عبادت براى سگ سیاه!
مردى که هر کار مى کرد نمى توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکارى نکند، روزى چاره اندیشى کرد و با خود گفت:
در گوشه شهر، مسجدى متروک هست که کسى به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمى کند ، خوب است شبانه به آن مسجد بروم ، تا کسى مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم!
در نیمه هاى شب تاریک ، مخفیانه به آن مسجد رفت ، آن شب باران مى آمد و رعد و برق و بارش ، شدت داشت .
او در آن مسجد مشغول عبادت شد، در وسط هاى عبادت ، ناگهان صدایى شنید.
با خود گفت : حتما شخصى وارد مسجد شده؛ خوشحال گردید ( که آن شخص فردا مى رود و به مردم مى گوید این آدم چقدر انسان خداشناسى وارسته اى است که در نیمه هاى شب به مسجد متروک آمده و مشغول نماز و عبادت است!)
او بر کیفیت و کمیت عبادتش افزود و همچنان با کمال خوشحالى تا صبح به عبادت ادامه داد.
وقتى که هوا روشن شد، دید سگ سیاهى است که بر اثر رعد و برق و بارندگى شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است!! ...
منبع:
داستانها و حکایتهاى مسجد
مؤلف : غلامرضا نیشابورى