حمله به خانه عالِم !!
اهل و عیال جا انداخته بودند و منم داشتم مسواک می زدم و همینجور فکر می کردم که صدایی هولناک منو به خود اورد
خدایا! این دیگه چی بود؟!
نکنه آخرش این میز لق لقوی تلویزیون پایی بهش خورد و سقوط کرد؟!
نکه دخترا تو ورجه وورجه قبل خواب سرشون به در و دیوار خورده باشه؟!
نکنه؟
مسواک به دهن از آشپزخونه به سمت اطاق دویدم که نزدیک بود با خانم ، بچه ها که اونها از اطاق داشتند به سمت آشپزخونه فرار می کردند برخورد کنم!
گرد و خاک بود که بلند شده بود!
پرسیدم چی شده ؟!
دخترا ترسیده بودند
بابایی نزدیک بود سقف رو سرمون بریزه!
کمی که گرد و خاک فرو نشست ؛ نگاه کردیم - چشتون روز بد نبینه -
قسمتی از سقف که ریخته بود بماند، ولوله موریانه بود!
چند روز قبلش برای اولین بار تو عمرم موریانه دیده بودم و صاحب خونه رو مطلع کردم تنها گفت: دود که راه بندازی میمیرن!
نیمی از اسپندایی رو که تابستاون از بیابونای شورگشت جمع کرده بودیم اوردیم و دود کردیم
تنها اتفاقی که افتاد یکی یکی موریانه ها از سقف به زمین می افتادند اما سرو مرو گنده
ترسیدم به کتابا حمله ور بشن، تو همون دود غلیظ مگس کش به دست نشستم و هی سرفه کردم و موریانه کشتم!
خانمی هر از گاهی درو باز می کرد مطمئن بشه زنده م !
صبح به هیأت امناء وصاحب خونه خبرشو دادم
گفتند: پوست درخت آلو باید بیاییم و بسوزونیم، شمام باید چند ساعتی از خونه بیرون برین!
فعلا که نیومدن
+ ناشکر نیستیم اما گمان نمی کنم بسیاری از کسانی که به زندگی روحانیت ایراد می گیرند حاضر باشند فقط چند روز تو همچین خونه هایی سر کنند!
+ شانس اوردم اگه اون وقت پای کامپیوتر بودم دقیقا رو سر خودم ریخته بود! شکر خدا فقط کامپیوترم خاک بر سر شد!
+ یادم اومد از یکی از خونه های عالم که تو صحن حیاطش مار دیدیم، رتیل دیدیم، تو اطاق و هالش بارها و بارها عقرب دیدیم ، هر چند آسیبی بهمون نرسید اما دلهره ش کم نبود - راستش می ترسیدم خجالت زده خانواده خانمم بشم! -
فکر کردم داستانه!!!