ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

داستان بسم الله :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

داستان بسم الله

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

داستان اول

عبدالله بن یحیى که از دوستان امیر مؤمنان على (علیه السلام ) بود به خدمتش آمد و بدون گفتن بسم الله بر تختى که در آنجا بود نشست ، ناگهان بدنش منحرف شد و بر زمین افتاد و سرش شکست!

على (علیه السلام ) دست بر سر او کشید و زخم او التیام یافت، بعد فرمود:

 آیا نمى دانى که پیامبر از سوى خدا براى من حدیث کرد که:

هر کار بدون نام خدا شروع شود بى سرانجام خواهد بود!

گفتم: پدر و مادرم به فدایت باد، مى دانم و بعد از این ترک نمى گویم.

فرمود: در این حال بهره مند و سعادتمند خواهى شد.


امام صادق (علیه السلام ) هنگام نقل این حدیث فرمود:

بسیار مى شود که بعضى از شیعیان ما بسم الله را در آغاز کارشان ترک مى گویند و خداوند آنها را با ناراحتى مواجه مى سازد تا بیدار شوند! و ضمنا این خطا از نامه اعمالشان شسته شود!!

- تفسیر نمونه ذیل سوره حمد -


داستان دوم

ابن اثیر و دیگران نوشته اند که:

مؤمن آل فرعون همسرى داشت که ماشطه - یعنى آرایشگر - دختر فرعون بود و او نیز مانند شوهر خود پیش از داستان ساحران به خداى موسى ایمان آورده بود، ولى ایمان خود را پـنهان مى داشت تا روزى پـس از قتل ساحران و مؤمن آل فرعون ، همان طور که دختر فرعون را آرایش مى کرد و سرش را شانه مى زد، ناگهان شانه از دستش افتاد. بى اختیار گفت : بسم اللّه .

دختر فرعون گفت : پدرم را مى گویى ؟

گفت : نه ، بلکه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدرت .

دختر فرعون موضوع را به پـدرش گـزارش داد و فرعون آن زن را خواست و گفت :

پروردگار تو کیست ؟

زن پاسخ داد: پروردگار من و پروردگار تو خداى یکتاست .

فرعون با کمال بى رحمى دستور داد تنورى از آتش آماده کنند تا او و فرزندانش را بسوزاند.

زن بدو گفت : مرا به تو حاجتى است ؟

فرعون پرسید: حاجتت چیست ؟

زن گفت : حاجتم آن است که چون من و فرزندانم را سوزاندى ، استخوان هاى ما را جمع کنى و دفن نمایى .

فرعون قبول کرد، آن گاه دستور داد فرزندان او را یک یک میان تنور انداختند تا نوبت به آخرین فرزندش که کودک کوچکى بود رسید، وقتى خواستند او را نیز به آتش افکنند، آن زن به وى رو کرد و گفت :

 مادر جان ! صبر کن که تو بر حق هستى .

سپس مادرشان را نیز در تنور انداخته و سوزاندند.

- تاریخ انبیاء ، سید هاشم رسولى محلاتى -


داستان سوم

ابوطالب عموى رسول اکرم و خدیجه همسر مهربان آن حضرت ، به فاصله چند روز هر دو از دنیا رفتند. و به این ترتیب ، رسول اکرم بهترین پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه ، یعنى ابوطالب و بهترین مایه دلدارى و انیس خویش را در داخل خانه یعنى خدیجه ، در فاصله کمى از دست داد.

وفات ابوطالب به همان نسبت که بر رسول اکرم گران تمام شد، دست قریش ‍ را در آزار رسول اکرم بازتر کرد.

هنوز از وفات ابوطالب چند روزى نگذشته بود که هنگام عبور رسول اکرم از کوچه ، ظرفى پر از خاکروبه روى سرش ‍ خالى کردند. خاک آلود به خانه برگشت .

یکى از دختران آن حضرت (کوچکترین دخترانش ، فاطمه سلام اللّه علیها) جلو دوید و سر و موى پدر را شستشو داد.

رسول اکرم دید که دختر عزیزش اشک مى ریزد، فرمود:

(دخترکم ! گریه نکن و غصه نخور، پدر تو تنها نیست ، خداوند مدافع او است ).

بعد از این جریان ، تنها از مکه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله ثقیف ، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت (طائف )، در جنوب مکه که ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مکه نیز بود رهسپار شد.

از مردم طائف انتظار زیادى نمى رفت .

مردم آن شهر پر ناز و نعمت نیز همان روحیه مکیان را داشتند که در مجاورت کعبه مى زیستند و از صدقه سر بتها در زندگى مرفهى به سر مى بردند.

ولى رسول اکرم کسى نبود که به خود یاءس و نومیدى راه بدهد و در باره مشکلات بیندیشد او براى ربودن دل یک صاحبدل و جذب یک عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شود.

وارد طائف شد.

از مردم طائف همان سخنانى را شنید که قبلاً از اهل مکه شنیده بود.

یکى گفت : هیچ کس دیگر در دنیا نبود که خدا تو را مبعوث کرد؟!

دیگرى گفت : من جامه کعبه را دزدیده باشم اگر تو پیغمبر خدا باشى

سومى گفت : اصلاً من حاضر نیستم یک کلمه با تو همسخن شوم و از این قبیل سخنان .

نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند، بلکه از ترس اینکه مبادا در گوشه و کنار افرادى پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند یک عده بچه و یک عده اراذل و اوباش را تحریک کردند تا آن حضرت را از طائف اخراج کنند.

آنها هم با دشنام و سنگ پراکندن او را بدرقه کردند.

رسول اکرم در میان سختیها و دشواریها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شد و خود را به باغى در خارج طائف رساند که متعلق به عتبه و شیبه دو نفر از ثروتمندان قریش بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند.

آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادى مى کردند.

بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند.

رسول اکرم در سایه شاخه هاى انگور دور از عتبه و شیبه نشست تا دمى استراحت کند.

تنها بود، او بود و خداى خودش . روى نیاز به درگاه خداى بى نیاز کرد و گفت :

(خدایا! ضعف و ناتوانى خودم و بسته شدن راه چاره و استهزا و سخریه مردم را به تو شکایت مى کنم .

اى مهربانترین مهربانان ! تویى خداى زیردستان و خوار شمرده شده گان .

تویى خداى من ، مرا به که وا مى گذارى ؟

به بیگانه اى که به من اخم کند، یا دشمنى که او را بر من تفوق داده اى ؟

خدایا! اگر آنچه بر من رسید، نه از آن راه است که من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته اى باکى ندارم ، ولى میدان سلامت و عافیت بر من وسیعتر است .

پناه مى برم به نور ذات تو که تاریکیها با آن روشن شده و کار آخرت با آن راست گردیده است از اینکه خشم خویش بر من بفرستى ، یا عذاب خودت را بر من نازل گردانى .

من بدانچه مى رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوى ، هیچ گردشى و تغییرى و هیچ نیرویى در جهان نیست مگر از تو و به وسیله تو).

عتبه و شیبه در عین اینکه از شکست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خویشاوندى ، (عداس ) غلام مسیحى خود را که همراهشان بود دستور دادند تا یک طبق انگور پر کند و ببرد جلو آن مردى که در آن دور زیر سایه شاخه هاى انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.

(عداس ) انگورها را آورد و گذاشت و گفت :(بخور!)

رسول اکرم دست دراز کرد و قبل از آنکه دانه انگور را به دهان بگذارد، کلمه مبارکه بسم اللّه را بر زبان راند.

این کلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود.

اولین مرتبه بود که آن را مى شنید.

نگاهى عمیق به چهره رسول اکرم انداخت و گفت : این جمله معمول مردم این منطقه نیست ، این چه جمله اى بود؟

رسول اکرم :

(عداس ! اهل کجایى ؟ و چه دینى دارى ؟).

من اصلاً اهل نینوایم و نصرانى هستم .

اهل نینوا، اهل شهر بنده صالح خدا یونس بن متى ؟).

- عجب ! تو در این جا و در میان این مردم از کجا اسم یونس بن متى را مى دانى ؟ در خود نینوا وقتى که من آنجا بودم ده نفر پیدا نمى شد که اسم (متى ) پدر یونس را بداند.

- (یونس برادر من است ، او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم ).

عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است که مشغول گفتگو است . دلشان فروریخت ؛ زیرا از گفتگوى اشخاص با رسول اکرم بیش از هرچیزى بیم داشتند.

یک وقت دیدند که عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مى بوسد.

یکى به دیگرى گفت : دیدى غلام بیچاره را خراب کرد!

- داستان راستان ش 69 ، ثمره سفر طائف -

  • محمد تدین (شورگشتی)

داستان بسم الله

شورگشتی

وب مهربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی