکه شدیم. چون می خواستیم مقداری عطر بخریم ما را به عباس بن عبدالمطلب راهنمایی کردند. او بالای چاه زمزم، در کنار کعبه نشسته بود. زمانی که پیش او نشسته بودیم، دیدیم مردی که دو لباس سفید پوشیده بود و گیسوان و ریش پر و دندان های سفید و ... داشت و چهره اش مثل ماه می درخشید، از باب صفا وارد مسجدالحرام شد. در طرف راست او یک نوجوان و پشت سرش بانویی پوشیده را دیدم. آن ها کنار حجرالاسود رفتند. ابتدا آن مرد به حجرالاسود دست کشید، سپس آن نوجوان و بعد آن بانو. آن گاه هر سه به طواف کعبه مشغول شدند. وقتی هفت بار طواف کردند، کنار حجر اسماعیل آمدند و نماز جماعت خواندند. آن مرد هنگام تکبیر دست هایش را تا کنار گوشش بلند می کرد تا به قنوت نماز رسیدند. قنوت را طولانی کردند تا آن که نماز تمام شد. من که چنین چیزی ندیده بودم، از ابن عباس پرسیدم: آیا دین جدیدی به مکه آمده است؟ من چنین دینی را در مکه ندیده بودم؟ گفت: این مرد برادرزاده من، محمد بن عبدالله است و آن نوجوان برادرزاده دیگرم علی بن ابی طالب و آن خانم هم همسر محمد; خدیجه دختر خویلد است. به خدا قسم غیر از این سه نفر کسی در روی زمین به این دین اعتقاد ندارد.» (23)

5 - انفاق اموال

پیرامون مظاهر ثروت خدیجه نوشته اند:

«هشتاد هزار شتر، اموال تجاری او را حمل و نقل می کردند، بارگاهی از حریر سبز با ابریشم بر بام خانه اش برافراشته بودند که مردم رفت و آمد می کردند و به فقرا کمک می شد، چهار صد غلام و کنیز امور اقتصادی و شخصی او را اداره می کردند.» (24)

با این همه او بلافاصله بعد از ازدواج نزد عمویش ورقة بن نوفل رفت و اموال فراوانی به او داد و گفت:

این ها را نزد محمد صلی الله علیه و آله ببر و بگو این اموال هدیه به شماست و هرگونه بخواهی در آن ها تصرف کن و هر چه غلام و کنیز و ثروت و ملک دارم، همه را به احترام حضرت، به او بخشیدم.

ورقة بن نوفل نیز کنار کعبه آمد و بین زمزم و مقام ابراهیم ایستاد و با صدای بلند گفت:

ای عرب! بدانید که خدیجه شما را شاهد می گیرد که خود و همه ثروت خود از غلامان، کنیزان، املاک، دام ها، مهریه و هدایایش را به محمد صلی الله علیه و آله بخشیده است و همه آن ها هدیه ای است که محمد آن را پذیرفته است و این کار خدیجه به خاطر علاقه و محبت او به محمد صلی الله علیه و آله است. شما در این باره گواه باشید و گواهی دهید.» (25)

دامنه این یاری مالی به سال های اولیه ازدواج ختم نیافت بلکه هنگام محاصره اقتصادی در شعب ابی طالب و حتی بعد از آن نیز اموال خدیجه نقش اساسی در نجات اسلام و مسلمانان از نابودی ایفا کرد تا آنجا که پیامبر در ماجرای شعب فرمود:

«هیچ ثروتی، هرگز مثل ثروت خدیجه به من سود نرساند (26)

طبق بعضی روایات در ماجرای محاصره، از اموال خدیجه چیزی نماند و به نقل از حضرت خدیجه علیها السلام «چیزی جز دو پوست باقی نماند که هنگام استراحت یکی را زیرانداز و دیگری را روانداز قرار می دهیم ».

در این مدت ابوالعاص بن ربیع، داماد حضرت خدیجه، شترها را با گندم و خرما با شگردهای مختلف به آن ها می رساند و در طول سه سال محاصره، مصارف آنان از اموال خدیجه تامین می شد. (27)

6 - تحمل پذیری و صبر

خدیجه صبر و تحمل را در زندگی با رسول خدا صلی الله علیه و آله پیشه خود ساخت و در برابر فشارهای مختلف همسایه های مشرک، زنان متعصب، محاصره اقتصادی و... بردباری و تحمل پذیری ویژه ای از خود نشان می داد.

از جمله این وقایع می توان به واقعه شعب اشاره کرد که نقش مهمی نیز در تحلیل قوای جسمانی خدیجه علیها السلام داشت، به اندازه ای که به فاصله اندکی از پایان محاصره، آن بانوی بزرگوار وفات یافت. در این محاصره یاران پیامبر (چهل نفر) جز چهار ماه حرام سال را در گرمای داغ تابستان و بیابان خشک و... تحمل می کردند و در این زمان بانوی محمد که 63 تا 65 ساله بود، علاوه بر صرف اموال، خود نیز در شمار محاصره شدگان بود.

میزان فشاری را که بر محاصره شدگان وارد می شد می توان از گزارش سعد وقاص فهمید. او می گفت: شبی از دره بیرون آمدم، از شدت گرسنگی تمام توانم را از دست داده بودم، چشمم به پوست خشکیده شتری افتاد، آن را برداشتم و بعد از شستن و پختن و کوبیدن، با آب خمیر مخلوط کردم و سه روزی با آن به سر بردم.»
(28)

بنت الشاطی از نویسندگان عرب در مورد میزان تحمل خدیجه علیها السلام در این دوران می نویسد:

خدیجه در سنی نبود که تحمل آن همه رنج برایش آسان باشد، و از کسانی نبود که در جریان زندگی با تنگی معیشت خو گرفته باشد. اما در عین حال و با وجود کهولت سن، سختی هایی را که در اثر محاصره در شعب وارد می شد تا سر حد مرگ تحمل کرد. (29)

در این دوره حتی برخی بستگان پیامبر نیز با بی رحمی تمام بر این فشارها می افزودند که از جمله آن ها می توان از ابوجهل نام برد که مانع می شد تا حکیم بن حزام برای عمه اش خدیجه علیها السلام که در شعب بود، حتی از اموال خود خدیجه آذوقه برساند. (30)

7 - انیس و غم زدای پیامبر

با این همه سختی و فشار، خدیجه خم به ابرو نمی آورد و در تمام دوران زندگی قبل و بعد از بعثت به سان بانویی شفیق، بر گرد وجود پیامبر می گشت و با سیمای خندان خود غم ها را از رخ پیامبر می زدود و در این بین به سان یاور، وزیر و کمک رسانی توانمند او را یاری می کرد.

ابن هشام می نویسد:

خدیجه به پیامبر ایمان آورد، گفتارش را تصدیق کرد و او را یاری داد و ...

خداوند به وسیله او به پیامبرش آرامش داد به نحوی که هیچ خبر ناراحت کننده ای از قبیل رد و تکذیب را نمی شنید مگر این که خداوند به وسیله خدیجه گشایش برایش ایجاد می کرد. وقتی خدا پیامبرش را به خدیجه برمی گرداند، دشواری ها را بر او آسان می کرد و تصدیقش کرده، اعمال مردم را (که موجب آزار شده بود) بی اهمیت جلوه می داد. رحمت خدا بر او باد. (31)

حجم سنگین فشارهای قریش و مشرکان با این سخن پیامبر روشن می شود که: «مَا اُوذِیَ نَبِیٌّ بِمِثلِ ما اُوذِیتُ; (32) هیچ پیامبری مثل من آزار ندید.» و خدیجه علیها السلام در تمام این آزارها، یار و غم زدای پیامبر بود.

علامه مجلسی می نویسد: در سال های آغازین بعثت بود که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله با سیمایی غمگین و محزون از غار حرا به خانه برگشت. خدیجه علیها السلام می گوید، به پیامبر گفتم: نشانه اندوه در چهره ات می بینم، چه شده است؟ فرمود: علی از من جدا شده و معلوم نیست کجاست؟ [ عده ای از مسلمانان به خاطر پرهیز از گزند مشرکان پراکنده شده بودند و میان علی علیه السلام و پیامبر صلی الله علیه و آله نیز فاصله افتاده بود] در مورد آسیب رسانی مشرکان به وی نگرانم!
به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض کردم: بر شترم سوار می شوم، یا او را می یابم و یا مرگ بین من و او فاصله می اندازد.
خدیجه سوار شتر شد و به جست و جو پرداخت تا آن که قیافه کسی را دیده بر او سلام کرد و از صدای جوابش فهمید علی است ... آن گاه به سوی خانه برگشت و با دادن خبر سلامتی علی، پیامبر را خوشحال کرد به اندازه ای که پیامبر یازده بار شکرا للمجیب گفت.

8 - مجاهدت و دفاع از رسول خدا صلی الله علیه و آله

از مصادیق مجاهدت خدیجه علیها السلام می توان به موضوع پذیرش اسلام در سال های جهل و گمراهی و نیز تقیه شدید در شرایط خوفناک و وحشتناک آن عصر اشاره کرد.

میزان خطرات پذیرش اسلام در آن دوره به حدی بود که امام صادق علیه السلام می فرمود: پیامبر خدا پنج سال در مکه به طور پنهانی می زیست، علی و خدیجه با او بودند و اسلام خود را پنهان و به شدت تقیه می کردند. (33)

علاوه بر این خدیجه علیها السلام در مقام دفاع از پیامبر نیز برمی آمد.

از جمله اصبغ بن نباته می گوید:

عصر روز جمعه در مسجد در حضور علی علیه السلام بودیم که مردی بلند قامت به نام سواد بن قارب خدمت امام آمد. او بعد از رد و بدل شدن مطالبی گفت: از یمن سوار شتر شدم و به سوی مکه آمدم. با نخستین کسی که روبه رو شدم ابوسفیان بود. بر او سلام کردم و پیرامون خاندان قریش پرسیدم، گفت: مشکلی نیست فقط یتیم ابوطالب دین ما را فاسد کرده است.
گفتم نام او چیست؟ گفت: محمد و احمد. پرسیدم کجاست؟ گفت با خدیجه دختر خویلد ازدواج کرده و در خانه اوست. مهار شتر را کشیدم و به خانه خدیجه رفتم و در زدم. خدیجه پشت در آمد و پرسید: کیستی؟ خود را معرفی کردم و گفتم: می خواهم با محمد ملاقات کنم.

او این گونه پاسخ داد:

«اذهب الی عملک ماتذرون محمدا یاویه ظل بیت قد طردتموه و هربتموه و حصنتموه اذهب الی عملک;
به دنبال کار خود برو، محمد را رها نمی کنید تا در پناه خانه اش بیاساید. شما او را از خود دور کردید و فراری دادید و در مقابلش سنگربندی کردید، برو به دنبال کارت

پیامبر فرمود: ای خدیجه در را بگشا .

وقتی وارد شدم سیمای نورانی پیامبر را دیدم و به رسالت او ایمان آوردم و بعد از وداع به یمن برگشتم. (34)

یک بار هم که جهال عرب با سنگ پرانی حضرت را زخمی کردند و در پی او تا خانه خدیجه آمدند و خانه را سنگ باران کردند، خدیجه بیرون آمد و گفت: آیا از سنگباران کردن خانه زنی که نجیب ترین قوم شماست، شرم ندارید؟ و مردم با شنیدن این سخن شرمنده و متفرق شدند و آن گاه خدیجه به مداوای همسرش شتافت.

در همین واقعه بود که پیامبر از سوی خداوند به او سلام رساند و خدیجه در برابر سلام الهی گفت: «ان الله هو السلام و منه السلام و علی جبرئیل السلام و علیک یا رسول الله السلام و برکاته.» (35)

  • پاورقــــــــــــــــــــی



1) بحارالانوار، ج 21، ص 352.

2) همان، ج 102، ص 272.

3) همان، ج 16، ص 69.

4) همان، ج 75، ص 56.

5) همان، ج 16، ص 69.

6) همان، ج 19، ص 21.

7) سیره اعلام النبلاء، ج 2، ص 11; کشف الغمه، ج 1، ص 511.

8) تاریخ طبری، ج 4، ص 593.

9) سفینة البحار، ج 1، ص 380.

10) سیره نبوی، ابن هشام، ج 1، ص 199.

11) سفینة البحار، ج 1، ص 381.

12) سیره نبوی، ابن هشام، ج 1، ص 201; تاریخ طبری، ج 1، ص 521.

13) بحارالانوار، ج 16، ص 81; ج 103، ص 374.

14) همان، ص 80.

15) بحارالانوار، ج 1، ص 4.

16) سفینة البحار، ج 2، ص 570; وفات الزهرا، مقرم، ص 7.

17) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 13، ص 208.

18) بحارالانوار، ج 17، ص 309.

19) همان، ج 15، ص 363.

20) بحارالانوار، ج 16، ص 79 و 80.

21) شجره طوبی، ج 2، ص 235.

22) قاموس الرجال، ج 10، ص 432.

23) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 13، ص 225.

24) بحارالانوار، ج 16، ص 22.

25) همان، ج 16، ص 75 تا 77.

26) همان، ج 19، ص 63.

27) ریاحین الشریعه، ج 2، ص 211.

28) سیره ابن هشام، ج 1، ص 379; تاریخ طبری، ج 2، ص 79.

29) خدیجه کبری، نمونه زن مجاهد مسلمان.

30) سیره ابن هشام، ج 1، ص 335; بحارالانوار، ج 19، ص 18.

31) سیره نبوی، ابن هشام، ج 1، ص 249; استیعاب، ج 4، ص 1820; با اختلاف اندک.

32) بحارالانوار، ج 39، ص 1.

33) کمال الدین، ص 197; نمونه هایی از مجاهدت این بانو در ماهنامه مبلغان ش 11، ص 8 به بعد مطالعه کنید.

34) اختصاص مفید، ص 181; بحارالانوار، ج 18، ص 98.

35) استیعاب، ج 4، ص 111 و ج 2، ص 719; اسد الغابة، ج 5، ص 438.


منبع:

مبلغان ش 23


خفگی با عمامه ...

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

مرحوم مدرّس ( قدّس سرّه ) را پس از ده سال تبعید، به خانه خرابه اى در شهر « کاشمر » آورده بودند. این خانه کوچک در کنار قبرستان شهر قرار داشت . به مأموران دستور داده بودند که از آن خانه با دقت مراقبت کنند و آن پیرمرد زندانى را زیرنظر داشته باشند، به آنان گفته شده بود که پیرمرد، بزرگترین دشمن رضا شاه است .

روزهاى آخر ماه رمضان بود، « آیت اللّه سید حسن مدرس » در حالی که آهسته آهسته عصایش را بر زمین مى زد و زیر لب صلوات مى فرستاد، داخل اتاقش رفت .

حالا دیگر از او فقط مقدارى پوست و استخوان مانده بود اما با همان حالش ، همه روزهاى ماه رمضان را روزه گرفته بود، براى او سختى در زندگى چیز تازه اى نبود با سختى ، دوستى دیرینه اى داشت .

او خود را از جوانى به کم غذایى عادت داده بود و از همان دوران ، روزهاى زیادى را با کارهاى سخت گذرانده بود. در ایام تحصیل ، روزهاى پنجشنبه و جمعه را عملگى کرده بود تا پول تحصیل خود را درآورد.

وى در کنار سماور کوچکى که در کنار اتاقش ، غل غل مى کرد؛ روى زمین نشست و مقدارى چاى در قورى ریخت و آن را روى سماور گذاشت ، بعد به آهستگى برخاست ، سجاده اش را برداشت و بر زمین پهن کرد، در آن دنیاى بزرگ ، فقط آن سجاده کوچک و کهنه بود که اشکهاى چشم مدرس را دیده بود.

مدرس ، رو به قبله نشست و با صداى بلندى مشغول خواندن قرآن شد. در همان لحظه در اتاقش باز شد و سه مأمور بدون خبر وارد شدند.

مدرس به آرامى روى برگرداند و زیر لب گفت : سلام !

سه مأمور با بى احترامى داخل اتاق شدند و نشستند. مدرس هم بدون توجه به آنها، مشغول خواندن قرآن شد. آن سه مأمور خیلى آهسته با یکدیگر مشغول صحبت شدند؛ اما مدرس اصلاً به آنها توجهى نداشت .

سرکار جهانسوزى رو به مدرس کرد و با صداى بلندى گفت : آهاى سیّد! چاى نمى خورى ؟!

مدرس بدون اینکه بازگردد، جواب داد: افطار که بشود، مى خورم .

تا اذان مغرب چیزى نمانده بود، آن سه نفر دوباره مشغول صحبت شدند، مدرس برخاست و شروع به خواندن نماز مستحبى کرد.

از دور صداى ضعیف اذان مى آمد، جهانسوزى برخاست و در حالى که به مدرس خیره شده بود، به سماور نزدیک شد. مدرس سر بر سجده گذاشته بود و ذکر مى گفت . او به تندى یک استکان چاى ریخت . یکى دیگر از مأموران ، پاکت کوچکى را که در دست داشت ، داخل استکان خالى کرد، دست آن مأمور مى لرزید، از داخل پاکت ، گرد سفید رنگى به داخل استکان سرازیر شد، همین که مدرس سلام نماز را داد، جهانسوزى استکان چاى را نزدیک مدرس برد و گفت : چایى بخور!

مدرس ، با همان آرامش ، استکان را برداشت ، بعد از گفتن بسم اللّه چاى را با یک دانه قند سر کشید.

سپس برخاست و در حالى که یک دور از عمامه اش را از سرش باز کرده و روى گردنش انداخته بود، آماده نماز شد.

هر سه مأمور با اضطراب ، مدرس را نگاه مى کردند.

آنها هر لحظه انتظار داشتند که پیکر نحیف و استخوانى مدرس نقش بر زمین شود! اما مدرس در رکعت سوم هم قیام کرد و نمازش را با آرامش ‍ ادامه داد! آن سه با تعجب به همدیگر نگاه کردند!

سمّ بر بدن او اثر نکرده بود!!

وقتى مدرس سر از سجده برداشت و نشست ، آن سه نفر به سوى مدرس هجوم بردند، دو تن از آنها، دستها و پاهاى مدرس را گرفتند و یکى از آنها عمامه را به دور گلوی مدرس پیچید و دو سوى آن را با قدرت تمام کشید!

مدّتى بعد، دیگر حتى صداى خِرخِر ضعیف نفسهاى مدرس هم شنیده نشد! چشمهایش بسته شد و پیکرش سست گردید و از هم وارفت ، آرى او به خدا پیوسته بود. - خدایش رحمت کند -


منبع:

چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران

یدالله بهتاشى


جعفر پرنده !!

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ

چهار خصلت خدا پسند:


خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که:

من ( خدا ) از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدردانى مى کنم!!!


پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.


جعفر عرض کرد:

اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم! ( به نظر من خود همین صفت آنقدر برجسته و بزرگ است که به تنهایی شایسته قدردانی دیگری می باشد! )


یا رسول الله! من هرگز شراب ننوشیدم ؛ زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود! ( و امتیاز من از سایر حیوانات به عقلم است )

و هرگز دروغ نگفتم ؛ زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است!

و هرگز زنا نکرده ام ؛ زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود!

و هرگز بت پرستی نکردم ؛ زیرا مى دانستم که بت پرستى منفعتى ندارد.

رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وى زد و فرمود:

سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنى!


منبع:

داستانهاى بحارالانوار جلد 1

محمود ناصرى

با کمی تصرف

حجة الاسلام حسینی بوشهری (مدیر حوزه های علمیه ):

علامه طباطبایی همیشه مقید بودند که نزدیک غروب ، حرم کریمه اهل بیت حضرت معصومه علیها السلام باشند و وقتی به حرم می‌رسیدند بر ضریح حضرت بوسه می‌زدند و پس از آن روزه خود را باز می‌کردند!!

وقتی از شهید مطهری می‌پرسند: چرا تا این حد به علامه طباطبایی ارادت دارید؟! می‌گفت چون استاد من استاد خاصی است که روزه‌اش را با بوسه زدن بر ضریح اهل بیت (ع) باز می‌کند!!


منبع:

سایت فارس


__________________________________________________________________________________

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لـــب است!

آری افطار رطـــب در رمضـان مستحب است!

________________________________________________________________________________



15 درس از 15 کارآفرین برتر تاریخ بشری

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ

2. ریچارد برانسون (Richard Branson) بنیانگذار Virgin Group:
"بزرگترین علاقه مندی من در زندگی این بوده است که برای خودم هدف های دست نیافتنی! قرار دهم و سپس تمام سعی خودم را برای رسیدن به این اهداف به کار بندم!"

3. جان دی راکفلر (John D. Rockefeller) بنیانگذار Standard Oil:
"پیدا کردن یک دوست در یک تجارت خیلی بهتر از پایه گذاری یک تجارت بر اساس یک رابطه دوستانه است!"

4. توماس ادیسون (Thomas Edison) مخترع لامپ :
"من هیچ وقت شکست نخوردم من فقط 10 هزار راه پیدا کردم که به هدف نمی رسید!!"

5. ری کراک (Ray Kroc) رئیس افسانه ای مک دونالد :
"شانس با تلاش ارتباط مستقیم دارد. هر چه قدر بیشتر تلاش کنید خوش شانس تر خواهید بود! "

6. دونالد ترامپ (Donald Trump) رئیس سازمان ترامپ :
"گاهی اوقات شما با شکست در یک نبرد، راهی برای پیروزی در جنگ پیدا می کنید. "

7. بیل گیتس (Bill Gates) بنیانگذار Microsoft :
"موفقیت یک معلم فریبکار است! او به افراد باهوش تلقین می کند که شما هیچگاه اشتباه نمی کنید."

8. والت دیزنی (Walt Disney) بنیانگذار کمپانی والت دیزنی :
"یکی از بهترین انواع تفریحات انجام دادن کارهای غیر ممکن است."

9. سام والتون (Sam Walton) بنیانگذار وال مارت :
"داشتن بالاترین سطح انتظار، کلید موفقیت در هر چیزیست."

10. جف بزوس (Jeff Bezos) موسس سایت آمازون :
"برند شما آن چیزی است که مردم در مورد شما می گویند، زمانی که شما در اطاق نیستید."

11. لری الیسون (Larry Ellison) بنیانگذار کمپانی اُراکل :
"زمانی که شما شروع به نو آوری می کنید، باید خودتان را آماده کنید که همه شما را دیوانه خطاب کنند!!"

12. هنری فورد (Henry Ford) بنیانگذار کمپانی فورد :
"چه شما فکر کنید که می توانید کاری را انجام دهید و چه فکر کنید که نمیتوانید آن کار را انجام دهید، در هر دو حالت درست فکر می کنید!!"

13. کارلوس اسلیم (Carlos Slim) صاحب کمپانی Telecoms :
"زمانی که شما برای تفکرات و اعتقادات دیگران زندگی می کنید، در حقیقت شما مرده اید!"

14. ماری کی اش (Mary Kay Ash) بنیانگذار کمپانی آرایشی بهداشتی ماری کی :
"الزاما افراد با استعداد با انبوهی از ایده های ناب بهترین ها نیستند. بهترین ها کسانی هستند که حتی اگر فقط یک ایده دارند رسیدن به آن را دنبال می کنند!!"

15. لری پیج (Larry Page) بنیانگذار گوگل :
"زندگی دو شانس به شما داده است: یکی اینکه تغییراتی بزرگ در دنیا به وجود آورید و دیگری اینکه تغییراتی کوچک در کسانی که دوستشان دارید! هر دو اینها شانس های فوق العاده ای هستند و فراموش نکنید که فرصت شما بسیار کوتاه است و خیلی زودتر از آن چیزی که تصور کنید به پایان خواهد رسید!"

منبع:

پارسینه کد خبر: ۲۴۱۳۰۵


ساره

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

(( ساره )) دختر خاله حضرت ابراهیم خلیل بود.

از نظر شرایطى که باید یک زن داشته باشد نظیر نداشت . از اعتدال قامت و زیبائى خیره کننده اى برخوردار بود.

به همین جهت نیز همسر او نظر به غیرت مردانگى در سفرهاى خود از بین النهرین به سوریه و از آنجا به فلسطین و سرزمین کنعانیان و از آنجا به مصر، خاطرش از جانب او جمع نبود و تمام سعى خود را مبذول مى داشت تاچشم بیگانه به ساره نیفتد و دردسرى برایش به وجودنیاید.

با همه احتیاطى که به عمل مى آورد، هنگامى که از فلسطین وارد مصر شد، مرزداران مصرى توانستند ساره را ببینند، زن و مرد را آوردند و به پادشاه مصر تحویل دادند، به این امید که در قبال آن کار جایزه خوبى از پادشاه خود بگیرند.

پادشاه مصر از ابراهیم پرسید این زن چه نسبتى با تو دارد؟ ابراهیم گفت : او خواهر من است!!

به این نیت که اولا هر زن با ایمانى خواهر دینى شوهر خود هم هست و ثانیا اگر پادشاه مصر درباره ساره سخن بگوید، براى او که شوهر ساره بود، مصیبت بار و دردناک نباشد و پادشاه تصور کند درباره خواهر ابراهیم که بلامانع است سخن مى گوید نه همسر او!

با این وصف ابراهیم ساره را به خدا سپرد و در انتظار عکس العمل خدا نشست .

پادشاه که هنوز رخسار دلفریب ساره را ندیده بود دستور داد او را به حرمسرا ببرند و تحویل زنان دهند تا چنانکه باید بیارایند و چون از هر جهت آماده شد او را خبر کنند.

همینکه پادشاه مصر خواست به ساره نظر بیفکند برقى چشمش را خیره کرد و از هوش رفت و به دنبال آن به زمین خورد.وقتى به هوش آمد و باردوم خواست به وى نظرکندبازچشمش ‍ خیره شدوازهوش رفت .

پس ازآنکه به هوش آمد دستور دادابراهیم رابیاورند تا درباره ساره از وى توضیح بیشترى بخواهد.

وقتى پرسید: توضیح بده این زن چه نسبتى با تو دارد؟

حضرت ابراهیم که فرصت را مناسب دید، فرمود: او همسر من است و اینکه گفتم خواهر من است به این منظور بود که احتمال مى دادم تو نظر سوئى نسبت به او داشته باشى و براى من که شوهراو هستم بیش ازحد ناگوار باشد!!

ابراهیم در آن وقت مى دانست که شاه مصر ضربت کوبنده خود را دریافته است و از صدمه اى که دیده است ، توضیح بیشترى مى خواهد هر چه بود این پیشامد ممکن بود براى هر تازه واردى به مصر روى دهد. ولى ابراهیم و ساره که محبوب خدا بودند در این امتحان و پیشامد، پیروز شدند و از هر اتفاق سوئى بر کنار ماندند.

پادشاه مصر دستور داد ساره را با همان لباس و جواهرات به شوى خود ابراهیم تحویل دهند و گفت اجازه دارد که آزادانه و با کمال آسایش و آرامش ‍ در کشور او به سر برند.

ابراهیم که به واسطه قحطسالى از فلسطین به مصر آمده بود، سالها در مصر ماند. پادشاه مصر که پى به شخصیت ممتاز ابراهیم و همسرش ساره برده بود، به علاوه دخترى که از خاندان نجیب و محترم مصر بود به رسم آن روز به عنوان مددکار ساره به ابراهیم بخشید. این زن همان ((هاجر)) است که بعدها به پیشنهاد ساره با حضرت ابراهیم ازدواج کرد و اسماعیل پسر نخستین وى از او متولد گردید.

ابراهیم پس از چندین سال که در مصر اقامت داشت ، چون آثار خشکسالى از فلسطین بر طرف شده بود به آنجا بازگشت و بار دیگر در آنجا رحل اقامت افکند و به کار هدایت خلق همت گماشت .

 گفتیم که ابراهیم و ساره سالها با هم زندگى کردند ولى صاحب فرزندى نشدند که روزنه امیدى در شبستان زندگیشان پدید آورد و یادگارى از آنان باشد.

یازده سال پس از آنکه ابراهیم از هاجر صاحب پسرى شد، خداوند مهربان ساره را نیز بى نصیب نگذاشت و اجر فداکارى و گذشت او را که حاضر شده بود براى خود هوو بیاورد و همسرش از هووى او صاحب فرزندى شود، به او داد.

ابراهیم 120 سال داشت و ساره نود ساله بود.

فرشتگانى که ماءمور تنبیه قوم لوط بودند و به شهرهاى ((سدوم )) مى رفتند شب هنگام به خانه ابراهیم در آمدند تا به وى مژده دهند که بر خلاف موازین طبیعى ، ساره در همان سن و سال از وى آبستن خواهد شد و پسرى مى آورد و این اجر اوست که حاضر شد نسل پاک پیامبر خدا باقى بماند ولو از زن دیگر غیر از خود او باشد! خداوند، خود ماجرا را در سوره هود شرح مى دهد.

((فرستادگان آمدند وبه ابراهیم مژده دادند و گفتند: سلام ! ابراهیم گفت : سلام برشما! به دنبال آن ، چیزى نگذشت که گوساله اى بریان براى آنان آورد. همینکه ابراهیم دید دست آنان به طرف غذا دراز نمى شود، از آنان بد گمان شد و ترسى به دل گرفت . فرشتگان گفتند: مترس که ما فرستادگان خدا به سوى قوم لوط هستیم .

در این هنگام زن ابراهیم (ساره که متوجه شد مهمان فرشتگانند) ایستاده بود و فرشتگان را مى نگریست ، خندید! ما به ساره مژده دادیم که فرزندى به نام ((اسحاق )) خواهد آورد و پس از اسحاق هم یعقوب است . ساره گفت : واى بر من ! من مى زایم و حال آنکه پیرى فرتوت هستم و شوهرم نیز کهنسال است چه خبر شگفت انگیزى ؟! فرشتگان گفتند: آیا از اراده خدا تعجب مى کنى ؟این موضوع رحمت وبرکت خدابر شما خاندان نبوت است ، خدایى که همه او راسپاس مى گویند و داراى مجد و عظمت است - ( وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا اِبْراهیمَ بِالْبُشْرى قالوُا سَلاما قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنی ذٍ فَلَمّا رَءَآ اَیْدِیَهُمْ لا تَصِلْ اِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَ اَوْجَسَ مِنْهُمْ خی فَةً قالُوا لا تَخَفْ اِنّا اُرْسِلْنا اِلى قَوْمِ لُوطٍ وَامْرَاءَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِاِسْحقَ وَ مِنْ وَراءِ اِسْحقَ یَعْقُوبَ قالَتْ یا وَیْلَتى ءَاءَلِدُ وَ اَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلى شَیخا اِنَّ هذالَشَىْءٌ عَجیبٌ قالُوا اءَتَعْجَبینَ مِنْ اَمْرِاللّهِ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ اِنَّهُ حَمیدٌ مَجیدٌ ) (سوره هود، آیه 69 - 73)

بدینگونه خداوند جهان از ساره بانوى پیرى که هیچ انتظار نمى رفت حامله شود، پسرى به وجود آورد که نام او را (( اسحاق )) نهادند. اسحاق پدر حضرت یعقوب است . لقب یعقوب ((اسرائیل )) بود، پس یعقوب جد انبیاى بنى اسرائیل یعنى موسى و داوود و سلیمان و زکریا و عیسى و یحیى و دیگران است .

این فقط یک معجزه بود وگرنه هیچ علمى نمى تواند بپذیرد که زنى در سن نود سالگى آبستن مى شود. معجزه یعنى انجام کارى حیرت انگیز با اراده الهى که قدرت بشرى از انجام آن به عجز آید.

وقتى ابراهیم دید در سر پیرى صاحب دو پسر زیبا شده است شکر خدا را به جاى آورد و گفت : ((خدا را سپاس مى گویم که در سن پیرى اسماعیل و اسحاق را به من موهبت کرد، آرى خداى من ، دعاى بندگان را مى شنود - ( اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى وَهَبَ لى عَلَى الْکِبَرِ اِسْمعیلَ وَ اِسْحقَ اِنَّ ربّى لَسَمیعُ الدُّعاءِ ) (سوره ابراهیم ، آیه 39) -



منبع:

زن در قرآن

على دوانى


شتر بر بام !!

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ

ابراهیم ادهم از نامورترین عرفان اسلامى است که در قرن دوم هجرى مى زیست؛ درباه او نوشته اند که در جوانى، امیر بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گرایید و همه آنچه را که داشت، رها کرد.

علت تغییر حال و دگرگونى ابراهیم ادهم را به درستى، کسى نمى داند . عطار نیشابورى در کتاب تذکرة الاولیاء، دو حکایت مى آورد و هر یک را جداگانه، علت تغییر حال و تحول شگفت ابراهیم ادهم مى شمرد .


حکایت نخست:

در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابیده بود که صدایى از پشت بام شنید.

از جا برخاست و خود بر بام  رفت .

دید که مردى ساده و میان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است!

ابراهیم گفت: تو کیستى؟ گفت: شترم را گم کرده ام و این جا، او را مى جویم!!

ابراهیم گفت:اى نادان! شتر بر بام مى جویى؟!!

 آیا شتر، بال دارد که پرواز کند و به این جا بیاید!؟ شتر بر بام چه مى کند؟!

مرد عامى گفت:

آرى؛ شتر بر بام جستن، عجیب است! اما از آن عجیبتر کار تو است که خدا را بر تخت زرین و جامه اطلس مى جویى!!!

 این سخن، چنان در ابراهیم اثر کرد که یک مرتبه از هر چه داشت، دل کند و سر به بیابان نهاد.

در آن جا، یکى از غلامان خود را دید که گوسفندان او را چوپانى مى کند ؛ همان جا، جامه زیبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشید.


حکایت دوم:

روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى پذیرفت .

همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند ؛ ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید: (( تو کیستى؟ و به چه کار مى آیى؟ ))

آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .

ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: (( این جا به چه کار آمده اى؟ ))

مرد گفت: (( این جا کاروانسرا است و من مسافر . کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم .))

ابراهیم به خشم آمد و گفت: (( این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است .))

مرد گفت: (( این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟ )) ابراهیم گفت: ((فلان کس )) . گفت: (( پیش از او، خانه کدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان کس .))

گفت: (( آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟ ))

گفت: (( همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.))

مرد گفت: (( خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست، به حقیقت کاروانسرا است!))

ابراهیم، از این سخن، در اندیشه فرو رفت و دانست که خداوند، او را براى این جا و یا هر خانه دیگرى نیافریده است . باید که در اندیشه سراى آخرت بود، که آن جا آرام گاه ابدى است.


پیش صاحب نظران، ملک سلیمان باد است     بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است


منبع:

حکایت پارسایان

رضا بابایى



یکی از کرامات برجسته شیخ صدوق؛ جریان مشهور و معروف ظاهر شدن جسد سالم او بعد از گذشت ۸۵۷ سال از رحلت او است. جریان بیرون افتادن جنازه وی به این شرح است:

«آرامگاه شیخ صدوق در گذر زمان به خاطر حمله مغول و جنگ های خوارزمشاهیان و تیموریان و همچنین به علت حوادث مختلف، چندین مرتبه خراب و ویران شده و سال ها در زیر توده های خاک پنهان شده بود؛ به‌گونه ای که در زمان فتحعلی شاه قاجار در سال ۱۲۳۸ هجری قمری روی آن را کشتزار و باغی فراخ به نام «باغ مستوفی» پوشانده بود. ولی در آن سال باران زیادی بارید که بر اثر آن، سیل عظیمی آمد و تمام زمین های کشاورزی و باغ های اطراف شهر ری را آب فرا گرفت و بعضی از مناطق را تخریب کرد.


بر اثر آن حادثه، اطراف مزار شیخ صدوق نیز فرو ریخت و شکافی عمیق در کنار آن پدید آمد. هنگامی که به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند، سردابی ظاهر شد که آب، قسمتی از آن را تخریب کرده بود. در پی این حادثه، واقعه عجیبی نیز اتفاق افتاد که بسیاری از بزرگان؛ مانند شیخ عباس قمی (در کتاب الفوائد الرضویه)، نقل کرده اند.


وقتی که برای بازرسی و جست وجو به آنجا وارد شدند، جسدی را مشاهده کردند که تمام اعضای بدنش سالم و تازه به نظر می ‌رسید و هیچ گونه عیب و نقصی در آن دیده نمی شد و با صورتی نیکو آرمیده بود و هنوز اثر حنا بر ناخن هایش مشهود بود. ناخن های یک دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود. محاسنش روی سینه اش ریخته شده بود و بدن چنان سالم و تازه بود که چنین به نظر می آمد، تازه از حمام بیرون آمده‌ است. این خبر به سرعت در شهر ری و تهران پیچید تا آن که به گوش فتحعلی شاه رسید. وی دستور داد سرداب را نپوشانند تا او شخصا جسد را ببیند. شاه به همراه گروهی از علما و افراد سرشناس و صاحب نفوذ که در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا کرمانشاهی، مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه «حکیم گرانمایه آن روزگار»، مرحوم  ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی (پدر سید شهاب الدین مرعشی نجفی) حضور داشتند، برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا کرده، وارد سرداب شدند. ایشان پس از سالم یافتن پیکر و تأیید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، شروع به بررسی و جست وجو کردند.


