ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

فرشته ی زیبای من :: آ خدا ( وب مهربانی )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

( مطلب نداری بردار ؛ مطلب داری بذار )

آ خدا ( وب مهربانی )

برای اولین بار
- بعد از دیوار مهربانی و طاقچه مهربانی -
اینک :
« وب مهربـــــــــــانی »
مطلـــــب داری بــــــــــذار
مطلــــب نداری بــــــــــــردار
( مطالب دوستان به اسم خودشان منتشر خواهد شد.
ترجیحا مطالبی متناسب با آ خدا )

*******************************
*******************************
تذکر:
لزوما داستان ها و خاطراتی که در این وبلاگ نوشته میشن مربوط به زمان حال نیست بلکه تجربیات تبلیغی سال ها ومحلات مختلف بنده و بعضا همکاران بنده است و حتی در مواردی پیاز داغ قضیه هم زیادتر شده تا جاذبه لازم را پیدا کنه.
بنابراین خواننده محترم حق تطبیق این خاطرات بر محل تبلیغی فعلی حقیر رو ندارد...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
پیوندهای روزانه

فرشته ی زیبای من

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ق.ظ

دختر نوجوان، کلاس هفتمی بود.

شش سال دبستان، توسط والدین و با اصرار بیش تر مادر، در یکی از مدارسی که از لحاظ سطح مذهبی و دینی بالاتر بود ثبت نام شده بود. با هر سختی ای که بود شهریه اش را فراهم می کردند؛ به قول مادرش وقتی که با اعتراض فامیل ها و آشنایان خیلی دل سوز مواجه می شد، می گفت: « مهم نیست طلای آن چنانی ندارم و یا در خانه ای کوچک زندگی می کنیم، تربیت دخترم برایم از هر زینت و زیوری ارزنده تر است. »

تربیت خوب دخترش بیش از آن که به علت محیط سالم مدرسه باشد، نتیجه ی تلاش ها و رفتارهای صحیح خود اوست که البته با همکاری و حمایت های همسر تقویت می شد. مادر و دختر خیلی با هم دوست بودند؛ به طوری که دختر همه ی اتفاق هایی را که در مدرسه بین او و معلم ها، بین او و دوستانش و حتی توی سرویس رفت وآمد برایش رخ می داد، خیلی صادقانه و بدون کم وکاست برای مادر تعریف می کرد و از او راهنمایی می خواست. مادر هم خیلی باحوصله و بادقت، مثل یکی از دوست های هم سن و سالش به حرف های او گوش می داد و گاه برای تأیید آن ها از خاطره های دوران مدرسه ی خودش تعریف می کرد و به این ترتیب، با کم شدن فاصله ها، احساس صمیمیت بیش تری بین شان ایجاد می شد، و دختر هم خیلی راحت و با آغوش باز می پذیرفت.

آن روز مثل همیشه، دختر باشور و اشتیاق داشت از مدرسه و آن چه که بین او و هم کلاسی هایش اتفاق افتاده بود تعریف می کرد، تا رسید به آن جا که گفت:

« مامان امروز خدا می خواست من را امتحان کند... »

مادر که از صحبت او کمی تعجب کرده بود، پرسید: « چه طوری عزیزم؟ »

- زنگ تفریح، شادی آمد به طرف من و شروع کرد به تعریف و تمجید از من و این که چه قدر تو خوشگلی! بعد هم آرام آرام دست زیر مقنعه ی من برد و موهایم را بیرون کشید و گفت:

چه موهای طلایی قشنگی داری! این طوری خیلی بیش تر بهت میاد؛ اگر موهایت را بیرون بگذاری قشنگ تر هم می شی.

من در حالی که دوباره موهایم را زیر مقنعه ام می بردم، پرسیدم:

برای چه باید قشنگ تر باشم؟

شادی هم که احساس پیروزی می کرد گفت:

« خوب، برای این که بیش تر جلب توجه کنی و دیگران بیش تر از تو خوش شان بیاید. »

من هم جواب دادم:

برای من مهم نیست که دیگران چه قدر از من خوش شان بیاید، مهم این است که وقتی به دستور حجاب که در قرآن آمده است عمل می کنم، خدا بیش تر از من خوشش می آید و مرا بیش تر دوست دارد!

آن وقت شادی مثل شکست خورده ها سرش را پایین انداخت و رفت....

مادر که سکوت کرده بود و بادقت به حرف های معصومانه ی دخترش گوش می داد، با خنده های دخترش خندید و فرشته ی زیبایش را در آغوش گرفت؛ با بوسه ای تحسینش کرد و در دل، خدا را شکر کرد که شاهد به ثمر نشستن زحمت هایش بود.


منبع:

مجله:پیام زن-اردیبهشت ماه سال 1393 شماره 266

  • محمد تدین (شورگشتی)

فرشته زیبا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی