ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

خفگی با عمامه ... :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

خفگی با عمامه ...

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

مرحوم مدرّس ( قدّس سرّه ) را پس از ده سال تبعید، به خانه خرابه اى در شهر « کاشمر » آورده بودند. این خانه کوچک در کنار قبرستان شهر قرار داشت . به مأموران دستور داده بودند که از آن خانه با دقت مراقبت کنند و آن پیرمرد زندانى را زیرنظر داشته باشند، به آنان گفته شده بود که پیرمرد، بزرگترین دشمن رضا شاه است .

روزهاى آخر ماه رمضان بود، « آیت اللّه سید حسن مدرس » در حالی که آهسته آهسته عصایش را بر زمین مى زد و زیر لب صلوات مى فرستاد، داخل اتاقش رفت .

حالا دیگر از او فقط مقدارى پوست و استخوان مانده بود اما با همان حالش ، همه روزهاى ماه رمضان را روزه گرفته بود، براى او سختى در زندگى چیز تازه اى نبود با سختى ، دوستى دیرینه اى داشت .

او خود را از جوانى به کم غذایى عادت داده بود و از همان دوران ، روزهاى زیادى را با کارهاى سخت گذرانده بود. در ایام تحصیل ، روزهاى پنجشنبه و جمعه را عملگى کرده بود تا پول تحصیل خود را درآورد.

وى در کنار سماور کوچکى که در کنار اتاقش ، غل غل مى کرد؛ روى زمین نشست و مقدارى چاى در قورى ریخت و آن را روى سماور گذاشت ، بعد به آهستگى برخاست ، سجاده اش را برداشت و بر زمین پهن کرد، در آن دنیاى بزرگ ، فقط آن سجاده کوچک و کهنه بود که اشکهاى چشم مدرس را دیده بود.

مدرس ، رو به قبله نشست و با صداى بلندى مشغول خواندن قرآن شد. در همان لحظه در اتاقش باز شد و سه مأمور بدون خبر وارد شدند.

مدرس به آرامى روى برگرداند و زیر لب گفت : سلام !

سه مأمور با بى احترامى داخل اتاق شدند و نشستند. مدرس هم بدون توجه به آنها، مشغول خواندن قرآن شد. آن سه مأمور خیلى آهسته با یکدیگر مشغول صحبت شدند؛ اما مدرس اصلاً به آنها توجهى نداشت .

سرکار جهانسوزى رو به مدرس کرد و با صداى بلندى گفت : آهاى سیّد! چاى نمى خورى ؟!

مدرس بدون اینکه بازگردد، جواب داد: افطار که بشود، مى خورم .

تا اذان مغرب چیزى نمانده بود، آن سه نفر دوباره مشغول صحبت شدند، مدرس برخاست و شروع به خواندن نماز مستحبى کرد.

از دور صداى ضعیف اذان مى آمد، جهانسوزى برخاست و در حالى که به مدرس خیره شده بود، به سماور نزدیک شد. مدرس سر بر سجده گذاشته بود و ذکر مى گفت . او به تندى یک استکان چاى ریخت . یکى دیگر از مأموران ، پاکت کوچکى را که در دست داشت ، داخل استکان خالى کرد، دست آن مأمور مى لرزید، از داخل پاکت ، گرد سفید رنگى به داخل استکان سرازیر شد، همین که مدرس سلام نماز را داد، جهانسوزى استکان چاى را نزدیک مدرس برد و گفت : چایى بخور!

مدرس ، با همان آرامش ، استکان را برداشت ، بعد از گفتن بسم اللّه چاى را با یک دانه قند سر کشید.

سپس برخاست و در حالى که یک دور از عمامه اش را از سرش باز کرده و روى گردنش انداخته بود، آماده نماز شد.

هر سه مأمور با اضطراب ، مدرس را نگاه مى کردند.

آنها هر لحظه انتظار داشتند که پیکر نحیف و استخوانى مدرس نقش بر زمین شود! اما مدرس در رکعت سوم هم قیام کرد و نمازش را با آرامش ‍ ادامه داد! آن سه با تعجب به همدیگر نگاه کردند!

سمّ بر بدن او اثر نکرده بود!!

وقتى مدرس سر از سجده برداشت و نشست ، آن سه نفر به سوى مدرس هجوم بردند، دو تن از آنها، دستها و پاهاى مدرس را گرفتند و یکى از آنها عمامه را به دور گلوی مدرس پیچید و دو سوى آن را با قدرت تمام کشید!

مدّتى بعد، دیگر حتى صداى خِرخِر ضعیف نفسهاى مدرس هم شنیده نشد! چشمهایش بسته شد و پیکرش سست گردید و از هم وارفت ، آرى او به خدا پیوسته بود. - خدایش رحمت کند -


منبع:

چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران

یدالله بهتاشى


  • محمد تدین (شورگشتی)

نظرات  (۱)

  • مداد سیاه
  • عجب مردی بوده مدرس خدا بیامرزدش جزو اساتید امام خمینی بوده.امام خمینی در نوجوونی میومدن مجلس فقط حرف های اون رو بشنوند

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی