ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

مذاکره تحمیلی بر علی(ع) و ماجرای حَکَمیّت :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

مذاکره تحمیلی بر علی(ع) و ماجرای حَکَمیّت

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ب.ظ

ماجراى حَکَمَین

یکى از حوادث بزرگ و اسف انگیز دوران خلافت امیرالمؤمنین (ع ) ماجراى جنگ معروف صفین است که بر اثر نادانى و لجاجت گروهى از لشگریان آن حضرت ، و حکمیت غلط ابوموسى اشعرى و خدعه و نیرنگ عمروعاص نمایندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتیجه پایان یافت ؛ و مسیر حق و باطل را منحرف ساخت .

جنگ صفین که در سال 36 هجرى میان سپاه به سرکردگى معاویه بن ابى سفیان و سپاه عراق به فرماندهى على (ع ) روى داد دومین جنگى است که بعد از روى کار آمدن آن پیشواى عالیقدر اسلام به وقوع پیوست .

علت وقوع جنگ مزبور این بود که چون جنگ نخست (جَمَل ) که در نزدیکى بصره میان آن حضرت و آشوبگران داخلى به تحریک طلحه و زبیر و عایشه زوجه پیغمبر درگرفت و سرانجام با پیروزى على (ع ) و شکست آشوبگران خاتمه یافت ، معاویه که در زمان عثمان به حکومت سوریه رسیده بود، از آینده خود و پا گرفتن کار امیر مؤمنان سخت بیمناک شد.

زیرا امیرمؤمنان (ع ) بعد از آنکه زمام امور مسلمین را به دست گرفت ، بلافاصله تمام حکام ستمگر عثمان را که داراى سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از کار برکنار ساخت .

معاویه چون از بیعت مردم با على (ع ) و فرمان عزل خود اطلاع یافت ، از اطاعت امیر مؤمنان سرپیچید و با آن حضرت درباره خلافت اسلامى به رقابت برخاست و تجزیه ایالت سوریه را از قلمرو حکومت على (ع ) اعلام داشت .

معاویه که در حیله و تزویر و نیرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، براى این که پایه هاى لرزان تخت حکومت خود را محکم کند، پیراهن خون آلود عثمان را که نعمان بن بشیر از مدینه آورده بود بهانه کرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالى شام که کورکورانه از وى پیروى مى کردند، آنها را بر ضد امیرمؤمنان (ع ) شورانید، و چنین وانمود کرد که آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است .

در صورتى که عثمان را مسلمانان و جیره خواران خود وى که از ظلم و تعدى حکومت او و اجحاف حکام و بستگانش به ستوه آمده بودند، به قتل رسانیدند، و على (ع ) کوچکترین دخالتى در قتل وى نداشته است .

بر سر این موضوع میان آن حضرت و معاویه نامه ها و فرستادگانى رد و بدل شد، و چون سودى نبخشید و معاویه آن پیشواى عادل را به جنگ تهدید کرد، على (ع ) نیز تصمیم گرفت که با وى که یک فرد فتنه انگیز و مفسده جو بود پیکار کند.

معاویه پس از تهیه مقدمات کار، همراه عمروعاص که از مردان زیرک و نیرنگ باز زمانه بود، و او را با رشوه هاى کلان و وعده حکومت مصر فریفته و با خود همراه کرده بود، با یکصد و بیست هزار سپاهى از شام حرکت نموده و در سرزمین صفین واقع در کنار نهر فرات نزدیک مرز شام و عراق فرود آمد.

چند روز بعد على (ع ) نیز از مقر خود کوفه ، با یکصد هزار سپاه که در میان آنها جمعى از یاران نیک نام و بزرگوار پیغمبر و مردان پرهیزکار اسلام مانند عماریاسر، عبدالله بن عباس ، حجر بن عدى ، و عدى بن حاتم طائى و مالک اشتر وجود داشت ، وارد صفین شد.

این دو سپاه قریب یکسال و نیم سرگرم زد و خورد رزم بودند!!

در این مدت و با مبارزات تن بتن نتیجه ای حاصل نشد. سرانجام در یکى از روزهاى آخر امیر مؤمنان (ع ) دستور صادر فرمود که با یک حمله همگانى و سریع کار آن سپاه آشوبگر را یکسره نمایند، و شخصا نیز با حملات پى در پى جناح راست و چپ لشکر شام را در هم شکافت ، و آنها را پراکنده ساخت ، و تا قلب لشکر پیش تاخت .

مالک اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهى وى نیز در آن روز جانفشانیها کردند و حملات سهمناکى را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.

در این لحظات حساس ، معاویه که از هر سو خطر را جدى مى دانست و مرگ را در یک قدمى خود مى دید، با آنجا که سوار اسب شد و آماده فرار بود، متوسل به عمر و عاص شد و از وى خواست که آخرین حیله خود را به کار برد.

عمر و عاص که با تردستى خنده آورى از میدان على (ع ) گریخته بود، چون از سادگى و نفاق و اختلاف مردم عراق اطلاع داشت ، به معاویه پیشنهاد کرد دستور دهد بدون فوت وقت ، هر کس قرآن همراه دارد، آنرا به نیزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.

سپاه شام نیز قرآنها را به نیزه کردند و گفتند:

اى مردم عراق ! چرا ما مسلمانها! بى جهت خون یکدیگر را بریزیم ؟ این کتاب که بین ما و شما حکم مى کند! بیائید به حکم قرآن هر کس را بهتر دانستیم ، زمامدار مسلمین بدانیم و از وى پیروى کنیم !!

با این حیله که عمر و عاص به کار بست و باید گفت از نظر روانى در آن موقع حساس جالب بود، شور و هیجان لشکر على (ع ) یکباره فرو نشست ، و گروهى از افراد نادان و خودسر و متظاهر مانند اشعث قیس و عبدالله کواء، به نزد امیرمؤمنان (ع ) آمدند و با گستاخى گفتند:

چون مردم شام به خود آمده اند و دم از پیروى کتاب خدا مى زنند، ما دست از جنگ مى کشیم .

حتى خود حضرت را از جنگ منع کردند، و از وى خواستند که جلو مالک اشتر را فورا بگیرد تا خون مسلمانان را نریزد!

على (ع ) آنها را از نیرنگ عمر و عاص و توطئه معاویه برحذر داشت و فرمود:

آنها قرآنها را بهانه کرده اند و در حقیقت مایل به قبول حق و عدالت و پیروى واقعى قرآن نیستند. دست از اختلاف و نفاق بردارید که تا مرز پیروزى فاصله اى نداریم و با عمل خودسرانه خود دشمن را تقویت نکنید.

ولى اشعث قیس و همفکران تندرو و افراد خودسر نادان ، سخنان آن پیشواى دل آگاه را نشنیدند، و همچنان در اصرار خود براى متارکه جنگ پافشارى نمودند.

سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود که لحظه به لحظه شکاف و دودستگى در داخله سپاهش دامنه پیدا مى کند، و بیم آن مى رود که یکباره تمام سپاه سر به شورش بردارند ناگزیر شد دست از جنگ بکشد، و مالک اشتر را نیز احضار کند.!!

بدین گونه طرفین به جاى خود بازگشتند و در انتظار مذاکره و یافتن راه حل براى تعیین زمامدار لایق نشستند!

على (ع ) اشعث قیس را که ریاست گروهى افراطى را داشت نزد معاویه فرستاد تا نظر او را در خصوص یافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاویه مى گوید:

ما و شما به آنچه خدا در کتاب خود فرمان داده است گردن نهیم ! شما یک تن را به نمایندگى تعیین کنید، ما نیز کسى را معرفى مى کنیم تا آنها مطابق قرآن مجید و آنچه شایسته حق و عدالت است حکم کنند و تکلیف مسلمانان را روشن سازند.

معاویه با همکارى عمر و عاص و استفاده از اختلاف اهل عراق نقشه را خوب طرح کرده بود، ولى مشکل کار در این بود که آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشى سپاه خود را که سر به نافرمانى برداشته بودند و دم از صلح و مذاکره با معاویه مى زدند، از خطر نیرنگ وى باز دارد؟!

شورشیان لشکر على (ع ) جدا از حضرت خواستند که هر چه زودتر از جانب خود نماینده اى معین نماید تا با نماینده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خلیفه آینده ، مذاکره کند!

على (ع ) فرمود:

من ترک جنگ و صلح با معاویه را به صلاح اسلام نمى دانم و از توطئه آنها به خوبى آگاهم .

ولى اشعث قیس و گروه او گفتند:

چاره جز ترک جنگ و حکمیت نیست و به غیر آن رضا نمى دهیم .

حضرت فرمود:

در این صورت من عبدالله بن عباس را براى حکمیت انتخاب مى کنم . زیرا وى مى داند جلو نیرنگهاى عمر و عاص را چگونه بگیرد.

ولى شورشیان خودسر گفتند:

عبدالله عباس خویش تو است ، نماینده ما ابو موسى اشعرى است!

