ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

امام ؛ قلب عالم ( مناظره ) :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

امام ؛ قلب عالم ( مناظره )

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ

جمعى از شاگردان امام صادق (ع )، از جمله هشام ، در محضر آن حضرت بودند، امام صادق (ع ) به هشام که در این وقت جوان بود، رو کرد و فرمود:

(آنچه که بین تو و عمروبن عبید (استاد معتزلى ) مناظره و بحث شده ، براى ما بیان کن ).

هشام : (فدایت شوم اى فرزند رسول خدا! من مقام شما را گرامى مى دارم ، و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم ، زیرا زبانم را در محضر شما، یاراى سخن گفتن نیست !).

امام : هرگاه ما دستورى به شما مى دهیم ، اطاعت کنید.


هشام : به من خبر رسید که (عمروبن عبید) روزها در مسجد بصره با شاگردان خود مى نشیند(و درباره امامت و رهبرى ، بحث و گفتگو مى کند، و عقیده شیعه را در مورد مساءله امامت و رهبرى ، بحث و گفتگو مى کند، و عقیده شیعه را در مورد مساءله امامت ، بى اساس جلوه مى دهد).

این خبر براى من بسیار ناگوار بود، از این رو (از کوفه ) به بصره رفتم ، و در روز جمعه به مسجد بصره وارد شدم ، دیدم جمعیت زیادى گرداگرد او حلقه زده اند، و او نیز جامه سیاه پشمى بر تن کرده ، و عبایى به دوش ‍ افکنده ، و حاضران از او سؤ ال مى کردند و او جواب مى داد.

از حاضران تقاضا کردم ، تا در حلقه خود به من جائى بدهند، سرانجام راه باز کردند، و در آخر جمعیت ، بر دو زانو نشستم ، آنگاه مناظره من با او به این ترتیب شروع شد:


هشام ؛ (خطاب به عمروبن عبید):

اى دانشمند، من مرد غریبى هستم ، آیا اجازه دارم از شما سؤ الى کنم ؟

عمرو: آرى اجازه دارى .

هشام : آیا چشم دارى ؟

عمرو: فرزندم ! این سؤ الى است که مطرح مى کنى ، چیزى را که مى بینى چرا از آن مى پرسى ؟

هشام : سؤ الات من همین گونه است .

عمرو: گرچه سؤ الات تو احمقانه است ، ولى آنچه خواهى بپرس .

هشام : آیا چشم دارى ؟

عمرو: آرى .

هشام : به وسیله چشم چکار مى کنى ؟

عمرو: به وسیله چشم ، رنگها و اشخاص و سایر منظره ها را مى نگرم .

هشام : آیا بینى دارى ؟

عمرو: آرى .

هشام : با آن چه استفاده مى برى ؟

عمرو: به وسیله بینى بوها را استشمام مى نمایم .

هشام : آیا زبان و دهان دارى ؟

عمرو: آرى .

هشام : با آن چه نفعى مى برى ؟

عمرو: با زبان طعم غذاها چشیده و درک مى کنم .

هشام : آیا گوش دارى ؟

عمرو: آرى .

هشام : با گوش چه استفاده مى کنى ؟

عمرو: با گوش ، صداها را مى شنوم .

هشام : آیا قلب دارى ؟

عمرو: آرى .

هشام : با قلب ( مغز ) چه مى کنى ؟

عمرو: به وسیله قلب (مرکز ادراکات ) آنچه بر اعضاى بدنم مى گذرد، و بر حواس من خطور مى کند، برطرف کرده ، و صحیح را از باطل تشخیص ‍ مى دهم .

هشام : آیا اعضاء، از قلب ( مغز )  بى نیاز نیستند؟

عمرو: نه ، نه هرگز.

هشام : وقتى که اعضاء بدن ، صحیح و سالم هستند، چه نیازى به قلب دارند؟

عمرو: پسرجانم ! اعضاء بدن در بوئیدن یا دیدن یا شنیدن یا چشیدن ، تردید پیدا کنند، و در امرى از امور دچار حیرت شوند، فورا به قلب (مرکز ادراکات ) مراجعه مى کنند، تا تردیدشان رفع شود و یقین حاصل کنند.

هشام : بنابراین خداوند قلب را براى رفع تردید قرار داده است .

عمرو: آرى .

هشام : اى مرد دانشمند! وقتى که خداوند براى تنظیم اداره امور کشور کوچک تن تو، پیشوایى به نام قلب قرار داده ، چگونه ممکن است که خداى مهربان آنهمه مخلوق و بندگان خود را بدون رهبر، واگذارد، تا در حیرت و شک ، به سر برند و براى رفع شک و حیرت آنها، امام و پیشوا نیافریده باشد، تا مردم در موارد مختلف به او مراجعه کنند!!


در این هنگام ، (عمرو) سکوت عمیقى کرد و لب به سخن نگشود، و پس از زمانى تاءمل ، به هشام گفت :(آیا تو هشام بن حکم نیستى ؟)

هشام : (نه ) (این پاسخ هشام یکنوع تاکتیک بود).

عمرو: آیا با او نشست و برخاست نکرده اى ؟ و در تماس ‍ نبوده اى ؟

هشام : نه .

عمرو: پس تو از اهل کجائى ؟

هشام : از اهل کوفه هستم .

عمرو: پس تو همان هشام هستى .

هشام : در این هنگام ، (عمرو) از جا برخاست و مرا در آغوش کشید و بر جاى خود نشانید، و تا من بر آن مسند نشسته بودم ، سخنى نگفت .


وقتى که سخن هشام به اینجا رسیده امام صادق (ع ) خندید و به هشام فرمود: این طرز استدلال را از که آموخته اى ؟ هشام عرض کرد: آنچه از شما شنیده بودم منظم کردم .

امام صادق (ع ) فرمود:

(هذا والله مکتوب فى صحف ابراهیم و موسى )

:(سوگند به خدا، این گونه مناظره تو در صحف ابراهیم و موسى (ع ) نوشته شده است )


منبع:

داستانهاى اصول کافى جلدهاى 1 و 2

محمد محمدى اشتهاردى


  • محمد تدین (شورگشتی)

نظرات  (۱)

انسان، تنها می تواند آن باشد که خود را چنان بیند؛ و تنها می تواند به جایی برسد که خود را در آنجا ببیند.((فلورانس اسکاول شین))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی