ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

افتتاح فروشگاه :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افتتاح فروشگاه» ثبت شده است

سال 92 مسئول امور فرهنگی بسیج بودم

یکبار به ما در بسیج گفتند فلان شهر مراسم داره تا میتونید نیرو ببرید.
دقیقا ما نیروهامون (اونا که فعال و پای کار بودند) همه محصل بودن و من مسئولیت زنگ زدن را بر عهده گرفتم.
مراسم ساعت سه بود.
به هر کسی زنگ میزدم گوشی اش یا خانه بود یا وقتی بر نمیداشت با خانه اش تماس می گرفتم و مادر و یا پدر یا بزرگترش علاوه بر آنکه می گفت او درس و تکلیف دارد و بعد از غروب مدرسه یا تکلیف ندارد، تازه از من گله می کرد که چرا بچه های ما هر شب اونجا هستند؟!

من در عین حال که آن همه بچه محصل را آن یکی دو هفته هر شب ندیده بودم به آن پدر و مادر ها حق داده و معذرت خواهی می کردم.

وقتی فرمانده کنونی پایگاه رفیق گلم مهدی که تعریفش رو کردم قبلا اومد نزدیک ساعت سه بود و از اون همه آدمی که زنگ زدم فقط یکی از دانشجو ها وقتش آزاد بود و همزمان با مهدی وارد شد و نشستند.

مهدی گفت به فرم گروه های صالحین زنگ زدی علی؟
- مهدی مسئول طرح صالحین بود اون زمون -
و من با حرص آهی کشیدم و گفتم به درک اصلا به جهنم که نمیاد کسی.
اصلا مگه مجبورند ساعت مرده روز غیر تعطیل مراسم برگزار کنند؛
اصلا مگه خودشون نیروی بسیجی ندارند، ما نیرو براشون ببریم؟
اصلا من زنگ نمیزنم مهدی!

و مهدی گفت:چرا علی آخه مینیبوس دم در منتظره رفتم مینیبوس رو گفتم اومده. پس من میرم

گفتم کجا میری مهدی؟ گفت میرم زنگ بزنم بچه ها بیان دیگه!
و اونی که اومده بود گفت آقا مهدی! بنده خدا زنگ زده به منم زنگ زد بود... .
مهدی گفت پس چرا نیومدن علی خب چرا نمیگی از چی ناراحتی ها؟
گفتم مهدی اولا الان وقت خوبی نبود برای مراسم اگر نیروی خودشون امروز نیومده خب نیروی ما هم مثل نیروی اوناست نمیتونه این مراسم بد موقع رو شرکت کنه تازه با وجودی که محصل اند وسط روز و هفته!!

گفت من نمیدونم تو از کجا ناراحتی ولی به من گفتن باید نیرو برده شه تو اگر نمیتونستی جوری بگی توی تلفن که همه بیان خب میزاشتی من زنگ میزدم.
من که عصبانی تر شده بودم گفتم گور بابای اونی که گفته باید نیرو بره ،مگه نیرو تو جیب من و توست که ببریم یا مگه میشه نیرو رو زور کرد؟؟؟!
نیرو هات هر شب میرن خوش گذرونی جای دیگه ، تو خونه هاشون هم میگن داریم میریم بسیج، میفهمی مهدی؟!
الان نه تنها هیچ کدوم نمیتونن بیان چون درس و مدرسه دارند و محصل هستن بلکه مادر پدرا اعتمادی به ما و اونا ندارن. بازم بگو فلانی گفته ما حتما باید نیرو ببریم فلان شهر

با شنیدن داد و بیدادم کوتاه اومد ولی زیاد نفهمید چی میگم و برگشت گفتم باز داری میری زنگ بزنی گفت نه میرم مینیبوس رو بگم بره.
دیگه داشت حرصم میگرفت از این همه سادگی و بی توجهی به خودم و خودش. گفتم مهدی خیلی ساده ای(رفتم جلوی راه) من نمیزارم بری گفت علی به اعصابت مسلط باش گفتم دیگه برام اعصاب نذاشتید... !

اون از فرمانده های بالا دستی که کادری اند و چقدر حقوق می گیرند، میشینند به ساده هایی مثل ما دستور میدن و ما بدون حقوق و چون و چرا مثل نظامی ها اطاعت می کنیم(داد زدم) مگه ما نظامی هستیم؟!

اونم از پدر و مادر هایی که بچشون رو نمیتونن درست تربیت کنند میگن تقصیر شماست که میره ولگردی و دروغ میگه و درساش ضعیف شده!

اصلا باید هم بگن ما درساشونو ضعیف کردیم هه اسم خودمم مسئول فرهنگی گذاشتم. ما حتی به فکر خودمون نیستیم مهدی چه برسه به فکر نیرو هامون باشیم.

(نطق ام تمام شد آرام گفتم) برو(مکث هر سه نفر من-مهدی-1 نیرو)
گفتم برو دیگه مهدی! مگه نمیخواستی بری به مینیبوس بگی بره، تا کم برای بالا سری ها پول هدر بره!!
مهدی داشت میرفت بگه بره که... داد زدم پس مهدی ما با کدوم وسیله بریم؟!
موبایلو پرت کردم ...
تیکه تیکه های موبایل رو زمین افتاد...
 مهدی برگشت نگاه کرد!!

گفت علی چرا اینجوری میکنی؟
گفتم مهدی هر چی من گفتم تو نفهمیدی تو چرا اینجوری میکنی؟
چرا شدی غلام اونا ها؟!

گفت: من یه لحظه ترسیدم گفتم چی شکست بعد دانشجویی هم که نشسته بود گفت منم ترسیدم.
گفتم فقط ترسیدید؟!!!
نفهمیدید این دو ساعت من چی میگفتم منظورم چی بود ؟؟؟
مهدی گفت علی من قول دادم باید به قولم عمل کنم ما فقط سه نفریم میتونیم با ماشین بریم نه با مینیبوس بزار برم بگیم
مینیبوس بره.
گفتم مینیبوس بگیم بره ولی اولا با آژانس میریم بجاش دوما اون کادری های از همه جا بی خبر زنگ زدن گفتند چی شد؟
نگو ببخشید تو حق نداری معذرت بخوای ازشون.
باید بهشون بفهمونی که مراسم شما به زمان هیچکدوم نیرو ها نمی خورد.
گفت باشه بعد خرده های موبایل من رو با هم جمع کردیم و در اومدیم مینیبوس رو حواله کردیم و با پولش رفتیم در بست گرفتیم و مستقیم رفتیم اون شهر.
دیدم یه عده پیر مرد دارند به حرفای فلان سرهنگ در مسجد گوش میدهند نشستم بگو مراسم چی بود آخه آقا محمد!؟
مراسم افتتاح فروشگاه بازنشستگان سپاه در شهر دیگر بود!

حالا ما که همه نیرو هامون محصل بودند و زمان مراسم هیچ، اما آخه فروشگاه شهر اونها چه به درد من و مهدی میخورد؟!

این وسط یه گوشی سی هزار تومان خرج برداشت.
بگذریم... .