فرمود:

اگر عبدالله عباس را قبول ندارید، مالک اشتر را انتخاب مى کنم . گفتند او را هم نمى پذیریم ، زیرا هنوز از شمشیر او خون مى ریزد!

ابو موسى اشعرى پیرمردى سخیف و بى اراده و از جنگ کنار گرفته بود. ولى عبدالله عباس شاگرد بزرگ على (ع ) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان و خردمندان عصر به شمار مى رفت . مالک اشتر نیز از مردان با اراده سپاه حضرت و داراى شخصیت بسیار ممتاز بود.

 حضرت فرمود:

اکنون که سخنان مرا نمى شنوید و نماینده مرا نمى پذیرید هر کس ‍ را خواهید خود انتخاب کنید؛ ولى بدانید ابو موسى شایسته این کار بزرگ نیست .

سرانجام بر اثر خودسرى و لجاجت گروهى از سپاه عراق ، ابوموسى اشعرى را احضار کردند و به عنوان نماینده لشکر آن حضرت ! انتخاب نمودند.

از طرف معاویه عمروعاص سیاستمدار کهنه کار و حیله گر انتخاب شد.

ابوموسى با چهارصد نفر از سپاه على (ع ) به سرکردگى شریح بن هانى و عبدالله بن عباس که امیر مؤمنان تعیین فرموده بود، و عمروعاص نیز با چهارصد نفر از لشکر شام حرکت نموده در محلى بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهم رسانیدند.

در میان راه شریح بن هانى و عبدالله بن عباس ، به ابوموسى گفتند:

اى ابوموسى ! اگر چه على (ع ) به حکمیت تو رضا نداد و تو را انتخاب نکرد؛ ولى سابقه ایمان و شخصیت بزرگ على (ع ) را در نظر بگیر و هنگام مذاکره با این مرد سیاستودار باتجربه ، متوجه حق و عدالت باش .

معاویه به عمروعاص گفت :

اى عمرو! مردم عراق على را مجبور به انتخاب ابوموسى ساختند، ولى من و اهل شام با میل و رغبت تو را براى حکمیت انتخاب کردیم ، متوجه باش که با مردى زبان دراز و کوتاه فکر (یعنى ابوموسى ) سر و کارى دارى !

عمر و عاص چند روز از ابوموسى به (دومة الجندل ) رسید. وقتى خبر ورود ابوموسى نماینده عراق را شنید، از خیمه بیرون آمد و به پیشواز او شتافت و با احترام زیاد و چهره گشاد و مسرت و شادمانى او را در آغوش ‍ گرفت ! سپس به خیمه خود آورد و در صدر مجلس جاى داد!

دو حَکَم هر روز در حضور بزرگان دو لشگر مذاکره نموده ، و از هر درى سخن مى راندند.

خردمندان سپاه على (ع ) از جریان کار و سخنان آن دو متوجه شدند که سرانجام کار چیست و به همین جهت روزى عدى بن حاتم طائى که از یاران على (ع ) بود به ابوموسى گفت : اى موسى ! چنان مى بینیم که از عهده اینکار بزرگ برنمى آیى . و در جریان کار راءیت ضعیف و قوایت به تحلیل رود.

عمروعاص چون سخن عدى را شنید به ابوموسى گفت :

مناسبت نیست کار مهم خود را در جلسات علنى مطرح کنیم که همه از گفتگوى ما مطلع شوند، باید جلسه را سرى نمائیم و در محل خلوت که با ما دو نفر کسى نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو کنیم .

 ابوموسى هم پذیرفت ، و به این ترتیب جلسات سرى شد. قریب دو ماه نماینده عراق و شام مشغول مذاکره بودند.

در یکى از روزهاى آخر، عمروعاص از ابوموسى خواست که به معاویه یا فرزند خود او عبدالله بن عمرو راءى دهد، و به خلافت برگزیند، ولى ابوموسى هیچکدام را مناسب ندید؛ و قلبا مایل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خلیفه دوم بود.

عمرو عاص سپس با ابوموسى درباره ماجراى قتل عثمان و کشندگان او که به عقیده وى در لشکر على (ع ) بودند، و على را هم شریک در آن کار مى دانست ؛ سخن گفت و چون در آن زمینه اعترافاتى از ابوموسى گرفت و زمینه را از هر جهت براى ایفاى نقش خود مناسب دید، از ابوموسى خواست که روز بعد تمام افراد طرفین و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده ؛و هر دو على و معاویه را از خلافت خلع کنند و کار تعیین خلافت را به شورائى مرکب از گروهى دیگر از مسلمانان واگذار نمایند، تا هر کس ‍ را خواستند به خلافت برگزینند و یا رسما طرفین عبدالله پسر عمر بن خطاب را انتخاب کنند.