با جست وجو و بررسی های انجام شده در سرداب، متوجه لوح و سنگ قبری شدند که روی آن چنین نوشته شده‌ بود:[۱] «این قبر (آرامگاه) دانشمند کامل محدِّث، مورد اعتماد محدِّثین، صدوق طایفه شیعه؛ ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی است».


پس از بررسی های کامل و پیدا شدن این سنگ نوشته و تأیید علما و امینان مردم، در صحت و شناسایی جسد شیخ صدوق جای هیچ گونه تردیدی باقی نماند. پس فتحعلی شاه دستور داد سرداب را بازسازی کنند، در آن را ببندند، حفره پدید‌آمده را مرمّت کنند و بنایی مناسب بر آن بسازند و به بهترین وجه، تزیین و آینه کاری کنند.


مرحوم سید شهاب الدین مرعشی نجفی، در این باره می گوید: «مرحوم پدرم، علامه سید محمود مرعشی نجفی می فرمودند: من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم که تقریبا پس از حدود نهصد سال که از مرگ و دفن شیخ صدوق می‌گذرد، دست ایشان بسیار نرم و لطیف است».[۲]



[۱]. «هذا مرقد العالم الکامل المحدث، ثقه المحدثین، صدوق الطایفه، ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی».

[۲]. قمى، شیخ عباس، الفواید الرضویه فى احوال علماء مذهب الجعفریه‏، ج ۲، ص ۸۷۶


منبع:

سایت اسلام پدیا



ده ها کتاب و اثر گران بها از امام خمینى در مباحث اخلاقى ، عرفانى ، فقهى ، اصولى ، فلسفى ، سیاسى و اجتماعى بر جاى مانده که بسیارى از آن ها تاکنون منتشر شده است .

متاءسفانه تعدادى از رساله ها و تاءلیفات نفیس امام ، در جا به جایى از منازل اجاره اى و در جریان چندین مرحله ، یورش ‍ ماءمورین ساواک به منزل و کتاب خانه ایشان ، مفقود گردیده است .

مروری بر فهرست آثار و تألیفات امام  بر طبق تاریخ نگارش :

1 شرح دعاى سحر

2 شرح حدیث رأس الجالوت

3 حاشیه امام بر شرح حدیث رأس الجالوت

4 حاشیه بر شرح فوائد الرضویة

5 شرح حدیث جنود عقل و جهل

6 مصباح الهدایة الى الخلافة و الولایة

7 حاشیه بر شرح فصوص الحکم

8 حاشیه بر مصباح الانس

9 شرح چهل حدیث

10 سرّ الصلوة (صلاة العارفین و معراج السالکین )

11 آداب نماز؛ یا (آداب الصلوة )

12 رساله لقاء الله

13 حاشیه بر أسفار

14 کشف الأسرار

15 انوار الهدایة فى التعلیقة على الکفایة (2 جلد)

16 بدایع الدرر فى قاعدة نفى الضرر

17 رسالة الاستصحاب

18 رسالة فى التعادل و التراجیح

19 رسالة الاجتهاد و التقلید

20 مناهج الاصول الى علم الاصول (2 جلد)

21 رسالة فى الطلب و الارادة

22 رسالة فى التقیة

23 رسالة فى قاعدة مَن ملک

24 رسالة فى تعیین الفجر فى اللیالى المقمرة

25 کتاب الطهارة (4 جلد)

26 تعلیقة على العروة الوثقى

27 المکاسب المحرمة (2 جلد)

28 تعلیقة على وسیلة النجاة

29 رسالة نجاة العباد

30 حاشیه بر رساله ارث

31 تقریرات درس اصول آیت الله العظمى بروجردى

32 توضیح المسائل (رساله عملیه )

33 مناسک حج

34 تحریر الوسیلة (2 جلد)

35 کتاب البیع (5 جلد)

36 تقریرات دروس امام خمینى

37 کتاب الخلل فى الصلوة

38 حکومت اسلامى یا ولایت فقیه

39 جهاد اکبر یا مبارزه با نفس

40 تفسیر سوره حمد

41 استفتائات

42 دیوان شعر

43 نامه هاى عرفانى

44 صحیفه نور

45 وصیتنامه سیاسى الهى


منبع:

جوان در کلام نور

مرتضى روحانى


** 23 داستان از زندگی امام خمینی ( ره ) **

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ق.ظ

تا زمانى که موشک به پیشانیم بخورد

یک روز بعد از ظهر حدود هفت الى هشت موشک به اطراف جماران اصابت کرد.
من خدمت امام رفتم و عرض کردم: اگر یکمرتبه یکى از موشکهاى ما به کاخ صدام
بخورد و صدام طورى بشود، ما چقدر خوشحال مى‏شویم؟ اگر موشکى به
نزدیکى‏هاى این جا بخورد و سقف پایین بیاید و شما طورى بشوید چه؟ امام در
پاسخ گفتند:

واللّه من بین خودم و آن سپاهى که در سه راه بیت است، هیچ امتیاز و فرقى
قائل نیستم. واللّه اگر من کشته شوم یا او کشته شود، براى من فرقى نمى‏کند. گفتم:
ما که مى‏دانیم شما اینگونه‏اید، امّا براى مردم فرق مى‏کند. امام فرمودند:

نه، مردم باید بدانند اگر من به جایى بروم که بمب، پاسداران اطراف منزل مرا
بکشد و مرا نکشد، من دیگر به درد رهبرى این مردم نخواهم خورد.

من زمانى مى‏توانم به مردم خدمت کنم که زندگى‏ام مثل زندگى مردم باشد. اگر
مردم یا پاسداران یا کسانى که در این محل هستند طورى‏شان بشود، بگذار به بنده
هم بشود تا مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم.

گفتم: پس شما تا کى مى‏خواهید این جا بنشینید؟ به پیشانى مبارکشان اشاره
کردند و فرمودند: تازمانى که موشک به این جا بخورد - حجّت‏الاسلام حاج سید احمد خمینى: پابه پاى آفتاب، ج 1 ص 86 -


ثواب تمام عبادات من در مقابل تحمل شیطنت بچه شما

حضرت امام بچه‏هاى خردسال را خیلى دوست مى‏داشتند. آن قدر به بچه‏هاى
کوچک علاقه‏مند بودند که مى‏گفتند: «در نجف از حرم که برمى‏گشتم، بچه‏ها را با
وجود این که کثیف بودند خیلى دوست مى‏داشتم». بچه‏ها تا جلوى منزل دنبال آقا
مى‏آمدند. نوه‏هاى آقا همه شلوغ بودند.

امام به دختر من که از شیطنت بچه خود گله مى‏کرد، مى‏گفتند: «من حاضرم
ثوابى را که تو از تحمل شیطنت حسین مى‏برى، با ثواب تمام عبادات خودم عوض
کنم». عقیده داشتند که بچه باید آزاد باشد تا وقتى که بزرگ شود، آن وقت برایش
حدى تعیین کنند.

در مورد تربیت کودکان مى‏گفتند: «با بچه‏ها رو راست باشید تا آن‏ها هم رو راست
باشند. الگوى بچه، پدر و مادر هستند، اگر با بچه درست رفتار کردید، بچه‏ها درست
بار مى‏آیند. هر حرفى که به بچه‏ها زدید، به آن عمل کنید» - فریده مصطفوى: پا به پاى آفتاب، ج1، ص 107 -


دیگر تمام شد، دیگر تمام شد

شب بیست و دو بهمن که رادیو را روشن کردند، یادم است؛ چون نشسته بودند و
سرشان پایین بود و به رادیو گوش مى‏کردند. من هم پهلویشان نشسته بودم. از رادیو
اعلام کردند که رادیو و تلویزیون سقوط کرد.

ایشان دو دستشان را به هم زدند و بى‏اختیار از جا بلند شدند. من تنها همان یک
بار دیدم که ایشان دستهایشان را به هم بزنند. خیلى خوشحال بودند و خوشحالى در
صورتشان دیده مى‏شد.

در همان موقع گفتند: دیگر تمام شد، دیگر تمام شد. من آنجا متوجه نشدم که این
جمله یعنى‏چه! بعد متوجه شدم که وقتى رادیو به دست ملت افتاد، دنیا مى‏فهمد که
رژیم سقوط کرده است. شاید بتوانم بگویم خوشحالى آن روز را هیچ وقت دیگر در
صورت ایشان ندیدم - فریده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 114 -


این کیسه آجیل به دست خود امام پر شده است

اگر ما خدمتى به انقلاب مى‏کردیم، ایشان خیلى خوشحال مى‏شدند. در زمان
جنگ، اهل جماران براى کمک به پشت جبهه، در منزل خود امام و منزل برادرمان
جمع مى‏شدند. ایشان مى‏آمدند و همیشه اظهار خوشحالى و رضایت مى‏کردند که
مى‏دیدند همه ما نشسته‏ایم، یکى لحاف مى‏دوزد، یکى در کیسه نایلون آجیل
مى‏ریزد و یکى کار دیگرى مى‏کند.

حتى من یک بار گفتم: اجازه دهید ما پشت این کیسه بنویسیم که این کیسه
آجیل به دست خود امام پر شده و براى جبهه فرستاده شده است تا رزمنده‏اى که این
آجیل به دستش مى‏رسد، خوشحال شود. امّا امام قبول نکردند - فریده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 117 -


شخصا او را خواهم کشت

زمانى که مرحوم آیت‏اللّه طالقانى فهمیدند فرزندشان دستگیر شده‏اند، در اعتراض
به این موضوع، چند روزى از نظرها پنهان شدند.

پس از آن که ایشان خدمت امام رسیدند، امام به آقاى طالقانى گفتند: پسر شما
یکى از منحرفان وابسته به گروهکهاى چپ است و نباید این قدر از این بابت که
دستگیر شده است، ناراحت شوید.

سپس اضافه کردند: واللّه اگر احمد دچار کوچکترین انحرافى باشد و حکمش مرگ
باشد، من شخصاً او را خواهم کشت - حجّت‏الاسلام على‏اکبر آشتیانى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 253 -


شما چادر ندارید

نظر امام در مورد حجاب روشن است. وقتى من از فرانسه آمدم، هنوز مانتو و
شلوار تنم بود. از مهران که پایم صدمه دیده بود و با عصا راه مى‏رفتم، با مانتو و
شلوار خدمتشان رسیدم تا گزارش دهم. فرمودند:

شما چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد؟

گفتم: نه حاج‏آقا! چادر دارم. امّا چون به کوه مى‏رفتم و اسلحه روى دوشم بود و
فشنگ به کمرم و قمقمه به پهلویم آویزان بود و گاهى نیز سه پایه تیربار را روى
دوش مى‏گرفتم، چادر سرکردن برایم خیلى مشکل بود.

فرمودند: چادر براى زن بهتر است.

من از همان جا آمدم و چادر سر کردم و دیگر برنداشتم - مرضیه حدیده‏چى دباغ: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 336 -


فهمیدم این راه حق است

امام به دقت موضع‏گیرى سیاسى دشمن را بررسى مى‏کردند. ایشان دستور داده
بودند که تمام روزنامه‏ها، خبرگزارى‏ها و اظهار نظرها در رادیو و تلویزیون بررسى
 شود و هر روز خلاصه‏اى از موضع‏گیرى‏هاى آنان نسبت به انقلاب، اسلام و مردم به
ایشان داده شود. امام هر روز دقیقاً این امور را مطالعه و تجزیه و تحلیل مى‏کردند،
اظهار نظر صریح ایشان این بود:

ما باید آنچه را که دشمن تبلیغ مى‏کند و پسندیده مى‏داند، برخلاف آن عمل کنیم
و آنچه را که مذمت کرده و علیه آن تبلیغ مى‏نماید، عمل کنیم.

در مورد بازگشت امام به ایران، در آن مقطع خاص، همه تجزیه و تحلیل
مى‏کردند و نظر مى‏دادند که نباید رفت. دشمن به شدت بر این مسأله اصرار داشت و
متأسفانه تقریباً تمام دوستان نیز تحت تأثیر همین جوّ، تحلیل‏ها و استدلال‏ها بودند.
این افراد اصرار داشتند که امام در این موقعیت نباید برگردد. امام فرمودند:

وقتى من دیدم دنیا مخالفت مى‏کند، فهمیدم این راه حق است - حجّت‏الاسلام محتشمى: پا به پاى آفتاب، ج 2، ص 156 ـ 155 -


از شما تا روز قیامت ممنون مى‏شوم

بعد از فوت آیت‏اللّه حکیم، رضوان اللّه علیه، یکى از نمایندگان آیت‏اللّه حکیم در
یکى از شهرهاى ایران، نامه‏اى براى امام در نجف نوشت و اجازه وکالت خواست تا
بعد از آقاى حکیم، وکیل امام باشد.

حضرت امام هم یک اجازه معمولى براى ایشان نوشتند و فرستادند. امّا آن آقا به
این حد از اجازه قانع نبود و مى‏خواست وکیل امام در آن شهر و آن استان باشد.
مرحوم حاج آقا مصطفى، رحمه‏اللّه علیه، هم وساطت مى‏کرد و خدمت امام عرض
کرد که این فرد نه تنها وکیل و نماینده حضرت آقاى حکیم بوده، بلکه صلاحیت این
کار را هم دارد. امّا امام فرمودند:

نه، این مقدار که ما اجازه نوشتیم، کافى است.

بعدها گویا آن آقا نامه تهدیدآمیزى به امام در نجف نوشتند ـ و من این را ازجواب
امام فهمیدم ـ که اگر این وکالتنامه را به او ندهند، به مردم مى‏گوید که از تقلید امام
برگردند. امام در جواب این نامه نوشتند:

اگر یک همچو خدمتى به من بکنید، از شما تا روز قیامت ممنون مى‏شوم چون
بار من سبک مى‏شود. بار مسؤولیت من اگر مردم از تقلید من برگردند، سبک
مى‏شود - حجّت‏الاسلام ایروانى: پابه پاى آفتاب، ج 2، ص 282 -


بى‏توجهى به دنیا

وضع ساده منزل حضرت امام در قم در طول زندگى، حاکى از قناعت ایشان بود و
معروف است که آجرهاى پله‏هاى حیاط ایشان ساییده شده بود. بنّا مى‏گوید:

تعدادى آجر تهیه شود تا آن آجرهاى ساییده شده را عوض کند. حضرت امام
مى‏فرمایند: همان آجرهاى ساییده شده را پشت و رو کنید و کار بگذارید - آیت‏اللّه بنى‏فضل: پابه پاى آفتاب، ج 2، ص 313 -


ثواب این کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمى‏دانم

یکى از علما براى من نقل کرد که یک سال تابستان به اتفاق امام و چند تن دیگر
 از روحانیان به مشهد مشرف شدیم و خانه دربستى گرفتیم.

برنامه ما چنین بود که بعدازظهرها پس از یکى ـ دو ساعت استراحت از خواب
بلند مى‏شدیم و دسته جمعى روانه حرم مطهر مى‏شدیم و پس از زیارت و نماز و دعا
به خانه مراجعت مى‏کردیم و در ایوان با صفایى که در آن خانه بود مى‏نشستیم و
چاى مى‏خوردیم.

برنامه امام این بود که با جمع به حرم مى‏آمدند ولى دعا و زیارتشان را خیلى
مختصر مى‏کردند و تنها به منزل بازمى‏گشتند. ایوان را آب و جارو مى‏کردند، فرش
پهن مى‏کردند، سماور را روشن و چاى را آماده مى‏ساختند و وقتى که ما از حرم
بازمى‏گشتیم، براى همه چاى مى‏ریختند.

یک روز من از ایشان سؤال کردم: این چه کارى است؟ زیارت و دعا را به خاطر
آن که براى رفقا چاى درست کنید، مختصر مى‏کنید و با عجله به منزل باز مى‏گردید؟
امام در جواب فرمودند: من ثواب این کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمى‏دانم - حجّت‏الاسلام سید حمید روحانى: پابه پاى آفتاب، ج 3، ص 169 -

 

دیدم امام از مسئله اطلاع دارند

 آن روزها ورود پول به عراق خیلى سخت بود. یکى از علماى اصفهان گفت: من
مبلغى را آوردم شام و از طریق شام وارد بغداد شدم ولى در فرودگاه دیدم که همه جا
را مى‏گردند. خیلى مضطرب و ناراحت شدم. براى رفع گرفتارى متوسل به حضرت
موسى‏بن‏جعفر علیه‏السلامشدم. گفتم: آقا! من این مبلغ را دارم براى فرزند شما مى‏آورم،
شما به دادم برسید.

در این ضمن، یک نفر از مأموران دولت عراق آمد نزدیک و مرا صدا کرد و بعد مرا
مرخص کرد. وقتى وارد نجف شدم، خدمت امام رسیدم. نشستم و سلام کردم. امام
تبسم کردند و فرمودند:

شما در فرودگاه مسأله‏اى داشتید و متوسل به موسى‏بن‏جعفر علیه‏السلام شدید. دیدم
امام از مسأله اطلاع دارند - حجّت‏الاسلام سید محمد سجادى اصفهانى: پابه پاى آفتاب، ج 3، ص 231 -


آنچه که گفتم به حساب اسلام بود

آخرین بارى که من تحت تأثیر صراحت امام قرار گرفتم، زمانى بود که استعفاى
خود را از سمت دادستانى خدمتشان تقدیم کردم. در آن هنگام من به همراه جناب
آقاى موسوى اردبیلى به خدمت حضرت امام(ره) رفته بودم.

پس از این که حضرت امام لطف کردند و استعفاى مرا پذیرفتند، از من تعریف
کردند. تعریف امام چنان تأثیرى بر من گذاشت که از سر شوق و شکر گریه کردم.
پس از این که فرمایشات امام تمام شد، آقاى موسوى اردبیلى به من گفتند:

خوب، شما هم چیزى بگویید. من که در مقابل عظمت امام خمینى، رضوان اللّه
تعالى علیه، ناتوان از صحبت بودم، فقط عرض کردم آقا! این همه تعریف‏هایى که
شما کردید، من لایقشان نبودم. بلافاصله امام صحبتى فرمودند که مثل آبى بود که
بر آتشى ریخته باشند. ایشان فرمودند:

آنچه گفتم، به حساب اسلام بود، به حساب خودت هیچ چیز نگفتم - آیت‏اللّه صانعى: پابه پاى آفتاب، ج 3، ص 282 -


علاقه به خانواده شهدا

امام که در برابر استکبار و قدرتهاى شیطانى با صلابت و استوار مى‏ایستادند، در
برابر یک فرزند و مادر شهید بسیار خاضع بودند.

به عنوان مثال، مادر شهیدى از اهواز براى ملاقات آمده بود. نامه‏اى هم نوشته
ولى موفق به دیدار نشده بود. دو ـ سه روزى در همان حوالى مانده، سپس به اهواز
برگشته و نامه‏اى نوشته بود با این مضمون: «حضرت امام! من به تهران آمدم ولى
موفق به دیدار و ملاقات نشدم». حضرت امام روى این نامه نوشته بودند:

تا این مادر شهید را به ملاقات من نیاورید، من به ملاقات کسى نمى‏آیم - حجّت‏الاسلام کروبى: پا به پاى آفتاب، ج 4، ص 110 ـ 109 -


مگر حضرت بقیة اللّه به من خلاف مى‏فرمایند؟

یک روز منزل آیت الله فاضل لنکرانى از استادان حوزه علمیه قم بودم. ایشان به
نقل از یکى از دوستانشان تعریف کردند که:

در نجف اشرف درخدمت امام بودیم و صحبت از ایران به میان آمد، من گفتم:
این چه فرمایشهایى است که در مورد بیرون کردن شاه از ایران مى‏فرمایید؟ یک
مستأجر را نمى‏شود از خانه بیرون کرد، آن وقت شما مى‏خواهید شاه مملکت را
بیرون کنید؟ امام سکوت کردند. من فکر کردم شاید عرض مرا نشنیده‏اند. سخنم را
تکرار کردم. امام برآشفتند و فرمودند: فلانى!

چه مى‏گویى؟ مگر حضرت بقیه‏اللّه امام زمان، صلوات اللّه علیه، به من (نستجیر
باللّه) خلاف مى‏فرمایند؟ شاه باید برود - حجّت‏الاسلام کوثرى: پا به پاى آفتاب، ج 4، ص 125 -


من خودم باطل سِحْرم

در یکى از روزهاى اقامت امام در مدرسه علوى، سیدى همراه با فرد غیرمعممى
که پالتو و عرق چینى داشت، خیلى متأثر و ناراحت و وحشت‏زده و با چهره‏اى زرد
آمده بود.

من مسؤول انتظامات بودم، گفتم: چیست؟ گفتند: کارى خصوصى داریم و نگرانى
ما این است که علیه امام جادو و سحر شده است. آنچه ما مى‏بینیم این است که
ممکن است ایشان مریض شوند و مثل شمع آب شوند. خلاصه ناراحتیم و آمده‏ایم
دعا و وردى که باطل سحر است، به امام بدهیم.

 گفتیم: این حرف‏ها چیست؟ گفتند: نه، ما نگرانیم. با آن عشقى که ما به امام
داشتیم، اگر یک در میلیون هم احتمال خطر بود، قلبمان تکان مى‏خورد. گفتیم: نکند
خداى ناکرده چیزى باشد و ما سرسرى بگیریم. رفتیم خدمت امام و عرض کردیم که
قضیه این است. امام لبخندى زدند و فرمودند: بگویید من خودم باطل سحرم - حجّت‏الاسلام ناطق نورى: پابه پاى آفتاب، ج 4، ص 279 -

 

این جمله دقیق‏تر است

یک روز ایشان پیامى خطاب به بسیجیان نوشته بودند و آن را براى پخش به
رادیو و تلویزیون فرستاده بودند. ناگهان خواستند که پیام را قبل از پخش بازگردانند.
من دیدم که واژه‏اى را تغییر دادند و گفتند:

در پیام چنین نوشته بودم: من با تمام همّم به شما دعا مى‏کنم، لذا آن را به
بیشترین همّم تبدیل کردم. این جمله دقیق‏تر است.

هرگز کلامى خلاف واقع بر زبان و قلم جارى نکردند و هرگاه که احتمال مى‏رفت
آن گونه که نوشته‏اند عمل نکنند، بلافاصله اقدام به تغییر عبارات و واژه‏ها مى‏کردند
تا در پیشگاه خالق متعال مسؤول نباشند - فریده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 126 -


به او وعده نده

پس از عمل جراحى و زمانى که هنوز به هوش نیامده بودند، اللّه‏اکبر بر زبانشان
جارى بود. تمام وجودشان اللّه اکبر شده بود. باطنشان اللّه اکبر بود. سخنان، حرکات،
رفتار و خلاصه همه چیزشان جز عمل به فرمان الهى نبود.

روزى در اواخر عمرشان، پرسیدند: على کجاست؟ به ایشان گفتم: على هم سراغ
شما را مى‏گیرد و مى‏گوید مى‏خواهم با آقا بازى کنم و دوست ندارم که خوابیده باشند.
ولى من به او گفته‏ام که صبر کن، ان شاء اللّه، تا چند روز دیگر مى‏آیند و مثل همیشه
با هم بازى مى‏کنید. امام در پاسخ فرمودند: چند روز دیگرى نمانده، به او وعده نده - فاطمه طباطبایى: پابه پاى آفتاب، ج 1،ص 192 -


مگر مى‏خواهند کوروش را وارد ایران کنند؟

روزى از کمیته استقبال از تهران به پاریس زنگ زدند. من مسؤول دفتر و تلفن
امام بودم. تلفن کننده شهید مظلوم دکتر بهشتى بود که مى‏گفت: براى ورود امام
برنامه‏هایى تنظیم شده، به امام بگویید که فرودگاه را فرش مى‏کنیم، چراغانى
مى‏کنیم، فاصله فرودگاه تا بهشت زهرا را با هلى‏کوپتر مى‏رویم و....

وقتى خدمت امام مطالب را گفتم پس از استماع دقیق که عادت همیشگى ایشان
بود که سخن طرف مقابل را به دقت گوش کنند و آنگاه جواب گویند، با همان
قاطعیت و صراحت خاص خود فرمودند:

برو به آقایان بگو مگر مى‏خواهند کوروش را وارد ایران کنند! ابدا این کارها لازم
نیست. یک طلبه از ایران خارج شده و همان طلبه به ایران باز مى‏گردد. من
مى‏خواهم در میان امتم باشم و همراه آنان بروم ولو پایمال شوم - حجّت‏الاسلام فرودسى پور: روزنامه کیهان 14/4/1368 -


شب تولد حضرت مسیح در پاریس

شب تولد حضرت عیسى علیه‏السلام امام پیامى براى تمام مسیحیان جهان دادند که
خبرگزارى‏ها پخش کردند. در کنار این پیام به ما دستور دادند هدایایى را که برادران از
ایران آورده‏اند و معمولاً گز و آجیل و شیرینى بود، بین اهالى نوفل لوشاتو تقسیم
کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.

چند جا که رفتیم احساس کردیم براى کسانى که در غرب اثرى از این عاطفه‏ها و
محبت‏ها حتى در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب
میلاد حضرت مسیح علیه‏السلامیک رهبر ایرانى که غیر مسیحى است، اینقدر به آن‏ها
نزدیک است و احساس محبّت مى‏کند. از جمله خانمى بود که وقتى هدیه امام را
گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره‏اش فرو ریخت - حجّت‏الاسلام على اکبر محتشمى: برداشت‏هایى از سیره امام خمینى قدس‏سره، ج 2، ص 205 ـ 204 -

 

رادیو را بگذارید سر جاى خود

شبى که خبر شهادت دکتر بهشتى و یارانش به دفتر امام رسید نمى‏دانستیم این
خبر را چگونه به گوش امام برسانیم، چون امام شهید بهشتى را از جان و دل دوست
داشتند. به رادیو تلوزیون اطلاع داده شد که خبر را شب پخش نکنند، چون امام آخر
شب اخبار را گوش مى‏کردند.

قرار شد فرداى آن روز حاج احمد آقا و آقاى هاشمى بیایند به نحوى خبر را به
امام اطلاع دهند که براى امام سکته‏اى پیش نیاید. در خانه هم سفارش شد که رادیو
را از بالاى سر امام بردارند، چون ممکن بود خبر، ساعت هفت یا هشت صبح پخش
شود. جالب اینجاست که وقتى خانم‏ها قبل از ساعت هفت مى‏رفتند که رادیو را
بردارند، امام به آن‏ها مى‏فرمایند:

رادیو را بگذارید سر جاى خود، من جریان را از رادیوهاى خارجى شنیدم. و جالبتر
این که وقتى حاج احمد آقا و آقاى هاشمى خدمت ایشان رفتند، امام به آن‏ها دلدارى
دادند و فورا دستور تشکیل مجلس ترمیم کابینه و انتخاب رییس دیوان عالى را
صادر فرمودند - حجّت‏الاسلام انصارى کرمانى: برداشت‏هایى از سیره امام خمینى قدس‏سره، ج 2، ص 272 -


کارى نکن که بگویم از این مملکت بیرونت کنند

در عاشوراى سال 42 قرار بود امام سخنرانى کنند. از طرفى کماندوهاى شاه هم
در مدرسه فیضیه مستقر بودند، هیاهوى عجیبى در شهر حکمفرما بود وشایع شده
بود که امروز خطر زیادى امام را تهدید مى‏کند، بهتر است امروز به فیضیه نیایند. اما
ایشان قبول نکردند و حتى حاضر هم نشدند در یک ماشین سربسته باشند. از این
جهت در یک جیپ روباز و در میان مردم وارد مدرسه فیضیه شدند و با همان
صراحت لهجه خطاب به شاه گفتند: مردک کارى نکن که بگویم از این مملکت
بیرونت کنند - حجّت‏الاسلام حسن روحانى: زن روز، ش 581 -


دل حریم کبریاست

مرحوم آقاى واعظ زاده خوانسارى از علما و بزرگان عرفان و اهل منبر و با امام
خیلى مأنوس بود. یک روز به من فرمود: آقاى برهانى بیا امروز به زیارت حاج آقا
روح اللّه برویم.

به محضر امام رفتیم؛ با توجّه به سوابق رفاقتى که این دو با هم داشتند امام به او
فرمودند: آقاى واعظ زاده: ما به خاطر رفاقت با شما همیشه بهره‏اى از هم مى‏بردیم
چه از مباحث علمى و چه اشعار ادبى.

بعد از آن که امام این جمله را گفتند، مرحوم واعظ زاده شروع کرد به خواندن این
رباعى:

 

گیرد همه کس کمند و من گیسویت

 جوید همه کس هلال و من ابرویت

در دایره دوازده برج تمام

 یک ماه مبارک است آن هم رویت

 

امام هم فى البداهه این رباعى را در پاسخ او فرمودند:

 

گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم

 نظر کنید در فتنه گشت باز از هم

تو در نماز جماعت نرو که مى‏ترسم

 کُشى امام و بپاشى صف نماز از هم!

 

بعد مرحوم واعظ زاده شعر معروف مولوى را خواند که:

 

بشنو از نى چون حکایت مى‏کند

 از جدایى‏ها شکایت مى‏کند

 

امّا در پاسخ فرمودند:

 

نشنو از نى کآن نواى بینواست

 بشنو از دل کآن حریم کبریاست

 

نى بسوزد تل خاکستر شود

 دل بسوزد خانه دلبر شود - حجّت الاسلام برهانى: برداشت‏هایى از سیره امام خمینى قدس‏سره، ج 2، ص 178 -


وقت نماز است

در دوران جنگ، با سران جمهورى اسلامى که حضرت آیت اللّه خامنه‏اى و آقاى
هاشمى رفسنجانى نیز حضور داشتند، در محضر امام بودیم و گزارش جنگ را
مى‏دادیم.

ناگهان دیدیم امام برخاستند و به اطاق دیگر رفتند. نگران شدیم که چرا چنین
شد. سپس امام برگشتند. آقاى رفسنجانى پرسید: آقا کسالتى ایجاد شده است؟ امام
با قاطعیّت فرمودند:

خیر وقت نماز است. ساعتم را نگاه کردم دیدم درست مطابق افق تهران، وقت
نماز است. همه حاضران برخاستند و با امام نماز جماعت خواندند.

این حالت عبادى امام و مراقبت او به نماز اول وقت، مرا بسیار تحت تأثیر قرار
داد؛ به طورى که آن را شیوه خود قرار دادم و بحمداللّه در جبهه و محیط خانه و همه
جا، آن را رعایت نمودم، آن گونه که جلسات عملیاتى خود را با نماز شروع مى‏کردیم
و با نماز پایان مى‏دادیم - سپهبد شهید صیاد شیرازى: مجله پاسدار اسلام، شماره 214، ص 14 -


منتخبی از :

فصلنامه شماره 1 مکاتبه و اندیشه

سیره آفتاب

سیرى در سیره نظرى و عملى حضرت امام خمینى قدس‏سره

ویژه گرامى داشت یکصدمین سال ولادت حضرت امام خمینى



امام و خانم + تصاویر

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

تکریم همسر در زندگی امام‌خمینی(ره) + تصاویر

العالم سه شنبه 12 خرداد 1394 - 17:1:15

آداب خانه امام‌خمینی‌(ره) الگو گرفته از زندگی امیرالمومنین(ع) و بانو فاطمه(س) بود.

همان گونه که مولای متقیان به بانو فاطمه(س) در کارهای خانه کمک می‌کردند، امام راحل نیز به محض فراغت از مسئولیت خطیرشان، به کمک بانوی انقلاب می‌رفتند و با مهربانی ایشان را در انجام امور خانه یاری می‌کردند.

 

 

به گزارش پایگاه خبری شبکه العالم  به نقل از باشگاه خبرنگاران؛ خانم فریده مصطفوی دختر حضرت امام(ره) می‌گوید: هیچ وقت ما ندیدیم ایشان به خانم بگویند فلان کار را برای من انجام بده یا حتی یک چای برای من بریزید. همیشه ما یا کارگر منزل را خطاب می‌کردند. اگر یک وقت هیچکس نبود، صدا می‌زدند: خانم! بگویید یک چای برای من بیاورند

اگر کسی در منزل نبود قهراً خانم این کار را خودشان می‌کردند ولی ایشان چنین دستوری نمی‌دادند. همیشه خیلی به خانم احترام می‌گذاشتند و مقید بودند، اظهار محبت و علاقه را جلوی ما فرزندان علنی کنند .

خانم فاطمه طباطبایی، عروس حضرت امام(ره) نقل می‌کند: امام کاری را به خانم نمی‌دادند، خانم می‌گویند وقتی یک دکمه پیراهنشان می‌افتاد می‌گفتند: می‌شود این را بدهید بدوزند. نمی‌گفتند: خودت بدوز یا احیاناً اگر روز بعد دوخته نشده بود نمی‌گفتند: چرا ندوخته‌اید. می‌گفتند: کسی نبود بیاید بدوزد. تا آخر عمرشان هیچ وقت به خانم نگفتند یک لیوان آب بده.

 

 

از طرفی قیودی هم داشتند مثلاً خانم می‌گفتند که وقتی می‌خواستند با خانواده های جدید رفت و آمد کنند باید با امام مشورت می‌کردند. امام(ره) به ایشان گفته بودند که ابتدا و به طور ناشناس خانه کسی نرود. چون ممکن است مناسب نباشد. یا اگر می خواهند بیرون بروند به ایشان بگویند که کجا می‌خواهند بروند.

کمک به همسر در کار منزل و بچه‌داری

 

 

عروس حضرت امام(ره) خانم فاطمه طباطبایی نقل می‌کند که : خانم می‌گفتند: چون بچه‌هایشان شب تا صبح گریه می‌کردند و ایشان مجبور بودند تا صبح بیدار بمانند، امام(ره) شب را تقسیم کرده بودند. یعنی مثلاً دو ساعت ایشان بچه را ساکت می‌کردند و خانم می‌خوابیدند و بعد دو ساعت خودشان می‌خوابیدند و خانم بچه را نگه می‌داشتند. البته روزها که مشغول درس و بحث بودند، فرصتی برای نگهداری بچه‌ها نداشتند.

 

 

فرزندانشان تعریف می‌کنند که ایشان با آن‌ها بازی می‌کردند یعنی بعد از تمام شدن درس، ساعتی را به بازی با بچه‌ها می‌پرداختند و به این ترتیب به خانم در کار تربیت بچه‌ها کمک می‌کردند.

 

 

امام(ره) به پسر و نوه‌هایشان القا می‌کردند که از زنانشان انتظار کاری نداشته باشند و اگر کار کردند، محبت کرده‌اند. البته به دخترها نیز توصیه می‌کردند که کار کنند.

کمک در آشپزخانه

 

 

خانم دباغ نقل می‌کند: روزی بر حسب اتفاق تعداد میهمانان منزل امام(ره) زیاد شد، پس از صرف غذا ظرف‌ها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. با زهرا- دختر آقای اشراقی- آماده شدیم که ظرف‌ها را بشوییم. اما دیدم که خود امام(ره) هم بلافاصله به آشپزخانه آمدند. از زهرا پرسیدم: «حاج آقا چرا به آشپزخانه آمده اند؟ » و حق داشتم که تعجب کنم، زیرا وقت وضو نبود؛ اما امام آستین‌هایشان را بالا زدند و فرمودند: چون ظرف‌های امروز زیاد است آمده ام کمکتان کنم.

 


بدنم شروع به لرزیدن کرد. خدایا چه می‌بینم! به زهرا گفتم تو را به خدا از امام خواهش کنید که ایشان تشریف ببرند. خود ما ظرف‌ها را می شوییم.
 

 

دختر حضرت امام خمینی(ره) خانم فریده مصطفوی نقل می‌کند: امام همیشه در کارهای منزل کمک می‌کردند و به ما نیز می‌گفتند: کمک از بهشت آمده است. مثلا خودشان چای می‌ریختند. حتی وقتی لیوان آبی می‌خواستند، به کسی دستور نمی‌دادند، بلکه خودشان به آشپزخانه می‌رفتند و لیوان را آب می‌کردند. می‌گفتیم که: " چرا به ما نگفتید " امام می‌گفتند: خودم باید کار کنم.

 

 

در جمع نشسته بودیم، می‌دیدیم که آقا دارند به طرف آشپزخانه می‌روند. از ایشان سوال می‌کردیم، می‌گفتند: می‌روم آب بخورم

می‌گفتیم: "به ما بگویید تا برایتان آب بیاوریم. " می گفتند:‌ مگر خودم نمی‌توانم این کار را انجام بدهم؟
بعد با خنده می‌گفتند: انسان باید خودکفا باشد.

 

 


قند کوپنی

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ
دکتر هاشمی که همواره از امام راحل به عنوان یک الگوی بی بدیل و امید همه رزمندگان سال های دفاع مقدس یاد می کند، در حاشیه دیدار خود با یادگار امام در جماران، خاطره ای از امام خمینی (ره) را بازگو کرد که تاکنون شنیده نشده است.

به گزارش گروه علمی،‌ پزشکی باشگاه خبرنگاران به نقل از وبدا، وی در حالیکه هنوز از حیاط خانه امام در جماران خارج نشده است، نگاهی به پله ها و ایوان پر خاطره می کند و می گوید: خاطرات فراوانی از امام در ذهنم است اابته نه به اندازه کسانی که امام را زیاد ملاقات می کردند.

یکی از شیرین ترین این خاطره ها که هنوز پیش چشمانم است؛ شبی بود که با تعدادی از دوستان از منطقه آمده بودم و قصد داشتم همان شب به منطقه برگردم، به محضر امام رسیدیم، در اتاق پشت حسینیه( اتاق امام) ایستادم و منتظر شدم تا بقیه اتاق را ترک کردند...

سپس به امام گفتم من دارم بر می گردم منطقه(جبهه)، چیزی را به عنوان تبرک به من بدهید برای بچه ها ببرم، ایشان احمد آقا را صدا کردند و گفتند: " قندان را بیاورید" و ایشان قندان را آوردند و امام (ره) زیر لب دعایی خواندند و دستانشان را  بر روی قندها کشیدند،

من دستهایشان را بوسیدم و بیرون آمدم...

آن زمان از همان اورکت های سبز رنگ داشتم که معروف بود به اورکت های آمریکایی که دانه ای هفتصد تومان می فروختند، تمام قندها را در جیب اورکتم ریختم و قندان را که قندان ساده ای هم بود روی ایوان گذاشته و  از پله ها ی ایوان پایین آمدم.

در همان لحظه آقا شیخ حسن صانعی من  را صدا کردند و گفتند: این چه کاری بود کردی؟!

چرا همه قندها را در جیبت ریختی؟ در پاسخ داستان را شرح دادم و ایشان

گفت: چرا همه قندها را در جیبت خالی کردی؛ مگر نمی دانستی قندهای امام کوپنی است؟!!!!

برای من باور پذیر نبود کسی در آن موقعیت و مقام، مثل بقیه مردم زندگی کرده و اصول را رعایت می کند و با همان مسیری تعیین مایحتاج می کند که دیگران می کنند.


حسنین هیکل گفته بود:

ایران دو بار تا دریای مدیترانه پیش رفته است.

بار اول در دوهزار سال قبل توسط خشایارشا با نیروی نظامی و دریایی فراوان!

و بار دیگر پس از انقلاب اسلامی و با نظریه "ولایت فقیه" امام خمینی (ره)!!


اینستاگرام عزت‌الله ضرغامی رئیس سابق رسانه ملی


می روم کفنی برای خود مهیا کنم برای جهاد!!!

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ق.ظ

سید احمد ادیب پیشاوری حکایت نموده که:

 وقتی سید جمال الدین اسد آبادی به تهران آمد و در خانه امین الضرب وارد شد، خیلی تمایل داشت که با میرزا ابو الحسن جلوه ( حکیم فرزانه ) دیدار و ملاقاتی داشته باشد؛ تا آنکه پس از چندی جلوه به دیدار ایشان رفت.

سید جمال در آن جلسه برای حاضرین که جلوه از جمله آنان بود، خطابه ای پر شور و هیجان انگیز در خصوص اتحاد و اغراض و حیله های استعمار بیان کرد.

جلوه در مدتی که سید جمال مشغول سخنرانی بود، سکوت اختیار کرده و آرام و خاموش نشسته بود.

پس از پایان سخنرانی، جلوه از جای برخاست و جلسه را ترک کرد.

حاضرین با تعجب علت رفتن حکیم را جویا شدند.

جلوه گفت:

« می روم کفنی برای خود مهیا کنم برای جهاد!!! »


منبع:

 سید جمال و اندیشه های او

مرتضی مدرسی چهاردهی


حماسه فرزدق

یکى از گویاترین نشانه هاى عظمت اجتماعى امام سجاد (ع ) قصیده معروف فرزدق متولد 110 هجرى مى باشد.

در روزگارى که شعر از قویترین ابزارها تبلیغى به شمار مى آمد و ستایشى در قالب شعر مى توانست شخصیتى را به دورترین قبایل ، به نیکى و ارزش ‍ بشناساند و هجوى مى توانست قبیله اى را به بدنامى و بى آبرویى بکشاند و ایشان را وادار به مهاجرت سازد، فرزدق را از مرز مدیحه سرایى تا اوج حماسه اى انقلابى پیش برده ، شرایطى است که فرزدق ، شعر خود را در آن شرایط انشاد کرده است .

در روزگارى که شاعران به ندرت مى توانستند از خشم دستگاه اموى بیمناک نباشند و کم بودند کسانى که بتوانند دل از عطاها و هدایاى خلیفه بپوشند، فرزدق از خطرها نهراسید و دل از عطاى خلیفه برید تا رضاى خداوند را در اظهار محبت و ارادت به خاندان رسالت جستجو کند و به دست آورد.

فرزدق شعرش را در پستوى خانه اش نسرود و در گمنامى و بى نشانى آن را منتشر نساخت ! بلکه در برابر چشمان خشم آلود هشام  - که در آن روز برادر خلیفه و از مقربترین عناصر حکومتى - نزدیکترین شخص به ولید بن عبدالملک به شمار مى آمد - و در منظر انبوه حج گزارانى که از جاى جاى خطه اسلام گرد آمده بودند، به ستایش از امام سجاد (ع ) پرداخت .

ستایش فرزدق از امام سجاد (ع ) در آن شرایط و در آن محیط که بزرگترین مجتمع اسلامى و مهمترین پایگاه دینى به شمار مى آمد، ستایشى ساده و بى پیامد نبود، زیرا مدح على (ع ) و خاندان وى در ذهن مردم ارتباطى ناگسستنى با رد و طرد غاصبان خلافت داشت .

ستودن بارزترین چهره علوى - امام سجاد (ع ) - به معناى رویارویى صریح با تمامى و مروانیان شناخته مى شد، چرا که این دو جریان همیشه ستیزى بى امان داشته اند و ناهمسازى آنان بر کسى مخفى نبود.

_____________________________________________


فرزدق زمانى شعر خود را با طنین گرمش انشاد کرده که هشام با تکبر و غرور در حلقه یاران و هوادارانش گام در خانه خدا نهاده تا طواف کند.

حج گزاران انبوه بودند و بى توجه به حضور هشام !

هشام خواست استلام حجر کند اما ازدحام جمعیت مانع شد و او با ناکامى به کنارى رفت و با همراهانش به نظاره طواف کنندگان خانه خدا نشست .

در این هنگام شخصى با جامه ها و هیئتى مردمى اما با چهره اى جذاب و هیبتى معنوى به جمع طواف گزاران پیوست و چون به حجر نزدیک شد و خواست استلام حجر کند، مردم احترامش کردند، راه گشودند و او بآسانى استلام حجر کرد.

همراهان هشام با دیدن آن منظره به شگفت آمده و از هشام پرسیدند: آن شخصى که مردم برایش راه گشودند و احترامش کردند کیست ؟

هشام که احساس حقارت و کوچکى مى کرد ، چنین وانمود که او را نمى شناسد! فرزق که از نزدیک ناظر این گفتگوها بود، دانست هشام از سر حسادت و حق پوشى اظهار ناآشنایى مى کند و با خود گفت اکنون ، لحظه ایفاى رسالت و گاه حق گویى است .

فرزدق قدم پیش نهاد و جایى ایستاد که صدایش را هر چه بیشتر بشنوند و گفت : اى هشام - اى فرزند عبدالملک و اى برادر خلیفه -! اگر تو آن شخص را نمى شناسى ، من او را خوب مى شناسم .

گوش فرا ده تا وى را به تو معرفى کنم!

دریایى عطوفت و احساسات فرزدق به جوش آمده بود. واژه هاى عشق و محبتش به خاندان على چونان امواج دریا به حرکت در آمده و به شیوه شاعران پرتوان عرب ، شعرى بالبداهه در وصف امام سجاد انشاد کرد.

امواج صدایش در مسجد الحرام پیچید و تاءثیرى عمیق بر روح و جان مردمان نهاد جان مردم را پرورید و روح هشام را چون خرقه اى پوسیده درید!

_______________________________________________

متن قصیده فرزدق:


1- هذا الذى تعرف البطحاء وطاته

والبیت یعرفه والحل والحرم

این اوست که بطحا سرزمین نبوت با آثارى برجاى مانده از گامهایش آشناست! و خانه خدا نیز او را مى شناسد! چونان که حل و حرم!

2- هذا ابن خیر عباد الله کلهم

هذا التقى النقى الطاهر العلم

فرزند برترین بندگان خداست! پرهیزکار، منزه ، پاکیزه و نشانه راهنما و ملاک هدایت است!

3- هذا ابن فاطمه ان کنت جاهله

بجده انبیاء الله قد ختموا

این ، فرزند فاطمه علیها السلام است ، اگر راستى جاهلى و او را نمى شناسى!!! که با جدّ او پیامبران ختم شدند.

4- ولیس قولک من هذا بضائره

العرب تعرف من انکرت و العجم 

این که به ادعاى ناشناسى مى پرسى « او کیست ؟! » زیانى به او و عظمتش نمى زند!!

5- کلتا یدیه غیاث عم نفعهما

تستوکفان و لا یعروهما عدم

دستان او باران گسترده اى است پر ثمر ، همواره بخششها از آن دریافت مى شود بى این که پایان پذیرد و بخشکد!

6- سهل الخلیقة لاتخشى بوادره

یزینــــه خصــــلتان الحــــلم والکرم

نرم خویى است که کسى از او هراس و بیمناک نشده است! دوخصلت او را زینت بخشیده : نیک خلقى و نیک رفتارى!

7- حمال اثقال اقوام اذا افتدحوا

حلو الشمائل تحلو عنده نعم

بر دوش کشنده نیازها و رنجهاى مردم گرفتار و حرمان دیده! خوش سیمایى که آرى گفتن به نیاز و خواهش مردم برایش خوش وشیرین است!!

8- ما قال لا قط الا فى تشهده

لولا التشهد کانت لاءه نعم

هرگز نه نگفته جز در تشهد نمازش ، واگر تشهد نبود « نه » او « بله » بود!!

9- عم البریة بالاحسان و انقشعت

عنها العمایة و الاملاق و العدم

تمامى بندگان خدا را مورد احسان خویش قرار داده است ، تا تیرگى فقر و نادارى را از آنان بزداید.

10- اذا راته قریش قال قائلها

الى مکارم هذا ینتهى الکرم

قریش چون او را بنگرد گویند: همه ارزشها و کرامتها در مکارم و فضایل او خلاصه شده و کمال پذیرفته است!!

11- یغضى حیاء و یغضى من مهابته

فمایکلم الا حین یبتسم 

او چشم خویش از روى حیا مى بندند و دیده خلق از جلالت او فرو مى افتند! هرگز سخنى نگوید مگر اینکه در حال تبسم باش!

12- بکفه خیزران ریحه عبق

من کف اروع فى عرنینه شمم

عصاى خیزرانش ، عطر مى پراکند! بیننده را به شگفت آورد، زیبایى و تناسبى که در چهره دارد!

14- یکاد یمسکه عرفان راحته

رکن الحطیم اذا ماجاء یستلم

چون براى سودن حجر السود رکن حطیم آید با عرفانى که حجر به او دارد خواهد که دست او را وانگذارد!!

15- اى الخلائق لیست فى رقابهم

جرى بذاک له فى لوحه القلم 

از دیرزمان ، خدا او را شریف و بزرگ آفریده و قلم تقدیر این شرف و بزرگى را بر لوح نگاشته است .

16 - من یشکر الله یشکر اولیه ذا

فالدین من بیت هذا ناله الامم

کسى که خداى را شکر مى گزارد، در حقیقت سپاسگزار پدران اوست!! چرا که دین مردم از این خاندان سررشته یافته است.

17- ینمى الى ذروة الدین التى قصرت

عنها الاکف و عن ادرکها القدم

جایگاه دینى او آن چنان به اوج پیوسته که دستها بدان نرسد و پاى اندیشه راه نیابد!

18- مــــن جــــده دان فضل الأنبیاء له                               

وفــــضل أمــــتــه دانــــت لهـا الأمم‏

او کسى است که همه پیامبران به فضیلت و برتری جدش - محمد - صلى الله علیه وآله - گردن نهادند و امتش برترین امتها به شمار آمدند!

19- مشتقه من رسول الله نبعته

طابت مغارسه و الخیم و الشیم

نهال وجودش رسته از بوستان نبوت است ، پاک نژاد و پاکیزه خو و نیک سیرت است .

20- من معــــشر حبهم دین وبغـــضهم               

کفر و قربهم منجى و معتصم

او از خاندانى است که محبت آن خاندان ، دین است!! و دشمنى آنان گمراهى ، و نزدیک شدن به ایشان مایه نجات و ایمنى است!!!

21- ینجاب نور الدجى عن نور غرته       

کالشمس تنجاب عن اشراقها الظلم

نور پیشانیش پرده ظلمت را مى درد، چنان که آفتاب سینه تاریکى را!

22- مقدم بعد ذکر الله ذکرهم

فى کل بدء و مختوم به الکلم

بعد از یاد خدا، پیشاپیش هر سخنى نام و یاد ایشان است و نیز پایان هر گفتارى!!

23- ان عد اهل التقى کانوا ائمتهم

او قیل من خیر اهل الارض قیل هم

اگر اهل تقوا را بر شمارند، این خاندان سرور آنانند! و اگر از بهترین انسانها سراغ گیرند، همه گویند: ایشانند!!

24- لا یستطیع جواد بعد جودهم

ولا یدانیهم قوم و ان کرموا

هیچ بخشنده اى برابرى با آنان نتواند، و هیچ کس را میسر نشود که خود را در بزرگى به آنان رساند!

25- هم الغیوث اذا ما ازمة ازمت

و الاسد اسد الشرى و البأس محتدم

در خشکسالى باران ریزنده اند و در میدان کارزار شیران!

26- لا یقبض العسر بسطا من اکفهم

سیان ذلک ان اثرو و ان عدموا

در تنگدستى با فراخ دستى مى بخشند!! براى آنان یکسان است ، که بى نیاز باشند با مستمند!

27- یستدفع الشرو اللوى بحبهم

و یسترب به الاحسان و النعم

دوستى آنان بازدارنده شر و نقمت است و موجب زیادت احسان ونعمت!

________________________________________________________________

با آنچه تاریخ از روش و منش خلفا ثبت کرده بدیهى است که فرزدق با بیان این سخنان کوبنده و صریح ، خویش را براى رویارویى با هر شکنجه و آزار و انتقاد از سوى هشام بن عبدالملک آماده کرده بود!


مامقانى به نقل از کتاب خرائج مى نویسد:

فرزدق پس از انشاد این قصیده مدتها زندانى شده و به فرمان هشام محکوم به مرگ گردید!!

فرزدق شرایط دشوار خود را به امام على بن الحسین - علیه السلام - رسانید و آنحضرت براى نجات و رهایى او دعا کرد.

فرزدق پس از آزادى به حضور امام سجاد - علیه السلام - رسید و از وضع نابسامان اقتصادى خود شکایت کرد و گفت : خلیفه تمام حقوق پیشین او را قطع کرده است .

حضرت پرسید: حقوق دریافتى تو در سال چه اندازه اى بوده است ؟

فرزدق ، مقدارى را اظهار داشت .

امام (ع ) به اندازه اى چهل سال او، هزینه زندگیش را تاءمین کرد و فرمود: اگر مى دانستم که به بیش از این نیاز دارى به تو مى بخشیدم .

فرزدق ، هدیه امام را دریافت کرد و پس از همان مدت ، بدرود حیات گفت.

_______________________________________________________________

عبد الرحمن جامى این جریان را چنین سروده است:


پور عبدالملک به نام هشام


در حرم بود با اهالى شام


مى زد اندر طواف کعبه قدم


لیکن از ازدحام اهل حرم


استلام حجر ندادش دست


بهر نظاره گوشه اى بنشست


ناگهان نخبه نبى و ولى


زین عبّاد بن حسین على


در کساء بها و حله نور


بر حریم فکنده عبور


هر طرف مى گذشت بهر طواف


در صف خلق مى فتاد شکاف


زد قدم بهر استلام حجر


گشت خالى ز خلق راه گذر


شامى‌اى کرد از هشام سؤال


کیست این با چنین جمال و جلال


از جهالت در آن تعلل کرد


وز شناسائی اش تجاهل کرد


گفت نشانسمش ، ندانم کیست


مدنى، یا یمانى، یا مکی‌است


بو فراس آن سخنور نادر


بود در جمع شامیان حاضر


گفت من مى شناسمش نیکو


زو چه پرسى به سوى من کن رو


آن کس است این که مکه بطحاء


زمزم و بو قبیس و خیف و منى


مروه ، مسعى ، صفا ، حجر، عرفات


طیّبه ، کوفه ، کربلا و فرات


هر یک آمد به قدر او عارف


بر علو مقام او واقف


قرة العین سید الشهداست


زهره شاخ دوحه زهراست


میوه باغ احمد مختار


لاله باغ حیدر کرار


چون کند جاى در میان قریش


رود از بحر بر زبان قریش


که بدین سرور ستوده شیم


به نهایت رسید فضل و کرم


ذروه عزتست منزل او


حامل دولت است محمل او


از چنین عز و دولت ظاهر


هم عرب هم عجم بود قاصر


جد او را به مسند تمکین


خاتم الانبیاست نقش نگین


لایح از روى او فروغ هدى


فائح از خوى او شمیم وفا


طلعتش آفتاب افزون روز


روشنایى فزاى و ظلمت سوز


جد او مصدر هدایت حق


از چنان مصدرى شده مشتق


زحیا نایدش پسندیده


که گشاید به روى کس دیده


خلق از او نیز دیده خوابانند


کز مهابت نگاه نتوانند


نیست بى سبقت تبسم او


خلق را طاقت تکلم او


در عرب در عجم بود مشهور


گو ندانش مغفلى مغرور


همه عالم گرفت پرتو زر


گر ضریرى ندید از آن چه ضرر


شد بلند آفتاب بر افلاک


بوم از آن گر نیافت بهره چه باک


بر نکوسیرتان و بدکاران


دست او ابر موهبت باران


فیض آن ابر بر همه عالم


گر بریزد نمى نگردد کم


هست از آن معشر بلند آیین


که گذشتند ز اوج علیین


حب ایشان دلیل صدق و وفاق


بغض ایشان نشان کفر و نفاق


قربشان پایه علو و جلال


بعدشان مایه عتو و ظلال


گر شمارند اهل تقوى را


طالبان رضاى مولا را


اندر آن قوم مقتدا باشند


وندر آن خیل پیشوا باشند


گر بپرسد ز آسمان بالفرض


سائلى ، مَن خیارُ اهلِ الارض


بر زبان کواکب و انجُم


هیچ لفظى نیاید الا « هُم »


هم غیوث الندى اذا وهبوا


لیوث الشرى اذا نهبوا


ذکرشان سابق است در افواه


بر همه خلق بعد ذکر الله


سر هر نامه را رواج افزاى


نامشان هست بعد نام خداى


ختم هر نظم و نثر را الحق


باشد از یمن نامشان رونق


چون هشام آن قصیده غراء


که فرزدق همى نمود انشاء


کرد از آغاز تا به آخر گوش


خونش اندر رگ از غضب زد جوش


بر فرزدق گرفت حالى دق


همچو بر مرغ خوشنوا عقعق


ساخت در چشم شامیان خوارش


حبس بنمود بهر آن کارش


اگرش چشم راست بین بودى


راست کردار و راست بین بودى


دست بیداد و ظلم نگشادى


جاى آن حبس ، خلعتش دادی


قصه مدح بو فراس رشید


چون بدان شاه حق شناس رسید


از درم بهر آن نکو گفتار


کرد حالى روان ده و دو هزار


بو فراس آن درم نکرد قبول


گفت مقصود من خدا و رسول


بود از آن مدح ، نى نوال و عطا


زان که عمر شریف را ز خطا


همه جا از براى همجى


کرده‌ام صرف در مدیح و هجى


تافتم سوى این مدیح عنان


بهر کفاره چنان سخنان


قلته خلصا لوجه الله


لا، لان استعیض ما اعطاه


قال زین العباد و العباد


ما نؤدیه عوض لا یرداد


زان که ما اهل بیت احسانیم


هر چه دادیم باز نستانیم


ابر جودیم بر نشیب و فراز


قطره از ما به ما نگردد باز


آفتابیم بر سپهر علا


نفتد عکس ما دگر سوى ما


چون فرزدق به آن وفا و کرم


گشت بینا قبول کرد درم


از براى خدا بود و رسول


هر چه آمد از او چه رد چه قبول


بود از آن هر دو قصدش الحق حق


مى کنم من هم از فرزدق دق


رشحه زان سحاب لطف و نوال


بندم از دولت ابد، طرفى


صادقى از مشایخ حرمین


چون شنید آن نشید دور از شین


گفت نیل مراضى حق را


بس بود این عمل فرزدق را


گر جز اینش ز دفتر حسنات


بر نیاید نجابت یافت نجات


مستعد شد رضاى رحمان را


مستحق شد ریاض رضوان را


زان که نزدیک حاکم جابر


کرد حق را براى حق ظاهر


برگرفته از:

امام سجاد جمال نیایشگران

احمد ترابى



محمد لگنهاوزن می گوید:

"من در کودکی، در کلاسهای تعلیمات دینی کلیسا شرکت می کردم. یک روز بعد از اتمام کلاس، پدرم از من پرسید که چه چیزی به شما گفتند. من درسهای آن روز را برای پدرم توضیح دادم.

پدرم به من گفت:

هرچه که آنها به تو می گویند، باور نکن! سعی کن خودت فکر کنی!"

لگنهاوزن روحیه نفوذ ناپذیری خود را مدیون پدر می داند و چنین تصور می کند که حتی اکنون نیز مدیون همان روحیه است.

گری لگنهاوزن در سال 1953 در شهر نیویورک آمریکا متولد شد. در سال 1983 دکترای خود را در رشته فلسفه از دانشگاه بوستون گرفت و تا سال 1989 م به تدریس مقدمه منطق، مقدمه فلسه، زیبایی شناسی، علم اخلاق، فلسفه مذهب و متافیزیک پرداخت.

گری، بعدها مسلمان می شود و نام "محمّد" را برای خود انتخاب می کند. او "تشیع" را بر می گزیند و آن را منطبق با روحیه سخت پذیر و جستجوگر خود می داند.

لگنهاوزن (که از اسمش پیداست باید اجداد آلمانی داشته باشد)، بعدها در مقاله ای که در یک نشریه فلسفی چاپ لندن منتشر کرد، توضیح داد که چگونه از دنیای اگزیستانسیالیسم ، به اسلام مهاجرت نموده است.

لگنهاوزن می گوید:

"وقتی به دین اسلام علاقه پیدا کردم و به جلسات مختلف مسلمانها رفتم و با مسلمانان درباره مسائل مختلف بحث کردم، چیزی که برای بنده خیلی خیلی جالب بود، این بود که شیعیان سؤالات بسیار خوبی داشتند.

سؤال درباره اینکه چطوری می توانیم از منابع دینی استفاده کنیم و شیوه زندگی کردن در جامعه امروز را بیابیم؟ چطور باید قرآن را در شرایط امروز بفهمیم؟ و... وقتی که با شیعیان بحث می کردم، می دیدم که دیدگاههای مختلفی در مورد این سؤالها دارند و آنها از منابع متفاوتی استفاده می کنند.

یک بار رفتم به جلسه گروهی از برادران اهل سنت که بحثشان در مورد تفسیر قرآن بود. بنده همین نوع سؤالها را داشتم، که فلسفه حکم این آیه چیست؟ آنها وحشت کردند و گفتند که نباید این سؤالات را بپرسی! یک حالاتی را در بعضی از آنها مشاهده می کردم که می گفتند: نباید بپرسی، گناه دارد! وظیفه ما فقط این است که قبول کنیم که این حرف خداست و آن را اطاعت کنیم، فهم معنا و تفسیر آن، کار ما نیست."


منبع:

سیری در اخبار و تحلیلها، معاونت سیاسی تیپ 83 رزمی تبلیغی امام جعفر صادق علیه السلام، سال یازدهم، ش 1، 24/2/86


این صافی و آن صافی !

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شنیدستم سر و سالار ابرار

حسین بن علی سلطان احرار

 

یکی باغ وسیع دلگشا داشت

غلامی باغبان و با وفا داشت

 

که اسمش همچو رسمش بود «صافی»

غلام او هزاران بُشر حافی

 

غلام شاه بود و پادشه بود

فراتر شأن او از مهر و مه بود

 

سگی نیز اندر آنجا پاسبان بود

غلام، او را به احسان مهربان بود

 

یکی از روزها آن شاه خوبان

نمود آن باغ، رشک باغ رضوان

 

به پنهانی قدم در باغ بنهاد

نگاهش از قضا بر «صافی» افتاد

 

که مشغول غذا و صرف نان بود

مر آن بسته زبان را میزبان بود

 

چو خود یک لقمه‌ای می‌خورد زان نان

به سگ هم لقمه‌ای می‌کرد احسان

 

نبُد آگه که نور چشم زهرا (ع)

نموده باغ را فردوس اعلی

 

نباشد باغ، میعاد حضور است

تو گویی موسی عمران به طور است

 

به ناگه آن ولیّ حق تعالی

جمال حقّ نما کرد آشکارا

 

به «صافی» طلعت میمون نشان داد

ز بند هر غم و محنت امان داد

 

سلامش کرد و مهر و مرحمت کرد

به عبد خویش، بذل مکرمت کرد

 

غلام باغبان از جای برخاست

ز روی شرمساری معذرت خواست

 

که ای مولا نبودم آگه از حال

که گردیده مبارک بخت و اقبال

 

تو ای دریای عفو و جود و احسان

ببخشا بر غلامِ جان به فرمان

 

جوابش داد آن محبوب داور

که تو ما را ببخش ای نیک اختر

 

کمال حُسن اخلاق این چنین است

بزرگان را ره و برنامه این است

 

بپرسید آنگه از آن نیک رفتار

که با سگ از چه می‌کردی تو ایثار؟

 

بگفت: این سگ در اینجا پاسبان است

نگهبان حریم بوستان است

 

سگ از تو، باغ از تو، صافی از تو

جلال و مجد و جود وافی از تو

 

سگ است امّا سگ اهل تمیز است

به این نسبت به پیش من عزیز است

 

امام، آن آیت کبرای خلّاق

خداوند کمال و حُسن اخلاق

 

چو از صافی چنین رحم و وفا دید

جوانمردی و ایثار و صفا دید

 

چنان در وجد و اندر شوق افتاد

که از آن حال نیکو گریه سر داد

 

گرفتش زیر بال مهر و اکرام

به او لطف و عنایت کرد اتمام

 

نمود او را لوجه الله، آزاد

به او بخشید آن بستان آباد

 

که این پاداش آن رحم است و آن خوی

دلا تا می‌توانی باش دلجوی

 

به حیوانات احسان و ترحّم

سزاوار و نکو باشد ز مردم

 

به هر جنبنده و انسان و حیوان

ترحّم هست کار نیک مردان

 

ز عالم گر تو می‌خواهی تبسّم

ترحّم کن، ترحّم کن، ترحّم

 

تشکّر کرد صافی زان عنایت

از آن آقایی و جود و رعایت

 

بگفتا بنده این آستانم

غلام و جان نثار و باغبانم

 

مرا آزادگی در این غلامی است

به آن بس افتخار و نیکنامی است

 

نمودم وقف، این بُستان آباد

نثار شیعیان و دوستان باد

 

خورند از میوه این باغ، اصحاب

همه اخوان صدق و شیعه ناب

 

کنم تا زنده‌ام من رایگانی

در این بستان خرّم باغبانی

 

حسین ای بحر رحم و جود و انصاف

حسین ای معدن انعام و الطاف

 

الا ای اسوه ایمان و ایثار

الا ای دین حقّ را یاور و یار

 

به حقّ الحق که حقّ پاینده از توست

به عالم، شمس دین، تابنده از توست

 

ز تو، اسلام و ایمان برقرار است

حقیقت از قیامت آشکار است

 

سراپای تو مجد است و شرافت

شهامت در شهامت در شهامت

 

ابوالاحرار و مولای شهیدان

بیان ظاهر و تأویل قرآن

 

تو اسم اعظم پروردگاری

تو روح دین و عالم را مداری

 

سزد گر حق به تو با این مقامات

نماید فخر و اعلام مباهات

 

غلام صافی تو صافیان اند

پر از مهر تو از پیر و جوان‌اند

 

همه از مرد و زن اهل ولایند

محبّ و جان نثاران شمایند

 

به الطاف شما امّیدوارند

غلامان شما را بنده‌وارند

 

به این اسم و به این عنوان «صافی»

ز حق خواهند هر یک فیض وافی



شعر از:

 آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی (حفظه الله)

منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله صافی

_________________________________________________________________________________________

تخلّص و نام خانوادگی «صافی» داستان جالبی دارد که به آن اشاره می کنیم:


امام حسین علیه السّلام  غلام با صفایی داشت که نامش «صافی» بود.


 روزی با شماری از اصحاب وارد باغ شد و صافی را مشاهده کرد که گرده ی نانی به دست گرفته، نصف آن را جلوی سگ می اندازد و نصف دیگرش را خود می خورد.  


  چون از راز آن پرسید ،عرضه داشت:


  من غلام شما هستم و این حیوان از باغ شما پاسداری می کند، هر دو نشسته بودیم و از سفره ی ارباب متنعّم بودیم.


  امام حسین (علیه السّلام) او را در راه خدا آزاد کرد ،باغ را به او بخشید و2000 دینار به او عطا کرد.


  صافی در پاسخ گفت : من نیز این باغ را وقفِ یاران و شیعیان شما نمودم.


   بیت رفیع آیة الله صافی ، نام خاندان خود را برای تبرّک از غلام با صفای سالار شهیدان «صافی» انتخاب کرده اند.



حضرت آیت الله حاج آقا علی صافی گلپایگانی (قدّس سرّه) - برادر آیت الله العظمی لطف الله صافی - هم این جریان را چنین به نظم در آورده است:


شـــنیدم قـصّه ای کآمـــوزگار است                                 ز ســـالار شـــهیدان یـــادگار است


هـــمان آقــا کـه مــانده از قـــیامش                                 هـــمیشه زنـــده و جـــاوید نــامش


حسـینی کـو به راه حــق فــدا شـد                                از ایـن رو خـــون او خـــون خــدا شـد  


حسینی کـو گــذشت از سر به عزّت                               ولی نگــذاشت او تـــن بـــر مـــذلّت


حســینی کــو قــیامی پـــر ثـمر کرد                               نـــهال دیـــن زخـــونش بــارور کــــرد 


کــــنم ایـن داســتان بــهرت حکـایت                               بــــــــه شــأن و قــــدر او دارد دلالـت


بـــقدری کــه شنیدم مــن بـه ایــجاز                                بــــرایت مــــیکنم ایــــن قصه آغـــاز


عــزیز مــصطفی یک بـوستان داشت                               قـــضا روزی بــه آنـجا پــای بگــذاشت


غــــلامی داشت کآنجا بـــاغبان بــود                               کـــه شـــغلش بــاغبانی انـــدر آن بود 


بُد اســـم آن غــلامِ خـــوب (صـافی)                              بـــــــرای خــــدمت آن بـــــاغ کــــافی


چو وارد شد بـه بـاغ و چشم بگشـود                             غـــلام خـــویش مشــغول غـــذا بــود


بـــه پشت یک درخـتی جــای بگزید                               سگـــی را بــا غــلامش هــم غـذا دیـد


بدین سان چون غلامش لقمه ای خورد                          دگـــــر لقــــمه بـــرای آن سگش بـــرد 


هــمی بــنمود بــا آن سگ مـواسـات                            به سگ داد آنـچه خــود بــردی ز لذات


از او پــــرسید چـون ایــنسان نــمودی                           سگـــی را بــا خودت یکســان نـمودی 


غـــــلام ایـــنگونه پـــاسخ را ادا کـــرد                           بــــیان عـــلت آن مــــــــاجرا کـــــــرد


که باغ ازتو،من ازتو،سگ هم از توست                           از این رو آنچه واقـع گشــته نــیکوست    


چــــو آن مـــردانگی دیـــد از غــلامش                           از آن رفـــــــتار و از آن اهـــــــــتمامش


بــزرگی را حســین بـــن عـــــلی کــرد                          کــه قـدر و شأن خــود را مُــنجلی کــرد


غــــــــلام بـــــــــاغبان را کـــــــرد آزاد                          تـــــــمام بــاغ خـــــود را هم بــه او داد    


بزرگی چون حسـین جـان شیوه تـوست                        هــــمیشه شــــیوه مــــرضیه تـــوست


(عـــــــــلی صـــــــافی گــــــلپایگانی )                       ســــرود این شــــعرها بــــا نـــــاتوانــی


پـــذیر از او کــه ایــــمانش تـــمام است                       به در گاهت بـــه صـدق دل غـــلام است   


تــو مــــیدانی کـــــه عمری والــدِ مـــن                       دلش اَز نـــــــور عشـــقت بــــود روشــن


تـــو دانـــی کــــو غـــلامی بـــا وفا بـود                       غــــــلامی صــادق از بـــهر شـــما بــود


بـــــه راه این ســــعادت کــــارها کــــرد                        از ایـــن رو عــــمر خـــود را پر بـــها کـــرد


بـــه نـــظم و نـــثر خـــود بــا طـبع وقـّاد                       تـــــمام عـــــــمر مـــیکرد از شــــما یـــاد


تـــخلص هم به (صـــافی) گـــر نـموده                         تأســــی بــــــــر غـــــــلام تـــــو نــموده


چـو آن صــافی کــه نــامی شد زنـامت                        هــــمه هســتیم مــا ،چـــون او غــــلامت


غــــــــــلامان از نـــــظر شـاها مـینداز                        بــــــــه احســـانت نـــــما ما را ســـرافــراز 


 منبع:

دوستداران حضرت آیت الله حاج آقا علی صافی گلپایگانی



به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ مردی که با شنا، کعبه را طواف کرده بود، فوت کرد.

شماری از فعالان شبکه‌‌ ارتباط اجتماعی توئیتر در قبال خبر وفات علی العوضی شیخ بحرینی که در هنگام جوانی کعبه را با شنا کردن طواف کرده بود، واکنش نشان دادند.

شیخ العوضی در یک گفتگوی تلویزیونی که فعالان توئیتر آن را به اشتراک گذاشتند، داستان طواف کعبه را بازگو کرده بود.

وی گفت که در سال ۱۹۴۱ در سن ۱۲ سالگی در مکه مکرمه مشغول تحصیل بود و در آن سال باران فراوانی به مدت یک هفته شب و روز بارید، به گونه‌ای که سیل شدیدی در مکه به راه افتاد.

وی افزود: در آخرین روز بارش باران، به همراه برادر و دو تن از دوستان و استادش تصمیم گرفتند که به مسجد الحرام بروند اما آب تا ارتفاع یک‌ونیم تا دو متر، مسجد الحرام را فرا گرفته بود و همگی به تماشای این صحنه ایستاده بودند تا اینکه وی ایده طواف کردن اطراف کعبه را با شنا مطرح کرد. خود به همراه برادر و یکی از دوستانش این ایده را عملی کردند.

شیخ علی العوضی روز چهارشنبه در سن ۸۸ سالگی درگذشت.



بی توفیقی أعشای کبیر ( عشق شراب )

شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ

ابوبصیر ( أعشى ) معروف به ( أعشى قیس ) و ( أعشاى کبیر ) که قصیده لامیّه اش از ( معلّقات عشر ) است - ده شاهکار ادبی جاهلیت که بر دیوار کعبه آویزان کرده بودند

قصیده اى نیز در مدح رسول خدا صلى الله علیه و آله گفت و رهسپار مکّه شد تا شرفیاب شود، امّا در مکّه یا نزدیک مکّه کسى از مشرکان قریش با وى ملاقات کرد و به او گفت : محمّد زنا را حرام مى داند! گفت : با زنا سرى ندارم .

گفت میگسارى را هم حرام مى داند! ( أعشى ) گفت : به خدا قسم ، به این کار هنوز علاقه مندم!! اکنون باز مى گردم و سال آینده دوباره مى آیم و اسلام مى آورم!!!

وى بازگشت و همان سال مرد ، و توفیق اسلام آوردن نیافت!


