ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

دست رد :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست رد» ثبت شده است

دست ردّ امام عسکری بر سینه ی ...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

شخصى از اهالى کوفه به نام ابوالفضل محمّد حسینى حکایت کند:

در سال 258، نیمه ماه شعبان به قصد زیارت امام حسین علیه السلام عازم کربلا شدم .

و چون ولادت مسعود حضرت مهدى - موعود - علیه السلام در بین شیعیان منتشر شده بود ؛ هرکس به نوعى علاقه مند دیدار آن مولود عزیز بود.

مادر من که نیز از علاقمندان اهل بیت علیهم السلام بود گفت :

چون به زیارت حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السلام رفتى از خداوند طلب کن تا خدمتگذارى امام حسن عسکرى علیه السلام را روزىِ تو گرداند، همان طورى که پدرت مدّتى توفیق خدمتگذارى حضرت را داشت .

پس هنگامى که به کربلا رسیدم و براى زیارت امام حسین علیه السلام وارد حرم مطهّر شدم و زیارت آن حضرت را انجام دادم ، او را در پیشگاه خداوند متعال واسطه قرار دادم تا به آرزویم - یعنى : به خدمت گزارى مولایم امام حسن عسکرى علیه السلام  - برسم و چون نزدیک سحر شد و بسیار خسته بودم در گوشه اى استراحت کردم .

ناگهان متوجّه شدم ، که شخصى بالاى سرم ، مرا صدا زد و اظهار داشت :

اى اباالفضل ! مولایت حضرت ابومحمّد، امام حسن علیه السلام مى فرماید: دعایت مستجاب شد، حرکت کن و به سوى ما بیا تا به آرزو و خواسته خود برسى .

عرضه داشتم :

من الا ن در موقعیّتى نیستم که بتوانم به سامراء بیایم و خدمت مولایم برسم ، باید برگردم کوفه و خودم را جهت خدمت در منزل حضرت ، آماده کنم .

پاسخ داد:

من پیام مولایم را رساندم و تو آنچه مایل بودى انجام بده .

بعد از آن به کوفه بازگشتم و مادرم را در جریان قرار دادم ، مادرم با شنیدن این خبر شادمان شد و پس از حمد و ثناى الهى ، گفت :

اى پسرم ! دعایت مستجاب شد، دیگر جاى ماندن و نشستن نیست ، سریع حرکت کن تا به مقصد برسى .

به همین جهت خود را آماده کردم و به همراه شخصى زرگر معروف به علىّ ذهبى روانه بغداد شدم و چون من جوانى بى تجربه بودم ، مادرم سفارش مرا به آن زرگر کرد.

هنگامى که وارد شهر بغداد شدیم ، من به منزل عمویم که ساکن بغداد بود، رفتم و در آن هنگام مراسم جشن نصارى بود.

عمویم مرا با خود به مجلس جشن نصارى برد.

همین که وارد مراسم و جشن آن ها شدیم ، سفره غذا پهن کردند و ما نیز از غذاى ایشان خوردیم.

سپس شراب آوردند و بین افراد تقسیم کردند و براى من هم آوردند، لیکن من قبول نکردم ولى به زور مرا مجبور کردند تا نوشیدم!

بعد از گذشت لحظاتى تعدادى نوجوان خوش سیما وارد مجلس شدند و مردم با آن ها مشغول عمل زشت شدند و من هم که شراب خورده بودم و مست کرده بودم و ... 

بعد از چند روز عازم سامراء شدم و هنگام ورود به شهر داخل دجله رفتم و بعد از آن که خود را شستشو دادم ، لباس هاى پاکیزه پوشیدم و روانه منزل امام حسن عسکرى علیه السلام شدم .

همین که نزدیک منزل آن حضرت رسیدم ، وارد مسجدى شدم که جلوى منزل حضرت بود و مشغول خواندن نماز گشتم .

پس از مدّتى کوتاه ، همان کسى که در کربلا آمد و پیام حضرت را آورد، دوباره نزد من آمد و من به احترام او ایستادم ، او دست خود را بر سینه من نهاد و مرا به عقب راند و اظهار داشت :

بگیر ؛ و مقدارى دینار به سوى من پرتاب نمود!

و گفت : مولا و سرورم فرمود:

تو دیگر حقّ ورود بر آن حضرت را ندارى، از هر کجا آمده اى برگرد!

و من با حالت گریه و اندوه برگشتم و چون به منزل آمدم ، جریان را براى مادرم تعریف کردم و بسیار از کردار زشت خود در بغداد شرمنده شدم ، لباس خشن موئى پوشیدم و پاهاى خود را با زنجیر بستم و خود را در گوشه اى انداختم ...


منبع:

چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری (ع)

عبدالله صالحی