با خدا هم؟؟؟!
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ
امام صادق علیه السلام مى فرماید:
شنیده بودم ، شخصى را مردم عوام تعریف مى کنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخن مى گویند. فکر کردم به طورى که مرا نشناسد، او را از نزدیک ببینم و اندازه شخصیتش را بدانم .
یک روز در جایى او را دیدم که ارادتمندانش که همه از طبقه عوام بودند، اطراف وى را گرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده ، به طور ناشناس در گوشه اى ایستاده بودم و رفتار او را زیر نظر داشتم . او قیافه عوام فریبى به خود گرفته بود و مرتب از جمعیت فاصله مى گرفت تا آنکه از آنها جدا شد. راهى را پیش گرفت و رفت . مردم نیز به دنبال کارهایشان رفتند.
من به دنبال او رفتم ببینم کجا مى رود و چه مى کند.
طولى نکشید به دکان نانوایى رسید، همین که صاحب دکان را غافل دید، فهمید نانوایى متوجه حرکات او نیست ، دو عدد نان دزدید و زیر لباس خویش مخفى کرد و به راه خود ادامه داد.
من تعجب کردم ، با خود گفتم :
شاید با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد داد.
از آنجا گذشت و به انارفروشى رسید مقدارى جلوى انارفروش ایستاد. همین که احساس کرد به رفتار او متوجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد.
تعجبم بیشتر شد! باز گفتم :
شاید با ایشان نیز معامله داشته است ، ولى با خود گفتم :
اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست . وقتى که احساس مى کند متوجه نیستند، آنها را برمى دارد.
همچنان در تعجب بودم ، تا به شخص بیمارى رسید. نانها و انارها را به او داد و به راه افتاد. به دنبالش رفتم ، خود را به او رسانده ، گفتم :
بنده خدا! تعریف شما را شنیده بودم و میل داشتم تو را از نزدیک ببینم اما امروز کار عجیبى از تو مشاهده کردم ، مرا نگران نمود. مایلم بپرسم تا نگرانى ام برطرف شود.
گفت : چه دیدى ؟
گفتم :
از نانوا دو عدد نان دزدیدى و از انارفروش هم دو عدد انار سرقت کردى .
مرد، اول پرسید:
تو که هستى ؟
گفتم :
از فرزندان آدم از امت محمد صلى الله علیه و آله .
مرد: از کدام خانواده ؟
امام : از اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله .
مرد: از کدام شهر؟
امام : از مدینه .
مرد: تو جعفربن محمد هستى ؟
امام : آرى ، من جعفربن محمدم .
مرد: افسوس این شرافت نسبى ، هیچ فایده اى براى تو ندارد. زیرا این پرسش تو نشان مى دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بى خبرى و از قرآن آگاهى ندارى ، اگر از قرآن آگاهى داشتى به من ایراد نمى گرفتى و کارهاى نیک را زشت نمى شمردى .
گفتم :
از چه چیز بى خبرم ؟
گفت : از قرآن .
- مگر قرآن چه گفته ؟
- مگر نمى دانى که خداوند در قرآن فرموده :
((من جاء بالحسنة فله عشر امثلها و من جاء بالسیئة فلا یجزى الا مثلها)):
هر کس کار نیک بجاى آورد، ده برابر پاداش دارد و هر کس کار زشت انجام دهد، فقط یک برابر کیفر دارد.
با این حساب وقتى من دو عدد نان دزدیدم دو گناه کردم و دو انار هم دزدیدم دو گناه انجام دادم ، مجموعا چهار گناه مرتکب شده ام .
اما هنگامى که آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر کدام از آنها ده ثواب کسب کردم ، جمعا چهل ثواب نصیب من شد. هرگاه چهار گناه از چهل ثواب کم گردد. سى و شش ثواب باقى مى ماند. بنابراین من اکنون سى و شش ثواب دارم !! این است که مى گویم شما از علم و دانش بى خبرى .
گفتم : مادرت به عزایت بنشیند!! تو از قرآن بى خبرى ، خداوند مى فرماید:
((انما یتقبل الله من المتقین )):
خداوند فقط از پرهیزگاران مى پذیرد!!
تو با دزدیدن دو نان و دو انار مرتکب چهار سیئه شده اى و هنگامى که آنها را بدون رضایت صاحب مال به دیگران مى دهى مرتکب چهار گناه دیگر شده اى . پس باید براى تصرف غصبى ، چهار گناه دیگر بر آن چهار گناه سرقت بیفزائى ، و حسنه اى در کار نیست که چهل حسنه و چهار گناه باشد!
منبع:
داستانهاى بحارالانوار جلد 4
مؤ لف : محمود ناصرى
داستان پند آموزی بود
ممنون