ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

گریه های باقر :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه های باقر» ثبت شده است

گریــــــه های باقــــــــر (2) - روضه خوانی باقر -

چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ب.ظ

زن و بچه شیخ که باشی یه جریاناتی داری که بقیه ندارن!

شب مجلسی داشتم.

قرار بود مصیبت حضرت علی (ع) خونده بشه.

کتاب مداحی رو جلو گذاشتم و زدم زیر تمرین!

حسابی که خسته شدم ، دیدم باقر شروع کرد به خوندن !

با همون زبون شیرین بچگیش و با گریه ای تو گلو  و صدای کش دار می خوند:

« امـــــــام علــــــی    دستـــــش اوووف   پـــــاش تَلَـــــــــــق   کلّـــــــه ش کیــــــــخ »

رو منبر که روضه علی رو می خوندم ، این دم اون دم بود که به یاد روضه باقر خنده م بگیره!!




گریـــــــــه های باقـــــــــــر (1)

چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ

به شدت گریه می کرد!

مامانش هرچی می گفت چی شده؟! جوابی نمی گرفت!

من که تا آن لحظه کناری بودم ، وارد جریان شدم :

چیه پسرم؟! چرا گریه می کنی؟!

اشک امانش نمی داد!

خدایا! نکند زنبوری گزیده باشدش؟!

نکند به جایی خورده نفمیدیم؟!

شروع کردم سر و صورت و دست و پایش را وارسی کردن ، که یکهو گفت:

برا بهشت گریه می کنم! می خوام برم بهشت!!!

خشکمان زد!

گفتم :

ان شاءالله بزرگ میشی کارای خوب می کنی بهشتی هم میشی! بهشت مال آدم خوباست دیگه!

اما همچنان یک ریز گریه می کرد!

راستش ترسیده بودم! نکند واقعاً قراره از دستش بدیم!

نمیدونستم چی بگم؟!

یه چرخی دور اطاق زدم، یه آرامشی که پیدا کردم برگشتم بغلش کردم در حالی که اشکهاشو از صورتش می گرفتم ، سؤال کردم:

حالا برا چی میخوای بری بهشت؟!

کسی اذیتت کرده؟! از کسی ناراحتی؟!

گفت: نه

با اصرار گفتم:

پس چی؟!

گفت:

مامان گفته بهشت همه چیز داره! میخوام برم بهشت ، چوب شور بخورم!!!

ما رو میگی؟!!!

مونده بودیم در گریه های جدی و واقعی او گریه کنیم یا بخندیم ؟!

گفتم:

برا چوب شور که لازم نیست بهشت بری!!

به سجاد گفتم سریع بپر مغازه ، یه چوب شور حسابی بخر بیا !

اون روز به یُمن باقر و با یه چوب شور ، خونه رو بهشت کردیم !