منبع:

چکیده تاریخ پیامبر اسلام

دکتر محمد ابراهیم آیتى

_______________________________________________________________________________________

اعشی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد:

أعشی قیس فرزند قیس (... - ۷ هـ = ... - ۶۲۸ م).[۱] [۲] ، نام کامل وی: ( میمون بن قیس بن جندل بن شراحیل بن عوف بن سعد بن ضُبیعة بن ثعلبة بن بکر بن وائل )[۳][۴] . از قبیلهٔ بکر بن وائل. کنیه اش «أبی بصیر»، همچنین دارای چند القاب بود مانند: «الأعشی الکبیر» ، «أعشی بکر بن وائل» ، «صنّاجة العرب» . سبب نامگذاری وی به «الأعشی» از آنجاست که: او در شب چشمانش کم سو ونابینا می‌شد، نامش «الأعشی» گذاشته بودند، ودر لغة عرب «الأعشی» به کسی که در شب دارای دیدن ندارد، ونابینا در شب می‌شود گفته می‌شود.[۵]

عمری طولانی آورد، اسلام را درک کرد أما ایمان نیاورد و مسلمان نشد.[۶] در آخر عمرش کاملاً نابینا شد. تولدش و وفاتش در روستای منفوحه در «الیمامة»، خانه أش و قبرش در همانجا واقع شده‌است. وی از شاعران طبقهٔ یکم دوران جاهلی بود. حضوری وافر در بارگاه‌های ملوک عرب و عجم داشته بود، لذا در بعضی از اشعارش کلماتی فارسی نیز دیده می‌شود. «أبو الفرج الأصفهانی» در کتاب خود (الأغانی)، و «التبریزی» می‌گویند که أعشی بن قیس یکی از أعلام ومشاهیر فحول شعراء دوران جاهلیت عرب بوده‌است.[۷]


    چند بیت از معلقه لامیه او ( که به لام ختم می شود):

    ودِّع هریرةَ إنَّ الرکبَ مرتحلُ وهل تطیقُ وداعاً أیُّها الرجلُ
    غرّاءُ فرعاءُ مصقولٌ عوارضها تمشی الهوینا کما یمشی الوجلُ
    کأنَّ مشیتها من بیتِ جارتها مرُّ السحابةِ لاریثٌ ولا عجلٌ
    لیست کمن یکرهُ الجیرانُ طلعتها ولا تراها لسرِّ الجارِ تختتلُ
    تکادُ تصرعها لولا تشدُّدها إذا تقومُ إلی جاراتها الکسلُ
    إذا تقومُ یضوعُ المسکُ أصورةً والزنبقُ الوردُ من أردانها شملُ
    ما روضةٌ من ریاضِ الحزنِ معشبةٌ خضراءُ جادَ علیها مسیلٌ هطلُ
    یضاحکُ الشمسَ منها کوکبٌ شرقٌ مؤزَّرٌ بعمیمِ النبتِ مکتهلُ
    یوماً بأطیبَ منها نشرَ رائحةٍ ولا بأحسنَ منها إذ دنا الأُصُلُ
    قالت هریرةُ لمّا جئتُ زائرها ویلی علیکَ وویلی منکَ یا رجلُ
    إمّا ترینا حفاةً لا نعالَ لنا إنّا کذلکَ ما نحفی وننتعلُ
    وبلدةً مثلِ ظهرِ الترسِ موحشةٍ للجنِّ باللیلِ فی حافاتها زجلُ
    جاوزنها بطلیحٍ جسرةٍ سرحٍ فی مرفقیها إذا استعضتها فتَلُ
    بل هل تری عارضاً قد بتُّ أرمقهُ کأنما البرقُ فی حافاتهِ شعلُ
    لهُ ردافٌ وجوزٌ مفأَمٌ عملٌ منطَّقٌ بسجالِ الماءِ متصلُ

سر تراشی

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۰۴ ب.ظ

حافظ در شعری می گوید:


هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندرى داند


مى نویسند:

شیخ جمال الدین ساوه اى ( مفتى دمیاط مصر ) صاحب جمال و کمال بود، زنى شیفته او شد و همچون زلیخا، دست بر نمى داشت! شیخ جمال که مرد زاهد و پرهیزکارى بود، موى سر و ریش و سبیل و ابروى خود را تراشید تا بد منظر گردد و آن زن به او بى میل شود، همین حیله مؤثر واقع شد و زن از او دست کشید.


از آن پس مریدانش براى حفظ این واقعه ، تراشیدن موى سر و ریش و سبیل و ابرو را که به آن چهار ضرب مى گویند، آئین خود مى کنند.


حافظ در شعر فوق ، اشاره به این نکته دارد.


منبع:

داستان دوستان جلد 4

محمدى اشتهاردى



حَسَب و نَسَب

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ

امام باقر علیه السلام فرمودند:

"سلمان فارسی با جمعی از قریش در مسجد نشسته بود.

  آنان به افتخارات نسبی و رفعت خانوادگی آغاز سخن کردند و هر یک خود را معرّفی نمودند ، تا نوبت به سلمان رسید.

عُمَر به وی گفت:

 بگو تو کیستی؟ پدرت کیست و اصلت از کجاست؟

سلمان گفت:

« من فرزند بنده خدا هستم!

گمراه بودم، خداوند به وسیله حضرت محمّد صلی الله علیه وآله مرا هدایت کرد!

فقیر بودم، خداوند توسط محمّد صلی الله علیه وآله مرا غنی ساخت!

برده بودم، خداوند بوسیله پیامبر صلی الله علیه وآله مرا آزاد کرد!

این است حسب و نسب من!! »


منبع:

سخن و سخنوری

فلسفی

___________________________________________________________________


قوم تو از رنگ و خون بالاتر است        قیمت یک أسودش (1) صد أحمر (2) است
قطره ی آب وضوی قنبری                  در بهاء، برتر ز خون قیصر (3) است


فارغ از باب و اُم و أعمام (4) باش            همچو «سلمان» زاده ی اسلام باش
گر نسب را جزء ملت کرده ای             رخنه در کار اخُوّت (5) کرده ای


در زمین ما نگیرد ریشه ات           هست نامسلم هنوز اندیشه ات


1 - سیاه

2 - سرخ

3 - لقب پادشاهان روم

4 - پدر و مادر و عموها

5 - برادری


شعر از: اقبال لاهوری




ابراهیم مجاب

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ق.ظ

___________________________________________________________________________________________


ابراهیم مجاب:

فرزند محمد بن امام موسی کاظم علیه‌السلام نخستین علوی دلباخته اباعبدالله الحسین علیه‌السلام بود که در کربلا اقامت گزید و چون به زهد و تقوا آراسته بود، پس از شنیدن جواب سلام از ضریح امام حسین علیه‌السلام به مجاب ملقب شد.


گفته شده که ابراهیم بن محمد بن امام موسی کاظم علیه‌السلام، مادری پیر و فرتوت داشت. هر هفته شب‌های جمعه به رسم ادب او را بر دوش خود سوار می‌کرد و به زیارت قبر امام حسین علیه‌السلام می‌برد، هرچند در این راه بسیار اذیت می‌شد.

 

در یکی از شب‌های جمعه که ابراهیم خسته بود، مادرش به او گفت: ابراهیم پسرم! به دلم برات شده که هفته دیگر از دنیا خواهم رفت؛ بیا و مرا به حرم مولایم ببر. ابراهیم که از شدت درد کمر و نابینایی رنج می‌برد به رسم ادب، مادر را بر دوش گرفت و راهی حرم شد و در مسیر از شدت درد به نجوا با امام مشغول می‌شد که آقا این خدمت را از من قبول کن.

 

مادرش نیز در گوش فرزندش نجوا می‌کرد که جدت جواب این زحمت و خوبی تو را بدهد. ابراهیم با مادر در حالی که او را بر دوش داشت وارد حرم شد و در مقابل مضجع شریف ایستاد و سلام داد، السلام علیک یا جدّی یا اباعبدالله!

 

همه آنهایی که در حرم بودند به گوش خود شنیدند که از داخل ضریح مطهر صدایی بس دلنواز پاسخ می‌گوید: السلام علیک یا ولدی! پس از این واقعه، عده‌ای از مردم در حرم به انتظار ابراهیم می‌نشستند تا وارد شود و سلام دهد و جواب امام را بشنوند.


به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، کتاب ( ابراهیم مجاب مدفون در حائر حسینی ) اثر محمدمهدی فقیه بحرالعلوم تدوین پژوهشکده حج و زیارت از سوی مؤسسه فرهنگی هنری مشعر وابسته به حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت به تازگی منتشر شده است.


منبع:

خبرگزاری رسا

_________________________________________________________________________________________________


اطلاعاتی در مورد سلمان فارسی + تاج کسری بر سر سلمان

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۸ ب.ظ

نام : سلمان .

کنیه : ((ابوعبدلله )) یا ((ابوالحسن )) یا ((ابواسحاق ))

تاریخ تولد: نامعلوم .

تاریخ وفات : سال سى و چهارم هجرى .

مدت عمر: گفته شده که سیصد سال زیست ،به قول دیگر کمتر و به قولى بیشتر.

موطن : ((جى )) از قراء اصفهان و گفته شده از ((رامهرمز)) فارس بوده است .

مدفن : ((مدائن )) در نزدیکى بغداد. قبر ((حذیفة بن الیمان )) نیز در آنجا واقع است .

پدر: پدرش دهقان بوده است (یعنى ریاست مردم منطقه خود را داشته است ).

گروه و طبقه : از موالى (آزادشدگان ) رسول الله - صلى الله علیه و آله - شمرده مى شود. بیش از ده مولى او را در بردگى داشتند تا این که پیامبر - صلى الله علیه و آله - او را خرید و آزاد فرمود.

شغل و پیشه : در زمانى که حاکم مدائن! بود برگ درخت خرما مى بافت و آن را فروخته ارتزاق مى کرد!!

اسلام آوردن : در برخى از روایات ،او و على - علیه السلام - از سابقین و اولین (نخستین ایمان آورندگان ) شمرده شده اند چنانکه ((ابن مردویه )) چنین گفته است و چنانکه خواهد آمد. قول دیگر این است که در اوایل هجرت اسلام آورد.

جنگها : روایت شده است در جنگ بدر و احد شرکت داشته و پس از آن در هیچ کارزارى غایب نبوده است!!

حقوق و مواجب : پنج هزار درهم که آن را صدقه مى داد! و حاصل دسترنج خود را مى خورد!

منزل مسکونى : خانه اى که در آن مسکن نداشت و در زیر سایه دیوارها و درختها به سر مى برد تا این که برخى او را راضى کردند و برایش سرپناهى ساختند که چون بر مى خاست سرش به سقف آن اصابت مى کرد! و چون پاهایش را دراز مى کرد به دیوار آن مى خورد!


از ویژگیهاى سلمان :

از وضع مسکن سلمان ،پیشه او و کارى که با حقوق و مواجبش مى کرد زهد آن جناب و اعراض او را از دنیا دانستیم در این جا بیش از این به این صفت او نمى پردازیم ...

بعضى او را چنین وصف کرده اند: خیر،فاضل ،،عالم ،زاهد و به دور از رفاه و نعمت بود(2)

عبایى داشت که قسمتى از آن را زیر خود مى انداخت و قسمت دیگرش را روى خود مى کشید...

فقیران را دوست مى داشت و ایشان را بر صاحبان ثروت و مکنت ،مقدم مى داشت .

و به طورى که گفته مى شود ((اسم اعظم )) را مى دانستاز هوشمندان بود.و ایمان داراى ده درجه و مرتبه است سلمان از بالاترین درجه ایمان برخوردار بود. و دوستدار علم و علما بود.

و بنابر آنچه از امام صادق - علیه السلام - روایت شده : ((سلمان بنده صالح ،حنیف و مسلم بود و از مشرکان نبود)).

و در حدیثى از رسول الله - صلى الله علیه و آله و سلم - آمده است که :

((در مورد سلمان تو را به اشتباه نیندازند! که خداى تبارک و تعالى به من دستور داده که او را از علم بلایا،مرگها،انساب و قضاوت باخبر سازم!! )).

و علم اول و آخر را مى دانست ،دریایى بى پایان بود. و از مقتل شهدا در کربلا و جریان خوارج خبر داده بود.


مقام و منزلت سلمان :

بخشى از آنچه گذشت به والایى مقام و بلندى منزلت سلمان اشاره دارد و در این باره به بیان بیشتر نیازى نمى بینم اما به این حال اضافه مى کنیم که : صاحب کتاب ((الاستیعاب )) گفته است :

از طرق مختلف روایت شده که رسول الله - صلى الله علیه و آله و سلم - فرمود:

((اگر دین نزد ستارگان ثریا باشد سلمان بدان مى رسد!)).

و از عایشه روایت شده که گفته است : ((سلمان شب هنگام با رسول الله صلى الله علیه و آله - نزد ما بود با او همنشین بود))

و رسول الله - صلى الله علیه و آله - فرمود: ((سلمان از خانواده ماست )).

و از امام صادق - علیه السلام - روایت شده است که ((رسول الله - صلى الله علیه و آله و سلم - و امیرالمؤمنین - صلوات الله علیه - از علم مخزون و مکنون الهى چیزهایى را که دیگران تحمل آن را نداشتند به سلمان مى گفتند!!)).

و به او امر شد: اى سلمان ! به منزل فاطمه دختر رسول خدا - صلى الله علیه و آله - برو که او مشتاق دیدار توست ،مى خواهد هدیه اى را که از بهشت بدو اهدا شده به تو اهدا کند.

و نیز حضرت فاطمه - سلام الله علیها - یکى از دعاها را به او آموخت

و از پیامبر - صلى الله علیه و آله و سلم - روایت شده که فرمود: ((سلمان از من است هر کس بدو جفا کند به من جفا کرده و هر کس او را بیازارد مرا آزرده ...!!

و - بنابر آنچه روایت شده - امام صادق - علیه السلام - به منصور بن بزرج فرمود:

( (نگو سلمان فارسى بلکه بگو سلمان محمدى (ص) )).

و گفتى این که : رسول الله - صلى الله علیه و آله و سلم - بین سلمان و ابوذر قرار برادرى گذاشت و بر ابوذر شرط کرد که سلمان را نافرمانى نکند!!

و با این که خلیفه دوم عمر بن خطاب به هر نحو از زن دادن به سلمان سرباز زد! و درباره این مرد بى همتا تعبیر ((الکن !)) بر زبان آورد! - به عللى خاص - او را حاکم مدائن ساخت ...

و گفته مى شود همانطور که رسول الله - صلى الله علیه و آله - به سلمان گفته بود به هنگام تسخیر فارس توسط مسلمانان تاج کسرى (پادشاه ایران ) بر سر سلمان گذاشته شد!!

و در موقع رفتن فاطمه - علیها السلام - به خانه على - علیه السلام - فاطمه - سلام الله علیها - بر استر پیامبر - صلى الله علیه و آله - نشست و رسول الله به سلمان دستور داد افسار استر را در دست بگیرد و خود از عقب استر را مى راند.

و سلمان - خدایش رحمت کند - یکى از کسانى بود که پس از رحلت رسول الله - صلى الله علیه و آله - بدانچه آن حضرت فرموده بود وفادار ماند. و همواره از جمله کسانى بود که به برگرداندن خلافت از على به دیگران اعتراض کرد و او و ((ابى بن کعب )) را در این باره با آن مردم گفتگوها و مباحثاتى بوده است .


درگذشت سلمان

چون سلمان وفات یافت امیرالمؤمنین على - علیه السلام - غسل ،کفن ،نماز بر جنازه و دفن او را به انجام رسانید

آن حضرت به همین منظور از مدینه به ((مدائن )) آمد!! و این ماجرا از کرامات معروف امیرالمؤمنین - علیه الصلاة و السلام - است .

ابوالفضل تمیمى این ماجرا را به نظم آورده است :

سمعت منى یسیرا من عجائبه

و کل امر على لم یزل عجبا!

ادریت فى لیلة سار الوصى الى

ارض المدائن لما ان لها طلبا

فالحد الطهر سلمانا و عاد الى

عراص یثرب و الاصباح ما قرب

...


منبع:

سلمان فارسى

سید جعفر مرتضى عاملى

با دعای « علی » شیعه شد ؛ با یاد « حسین » شهید !

شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ


کمال کورسل فرانسوی بعد از آنکه به دین اسلام مشرف می شود و تشیع را بر می گزیند، با ملاحظه دعای کمیل حضرت امیر علیه السلام می گوید:

"آنچه در ذهن من بود و دنبال آن می گشتم، این دعاست!! و آنچه من از تشیع انتظار داشتم، همین است."

بعد از مدتی که احساس نیاز بیشتری به آموزه های دین اسلام می کند، به قم می آید و طلبه می شود. سپس به او می گویند: اگر مصادیق دعای حضرت امیر علیه السلام را می خواهی، باید به جبهه بیایی!

از قم به جبهه اعزام می شود و در عملیات مرصاد، همراه سایر نیروها توسط بالگردها به پشت نیروهای دشمن برده می شود. در موقع درگیری می بیند که بی سیم چی خیلی سر و صدا می کند و به فرمانده اعتراض می کند که بچه ها تشنه اند.

کمال وقتی از جریان تشنگی بچه ها با خبر می شود، برای رزمندگان سخنرانی کرده، می گوید:

"من از ابتدا که با امام حسین علیه السلام آشنا شدم، خیلی انتظار می کشیدم که یک مرتبه آن وضعیت را لمس کنم و تشنگی را حس نمایم... ."
آن گاه کمال کورسل در همان جا بعد از لحظاتی به شهادت می رسد.


مقبره کمال در گلزار شهدای قم قطعه 18 ردیف دوم است


منبع: مبلغان ش 88

_____________________________________________________________________

کمال (ژوان) کورسل (درگذشتهٔ ۵ مرداد ۱۳۶۷، اسلام آباد) از کشته شدگان فرانسوی جنگ ایران و عراق است.[۱]

وی پس از آنکه در فرانسه به تشیع گروید نامش را به کمال تغییر داد و برای ادامهٔ تحصیل به حوزه علمیه قم (مدرسهٔ حجتیه) رفت. وی به سپاه بدر پیوست و در عملیات مرصاد در آخرین روزهای جنگ ایران و عراق و در سن ۲۴ سالگی در شهر اسلام آباد کشته شد.

او همچنین دو کتاب «چهل حدیث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد.

از او نقل شده‌است: «دعای کمیل علی باعث شیعه شدن من شد.»    

     

 منبع: ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

____________________________________________________________________

یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.

«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.

محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.

در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آن‌ها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.

بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.

غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».

چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.

هفتة آینده از ظهر آمد. با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»

گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.

یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند.

«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.

وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»

گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی»

مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»

گفت: «پس چی»

ـ «هرچی دوست داری»

گفت: «کمال»یک روز گفت: «مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم»
مزار شهید کمال کورسل

چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.

مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت:«شما بچه منو منحرف می‌کنید»

بچه‌ها گفتند: «چند وقتی مادرت را بیار کانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.

کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. «کمال» هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری.

خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت. یک روز گفت: «مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم»

ـ «برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.»

آن زمان دبیرستانی بود.

اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.»

رفت و بعد از مدتی آمد و گفت:«کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: «تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی! 

خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن‌ها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.

ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.

اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.»

خیلی راحت می‌گفت:«من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.»

یک کتاب «چهل حدیث» و «مسألة حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد.

همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می‌گفت:«به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.»

یک روز از «مدرسه حجتیه» زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند.

خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
نوای جبهه

مسعود گفت:«حالا چه زنی می‌خواهی؟»

گفت:«نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد.»

مسعود هم گفت:«این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند.»

هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.

«مسعود» یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند «طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند.»

رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته.»

جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «باشه»

خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.

هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام»

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود.

مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»

فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.

کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.

یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با یک روژه‌گاردی دیگر!

کمال عزیز! ریشه‌های باورت در ضمیرما، تا همیشه سبز باد!

منبع: سایت تبیان


+ فرار از حکومت

شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ

عبدالله بصرى گوید:

دیوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال کارگر، به جوانى برخورد کردم که نشسته قرآن مى خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : یک درهم ، قبول کرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برایم کار کرده خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.

فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم ، سؤال کردم ، گفتند: این جوان روزهاى شنبه فقط کار مى کند و بقیه ایام مشغول عبادت است !

روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه دیگر رفتم ندیدمش ، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .

رفتم او را پیدا کردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام دارید؟ گفت : قاسم پسر هارون خلیفه عباسى !! بر خود لرزیدم !

 او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسى که قبر حفر مى کند! این قرآن را بده به کسى که برایم بتواند بخواند! این انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : این را بگذارد روى اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!!

عبدالله بصرى مى گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤ منین علیه السلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان آفرین داد.

__________________________________________________

هارون الرشید عباسى را پسرى به نام قاسم بود که از علایق دنیوى قرار کرده و پیوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گریست .

روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکى وزیر خندید! هارون پرسید: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال این پسر اصلا به شما خلیفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشین و به گورستان ها مى رود!

هارون گفت : شاید به او حکومت جائى را نداده ایم اینطور رفتار مى کند. او را خواست نصیحت کرد و گفت : مى خواهم حکومت مصر را به تو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزیر صالح و کاردان به تو مى دهم ، اما قاسم قبول نکرد.

هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار کرد.

هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتى شد به بصره رفت .


منبع:

موضوع 500 داستان

سید على اکبر صداقت

با دخل وتصرف


مریم دولدوور

چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

           

  خبرگزاری تسنیم :

 در مراسمی که به مناسبت اعیاد ماه رجب از سوی واحد خواهران دانشگاه مذاهب اسلامی برگزار شد، خانم «مریم دولدوور» بانوی فرانسوی مسلمان شده حضور یافت و ضمن معرفی خود در پاسخ به سوالی درباره چگونگی علاقه و گرایشش به دین اسلام، گفت:

من از دوران کودکی در مدارس مذهبی فرانسه که توسط خواهران روحانی اداره می‌شد درس خواندم و با مفاهیم مذهبی کاملا آشنایی داشتم، اما از برخی اعتقادات مذهبی آیین مسیح و همچنین تزلزل و عدم ثبات در برخی از احکام دچار حیرت می‌شدم وکنجکاوی عمیقی وجودم را فرا می‌گرفت.

عدم تزلزل و وجود ثبات از ویژگی‌های خوب احکام اسلام است

وی گفت: یکی از سنت‌های به کلیسا رفتن در روزهای یکشنبه در آیین مسیح آن است که برای خوردن نان مخصوص کشیش، می‌بایست از ۳ ساعت قبل از ورود به کلیسا چیزی نخورد. این در حالی است که سخت گیری در اجرای این حکم سبب کم شدن استقبال از کلیسای روز یکشنبه می‌شد.

خانم دولدوور افزود: به مرور برای رفع این معضل کشیشان اعلام کردند که اشکالی از جهت خوردن نیست و حتی اگر چیزی میل کرده باشید، بازهم به کلیسا برای دعا کردن بیایید که این مساله عدم ثبات احکام را می‌رساند‌. بعد‌ها که در رفت و آمد با دوستان مسلمانم‌، با احکام اسلامی آشنا شده و پی بردم که مسلمانان در هر شرایطی باید احکام و عبادات مخصوص خود را برقرار کنند و حتی به جای فقط یک روز در هفته‌، روزی ۵ بار باخدا ارتباط برقرار می‌کنند‌، این امر برایم بسیار مهم جلوه کرده و باعث گرایش و علاقه بیشتر من به آیین اسلام شد.

در پاریس وقتی امام خمینی(ره) را می‌دیدم اشک می‌ریختم

این بانوی مسلمان شده فرانسوی، گفت: اسلام آنقدر جذابیت داشت که هرچه من برای بیشتر دانستن تلاش می‌کردم، هنوز مطالبی برای یادگیری وجود داشت‌. بنابراین تصمیم قاطع خود را برای گرایش به این دین کامل گرفتم که بعد‌ها همین مسلمان شدن زمینه ازدواج را با یک ایرانی مسلمان برایم فراهم کرد. از سال ۵۶ همزمان با ایام پیروزی انقلاب و با دیدن چهره امام خمینی (قدس سره شریف) در پاریس گریان می‌شدم و بسیار تحت تاثیر قرار می‌گرفتم. هم اکنون مادر سه فرزند هستم و حضرت زهرا (سلام الله علی‌ها) را به عنوان الگوی بر‌تر برای کرامت و عزت زن می‌شناسم.

خانم «مریم دولدوور» با اشاره به دیگر تفاوت‌های که در محیط‌های اسلامی و غیر اسلامی مشاهده کرده است گفت: در گذشته می‌دیدم که با زنان تنها به صورت کالا و ابزار خوشگذرانی مردان برخورد می‌شود و این امر مرا ناراحت می‌کرد.

                                      با گرایش به اسلام احساس کرامت، عزت و شخصیت دارم

وی همچنین در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان مبنی بر اینکه آیا از مسلمان شدن خود پشیمان نیستید و این امر چه نتایجی برایتان داشت، گفت: به هیچ وجه احساس پشیمانی نمی‌کنم‌، بلکه احساس می‌کنم اسلام به من همه چیز داده است، احساس کرامت‌، عزت‌، شخصیت و همه چیز.

این بانوی مسلمان، تاکید کرد: زن در اسلام موجودی قابل احترام است. من به خاطر گرایش به اسلام شاید مورد طعنه و سرزنش دوستان و برخی نزدیکانم قرار گرفتم، اما بدون توجه به این حرف‌ها اسلام را باور کرده و به آن ایمان دارم‌. به همین خاطر تحت تاثیر قرار نگرفتم چون فکر می‌کردم شرکت کردن در یک مهمانی نتیجه مثبتی برای من ندارد، من با رعایت حجاب و نرفتن به این اماکن چیزی از دست نمی‌دهم، بلکه با گرایش به اسلام و رعایت حجاب چیزهای بسیاری به دست آورده‌ام که همه این‌ها مبتنی بر حقیقتی استوار و ماندگار است.


منبع:

خبرگزاری تسنیم

سرویس: فرهنگی ، تاریخ: ۰۹/اردیبهشت/۱۳۹۴ - ۱۱:۱۶ ، شناسه خبر: ۷۲۵۶۶۹


دروغ تبلیغاتی

چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ

مشاور مطبوعاتی شهید رجایی می نویسد:

« زیر عکس معروفی که یک پیرمرد چانه ایشان را گرفته است، ما از قول آن پیرمرد نوشته بودیم:

من از تو حمایت می کنم ولی از تو می خواهم که بروی و اسلام را پیاده کنی .

 این تنها پوستر انتخابات او بود !!

 طرح و متن این پوستر از من بود ؛ دیدم اگر این متن را از زبان آن پیرمرد بیاورم خیلی گیرایی دارد !!

ولی ایشان ( شهید رجایی ) با متن مخالفت کرد و گفت:

این دروغ است !! چون این پیرمرد در این دیدار چیز دیگری به من گفت و مطلبش این نبود !!

 هرچه اصرار کردیم که این فقط یک کار تبلیغاتی است ، قبول نکرد !!


منبع:

 سیره شهید رجایی، ص 392


ابوذر ، صحابی صریح اللهجه

شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

عثمان بن عفان می خواست ابوذر غفاری، شاگرد مکتب اهل بیت علیهم السلام را به علت امر به معروف و نهی از منکر و خروش بر علیه ناعدالتیهای موجود جامعه، از مدینه به ربذه تبعید کند.

بدین جهت، ابوذر را در حالی که از ناتوانی بر عصایی تکیه کرده بود، به دربار عثمان آوردند. ابوذر هنگام ورود، مشاهده کرد که در مقابل خلیفه، صد هزار درهم موجود است و یاران و بستگان و اطرافیانش گرد او ایستاده اند و با چشم طمع به آن پولها می نگرند و انتظار دارند که عثمان آنها را در میان آنان تقسیم کند.

ابوذر به عثمان گفت: این پولها از کجا آمده است؟ عثمان پاسخ داد: عوامل حکومت اینها را از برخی نواحی آورده اند. صد هزار درهم است. منتظرم که همین مقدار هم برسد، بعد در مورد آن تصمیم بگیرم.

ابوذر گفت: ای عثمان! آیا صد هزار درهم بیشتر است یا چهار دینار؟
عثمان گفت: خوب، معلوم است صدهزار درهم!

ابوذر گفت: ای عثمان! آیا به یاد می آوری هنگامی که من و تو، شبی به حضور حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله رسیدیم و آن حضرت را محزون و اندوهناک دیدیم؟... آن شب گذشت و ما صبح دوباره به حضور مبارک حضرت رسول صلی الله علیه وآله رسیدیم و پیامبرصلی الله علیه وآله را با لبی خندان و چهره ای شادمان یافتیم!

 من عرض کردم:

پدر و مادرم به فدای تو! شب گذشته به حضورت آمدیم، غمگین و ناراحت بودی؛ اما امروز تو را خندان و خوشحال می بینیم، علت چیست؟

پیامبرصلی الله علیه وآله فرمود:

بلی، درست است. شب گذشته از بیت المال مسلمین چهار دینار نزدم بود و آن را تقسیم نکرده بودم و بیم آن داشتم که مرگم فرا رسد و حقوق مردم در گردنم باشد! اما صبح امروز آن پولها را بین اهلش تقسیم کردم و راحت شدم!!


منبع:

مبلغان ش 92

از :تفسیر صافی


آلبرت انیشتین

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ب.ظ

آلبرت انیشتین بزرگ ترین فیزیک دان، متفکر و فیلسوف جهان، روز چهاردهم مارس سال 1879 میلادى در شهر اولم واقع در ایالت دورتمبرک آلمان از یک پدر و مادر یهودى متولد شد.


آلبرت انیشتین کودکى کناره گیر، محجوب و فکور بود و از آغاز زندگى میل داشت تنها باشد و بیندیشد.

هنگامى که همبازى هاى کوچکش، در جنگل هاى اطراف مشغول بازى بودند، آلبرت به تنهایى در باغچه پدرش بسر مى برد و آوازهاى کوتاهى را که خود تصنیف کرده بود، زمزمه مى نمود.


وقتى آلبرت به پنج سالگى رسید، پدرش یک قطب نما را به او نشان داد، آلبرت وقتى دید عقربه قطب نما حرکت مى کند، تعجب کرد و در فکر فرو رفت، که چه نیروى مرموزى عقربه را به حرکت در مى آورد؟ این شگفتى و تعجب، بعدها در برابر هر یک از مظاهر طبیعت، براى آلبرت ظاهر مى شد!


آلبرت در پانزده سالگى، در مونیخ به مدرسه رفت. او به آموزش علوم و دروس رسمى اعتناء زیادى نداشت. هنگامى که همشاگردى هایش، تازه اعداد اعشارى را یاد مى گرفتند، آلبرت در ریاضیات و محاسبات، در سطح بسیار عالى سیر و سلوک مى کرد.


در سال 1894 خانواده اینشتن به ایتالیا مهاجرت کردند و او مدت شش ماه، مدرسه را ترک نمود و کتاب هاى درسى را کنار گذاشت و به مطالعه ادبیات پرداخت، اما در نهایت دید، براى ورود به دانشگاه، چاره اى ندارد و باید درس بخواند.


آلبرت انیشتین پس از چندى به سوئیس رفت و در مدرسه دارالفنون زوریخ ثبت نام کرد. در سال 1900 که وى در آستانه بیست و یک سالگى بود، دکترا در رشته فلسفه دریافت کرد و به تدریس فیزیک و ریاضیات در دانشگاه مشغول شد.


وى در سن بیست و دو سالگى، بر اثر مشکلات مادى زندگى، به عنوان عضو اداره ثبت اختراعات مشغول بکار گردید، اما لحظه اى از پژوهش هاى علمى باز نمى ایستاد و اوقات فراغت خود را به تحقیق و مطالعه مى پرداخت.


مطالعه تجارب آلبرت میکس آمریکائى، او را سخت به فکر و اندیشه مشغول کرد و در سن بیست و شش سالگى تئورى خود را در مورد نسبیت منتشر کرد.


این تئورى که به تئورى نسبیت اینشتن معروف مى باشد و کمتر کسى است، که قادر باشد، آن را به طور کامل درک نماید،آلبرت انیشتین را مشهور نمود. اما آوازه شهرت براى او مایه دردسر بود، زیرا آلبرت علاقه اى به شهرت نداشت و گمنامى را بر آن ترجیح مى داد.


در سال 1913 دانشگاه هاى زوریخ، پراک و برلن او را براى تدریس دعوت کردند و به خدمت در آموزش و گسترش علم گماردند.


در سال 1916 با رفاه مادى که براى او ایجاد کردند، از آلبرت انیشتین خواستند که تمام وقت و نیروى خود را صرف پژوهش هاى علمى نماید. با ادامه کارهاى تحقیقاتى و علمى، انیشتین در سال 1921 به عضویت انجمن پادشاهى لندن انتخاب شد و در همین سال موفق به دریافت جایزه نوبل، در رشته فیزیک گردید و در انجمن ها و محافل علمى و پژوهشى، به عنوان نابغه زمان شهرت یافت، به طورى که دانشگاه هاى ژنو، منچستر، روستوک و بریستون و... کرسى هاى تدریس را در اختیارش گذاشتند و با ارائه دکتراى افتخارى، به عنوان استاد، او را دعوت به کار نمودند.



هنگام جنگ جهانى دوم آدولف هیتلر صدراعظم دیکتاتور آلمان از آلبرت انیشتین دعوت کرد، که به آلمان برود، اما انیشتین نپذیرفت، هیتلر ناراحت شد و براى کسى که آلبرت انیشتین را به قتل برساند و سر او را بیاورد، بیست هزار مارک جایزه تعیین کرد!


در سال 1933 به واسطه روحیه ضد یهودى که در آلمان هیتلرى حکمفرما بود، آلبرت انیشتین از اروپا مهاجرت کرد و به آمریکا رفت و ظاهرا به تبعیت دولت آمریکا درآمد و در دانشگاه پریستون به مطالعه، تحقیق و پژوهش پرداخت.


نظریات آلبرت انیشتین در مورد نسبیت، در ابتداء سخت و مشکل مى نمود، ولى هرچه بیشتر زمان گذشت، دانشمندان به عمق اندیشه و فکر فوق العاده انیشتین بیشتر پى بردند.


آلبرت انیشتین نتایج فرضیه نسبیت خود را در محاسبه قوه جاذبه و نجوم بکار برد، تا آنجا که توانست بیشتر از نیوتن، به تحقیقات در این رشته کمک نماید.


کشف انرژى اتمى و مطالعه در مورد حرکت ذرات حرارت، که آلبرت انیشتین آن را حرکت برونیان نامیده است و هم چنین قانون تشعشع و سنجش نور و اثرات فتو الکتریک، از دیگر کارهاى مهم اینشتن بود.


نظریات و تحقیقات انیشتین، انقلاب عظیمى در طرز تفکر علمى بشر بوجود آورد. او تنها به علوم طبیعى و ریاضیات نمى پرداخت، بلکه علاوه بر فعالیت هاى پژوهشى در رشته فیزیک، یک موسیقى دان زبردست هم بود.


آلبرت انیشتین در کارهاى سیاسى به خصوص مسائل زیونیسم نیز فعالیت داشت. بسیار علاقمند بود، که معلم شود، تا مبجور نگردد، در مبارزات زندگى که یکى را به جان دیگرى مى اندازد، شرکت کند.


آلبرت انیشتین از لحاظ حمایت از صلح نیز به نوع بشر خدمت کرد و در جامعه ملل اول، عضو کمیته مخصوص مطالعه جهت تحریم کامل جنگ بود.


نام این اندیشمند بزرگ در اعصار آینده، نه تنها به مناسبت نظریات و اکتشافات او در اتم و الکترون مورد تقدیر قرار مى گیرد، بلکه تلاش و کوشش این مرد بزرگ، در راه برقرارى صلح بین ملل جهان نیز موجب شد، که نامش هرگز فراموش نگردد.


آلبرت انیشتین در سال هاى آخر عمرش، مرتب زمزمه مى کرد که:


آیا این جهان چیست؟


آیا به حل معماى وجود موفق مى شوم؟ و... و...

بنا به پیشنهاد دانشمندان،آلبرت انیشتین قبول کرد که پس از مرگ، مغزش در اختیار علماء و محققین قرار گیرد.


روز هیجدهم آوریل سال 1955 میلادى، آلبرت انیشتین در سن هفتاد و شش سالگى به علت بیمارى و تصلب شرائین در آمریکا بدرود حیات گفت و بر اساس وصیت خودش، هیچ تشییع جنازه اى برایش بعمل نیامد!


حادثه مرگ این دانشمند توانا، ضایعه غیرقابل جبران و از هر جهت تاسف آور بود و شاید سال هاى سال بگذرد تا بشریت با انیشتین دیگرى روبرو شود. 


منبع:

 333 چهره درخشان، ج 1، ص 103