ابوموسى پیرمرد نادان این نظریه را پسندید و آمادگى خود را اعلام داشت .

روز بعد در یک مجمع عمومى ، عمروعاص از ابوموسى خواست که برخیزد و راجع به مذاکرات دو جانبه سخن بگوید. ابوموسى تقاضا داشت که عمروعاص ابتدا به این کار کند، ولى عمرو با خدعه و نیرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسى را جلو انداخت و گفت :

براى من زشت است که قبل از مرد بزرگوارى چون شما، ابتدا به سخن کنم !

ابوموسى هم پذیرفت و در جایگاهى که همه او را مى دیدند، نشست ولى پیش از آنکه لب به سخن بگشاید، عمروعاص بانگ زد و گفت :

اى ابوموسى ! تو درباره قتل عثمان چه مى گویى ؟ او را به حق کشتند یا به ناحق ؟

ابوموسى گفت :

 عثمان مظلوم کشته شد!

عمروعاص گفت :

درباره قاتلان عثمان چه مى گویى ؟

 گفت :

هر جا باشند باید آنها را کشت و خون عثمان را قصاص کرد!

عمروعاص گفت :

آیا معاویه مى تواند خون عثمان را قصاص کند یا بیگانه است ؟

ابوموسى گفت :

 مى تواند!

عمروعاص گفت :

اى مردم گواه باشید که به عقیده ابوموسى معاویه حق دارد خون عثمان را قصاص کند.

ابوموسى از همانجا بانگ زد که : اى عمرو! اکنون تو برخیز معاویه را از خلافت خلع کن تا من هم على را خلع کنم .

ولى عمرو گفت :

محال است که من پیش از شما که از یاران بزرگ پیغمبر هستید، سخن بگویم .

در این موقع عبدالله بن عباس از میان جمعیت فریاد زد و گفت :

اى ابوموسى ! مواظب باش عمروعاص تو را فریب ندهد و پیش از او سخنى مگو! بگذار او پیشقدم شود.

ابوموسى تعارفات عمروعاص را به ریش گرفت ، و سخنان عبدالله عباس را نشیند و گفت:

اى مردم ! من و رفیقم عمروعاص ‍ پس از مذاکراتى طولانى ؛ بنا گذاردیم براى حفظ این امت ، على و معاویه را مانند این انگشتر که از انگشتم بیرون مى آورم از خلافت خلع کنیم و کار مسلمانان را به شورایى مرکب از بزرگان مسلمین واگذاریم .

 این را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده ! سپس از جایگاه خود به زیر آمد.

بعد از آن عمروعاص در میان اعتراضات شدید و سر و صداى خردمندان مجلس ، برخاست و گفت:

اى مردم سخنان ابوموسى نماینده على را شنیدید که على را از خلافت خلع کرد، اینک من هم على را از خلافت خلع نمودم . ولى معاویه را به خلافت نصب کردم ، مانند این انگشتر که به انگشت خود مى کنم .

و انگشتر خود را که درآورده بود به انگشت کرد!

وقتى ابوموسى متوجه نیرنگ بزرگ عمروعاص شد، و دید که کلاه بدى به سرش رفته ، گفت:

اى سگ ! چنین گفتگوئى بین ما نرفت !

عمروعاص گفت :

اى الاغ ! ساکت باش که احمقى بیش نیستى .

 و با این سخن به زیر آمد.

به دنبال این حکمیت مشعشع ! مجلس متشنج شد.

طرفداران امیر مؤمنان ابوموسى را لعنت کردند، و سخت سرزنش نمودند که چگونه فریب عمروعاص را خورد و کینه دیرین خود را نسبت به حضرت آشکار ساخت ، و با تازیانه به عمروعاص حمله کرده سر و مغز او را زیر ضربات خود گرفتند.

اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولى کار گذشته بود.

ابوموسى از ترس ‍ گریخت و به مکه رفت .

عمروعاص هم پیروزمندانه به شام برگشت و به معاویه تبریک گفت.

 و بدین گونه کار حکمیت پس از چهار ماه با این رسوائى و بدون اخذ نتیجه ( جز نجات معاویه از کارزار صفین ) پایان یافت!

- منابع: کامل ابن اثیر، مروج الذهب ، شرح نهج البلاغه ابن ابى حدید، در وقایع از جنگ صفین در سال 37 هجرى -


منبع:

داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

  • محمد تدین (شورگشتی)

حکمیت

مذاکره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی